رمان او_را پارت چهل_چهارم☆

4.5
(4)

#او_را

⚘﷽⚘

#قسمت_چهل_چهارم

-حاج آقا!!😳

بازم هوا رو به سردی میرفت.

در حالیکه میلرزیدم ،دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم!

حالت چهره ی اون یه جوری شده بود!

فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم😓

محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد

-سلام آقای کریمی!

پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد!

-سلام حاج آقا…!!

رو به من گفت

-دخترم من دیگه میرم.

خداحافظ…

خداحافظ حاجی…!

و در حالیکه سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد،سریعا از ما دور شد‼️

با چشمای پر از سوال به اون نگاه کردم!

سرش پایین بود

بعد چند لحظه کتی که تو دستش بود

گرفت سمتم

-هوا سرده،بپوشید زود بریم…

با شرمندگی سرمو انداختم پایین

-فکر کنم خیلی براتون بد شد😢

با دست چپش،پیشونیشو ماساژ داد و کلافه لبخند زد!

-نه…

نمیدونم…

بالاخره کاریه که شده!

اینو بگیرید بپوشید،سرده

کت رو از دستش گرفتم،

با همون لبخند روی لبش ،آسمونو نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم!

بعد سرشو تکون داد

و گفت “بریم”

هنوزم حالم بد بود

اتفاق چنددقیقه پیش،حسابی به همم ریخته بود!

تصور اینکه اگه اون پیرمرد نمیرسید…

اگه صدامو نمیشنید…

یا حتی اگه “اون” نبود…

اون!!

حتی اسمش رو هم نمیدونستم!

تا ماشین تو سکوت کامل،کنار هم قدم زدیم.

کتشو دور خودم پیچیده بودم اما هنوز سردم بود!

هوا کم کم داشت تاریک میشد،

حتی فکر به این که قرار بود شبو تنها اینجا بگذرونم،

تنمو میلرزوند😥

ماشینو روشن کرد و

بعد حدود پنج دقیقه ،نگه داشت.

صدای اذان از مسجد کنار خیابون به گوش میرسید…

-میشه ده دقیقه،یه ربع اینجا باشید تا من برم و بیام؟؟

سرمو انداختم پایین!

-ببخشید که بازم مزاحمتون شدم😔

-نه خواهش میکنم…

اینطور نیست!!

-برید به کارتون برسید!

نگران من نباشید!

-ببخشید…

اگر واجب نبود ،تنهاتون نمیذاشتم!

سرمو تکون دادم و لبخند محوی زدم…

با آرامش از ماشین پیاده شد

و سرشو از پنجره آورد تو

-لطفا درها رو از داخل قفل کنید که خیال منم راحت باشه،

شیشه رو هم بدین بالا.

زود میام!

درها رو قفل کردم و شیشه رو دادم بالا،

سرمو به سمت پنجره برگردوندم و دیدم که رفت توی مسجد…!

ضعف و گرسنگی،به دلم چنگ مینداخت!

کلافه بودم از اینکه دستم به جایی نمیرسه.

نه گوشی

نه کیف پول

نه ماشین

نه لباسام….

دستم از همه چی کوتاه شده بود!

چقدر سخت بود اینجوری زندگی کردن!

امشبم باید میرفتم خونه ی اون؟؟

نه😣

پس خودش چی!

هیچوقت تا بحال مزاحم کسی نشده بودم…

حس اینکه بخوام سربارش باشم،اعصابمو خورد میکرد!

به غرورم بر میخورد…

به سرم زد تا نیومده برم!

اما فقط در حد فکر باقی موند!!

آرامشی که تو این ماشین و اون خونه بود،

دست و پامو برای رفتن شُل میکرد!

بعدم کجا میتونستم برم؟؟

مگه صبح نرفتم؟؟

چیشد!؟

دوباره خودم به دست و پاش افتادم که بیاد کمکم!

با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد،از ترس پریدم!

اینقدر غرق فکر بودم که ندیدم از مسجد اومده بود بیرون!

دستشو به نشونه معذرت خواهی گذاشت رو سینش و پایینو نگاه کرد!

تازه فهمیدم سوییچ رو نبرده و تو ماشین گذاشته!!!

چقدر این آدم عجیب غریب بود!😕

درو براش باز کردم و بابت حواس پرتیم ازش معذرت خواستم…🙏

-خواهش میکنم،شما ببخشید که ترسوندمتون!!

-نه…!تقصیر خودمه که همش تو فکر و خیال سیر میکنم!😒

ماشین رو روشن کرد و یکم با سرعت خیابونو دور زد.

احتمالا میخواست قبل اینکه آشنای دیگه ای منو کنارش ببینه از مسجد دور شه!!

-چه فکر و خیالی؟

-بله؟؟

-ببخشید…خواستم بدونم چه چیزایی ذهنتونو اینقدر مشغول کرده!

سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون چشم دوختم…

-فکر بدبختیام!

-ببینید…

من دوست دارم کمکتون کنم!

برای این لازمه که بدونم چه اتفاقی برای شما افتاده!

-ممنون

ولی نمیتونید کمکی کنید…

هیچکس نمیتونه کمکم کنه

جز مرگ!!

-واقعا اینطور فکر میکنید؟!

-‌اره…

یا چیزی شبیه مرگ…

مثل یه خواب طولانی!

یا شایدم فراموشی!

-واسه همین دست به خودکشی زدین؟!

سرمو به نشونه تایید، تکون آرومی دادم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد …!

-میشه…

میشه بپرسم اون زخم…

یعنی صورتتون چی شده!؟اونم خودتون…؟

چشمام پر از اشک شد و دستم رفت سمت صورتم…

دستم که به زخم یادگاری عرشیا میخورد،قلبم میسوخت و گلومو بغض میگرفت😞

در حالیکه سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم

لبمو گاز گرفتم و سرمو بالا بردم!

کنار یه رستوران نگه داشت

-ببخشید،امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم!

کل روزو دنبالتون بودم،

وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم!😅

از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت!☺️

-معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم!

ولی نگران من نباشید!

معده ی من به غذای رستوران عادت داره!😏

-مگه شما…

خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن!!

-هه!

خانواده😏

چند لحظه ای سکوت کرد

-چی بگیرم؟

چه غذایی دوست دارین؟

با خجالت سرمو انداختم پایین!

-تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم!

با جدیت نگاهم کرد

-الانم نیستید!!

اگر نگید چی میخورید،با سلیقه ی خودم میخرم!

این بار تلاشم برای کنترل اشک هام،موفقیت آمیز نبود!

بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران!

تاکی قراره این وضع ادامه پیدا کنه؟!😢

چرا اینجوری میکنم من😣

چرا نمیدونم باید چیکار کنم😭

با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت!

آروم راه افتاد

صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد،

-الو

سلام داداش!

خوبی؟

چاکرتم😊

خوبم خداروشکر

امممم…

راستش نه…

یکم برنامه هام تغییر کرده

شرمندتم!

شما برید!

خوش بگذره!

مارو هم دعا کنید!

ههههه😂

نه بابا!

نه جون تو!

چه خبری آخه؟؟

(صداشو خیلی آروم کرد)

آخه داداش کی به من زن میده😂

خیالت راحت!

هیچ خبری نیست!

فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام!

همین!

عجب آدمی هستیا!

نه جون تو!

آره!

قربانت!

خوش بگذره!

ممنون.

شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله

یاحق😊

گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد!

با تعجب نگاهش کردم!😳

هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن!😕

یا دوستی داشته باشن!!

اما سریع خودمو جمع کردم!

دوباره احساس خجالت اومد سراغم!

-ببخشید…

من…

واقعا یه موجود اضافه و مزاحمم!

شما رو هم اذیت کردم!

منو همینجا پیاده کنید و برید😢

برید پیش دوستتون!

کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید!

-میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید؟؟

اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم!

کنار یه پارک نگه داشت !

-هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد!!

ولی حداقل ویوش خوبه☺️

غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد!

هنوزم سرفه میکرد

و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره!

تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکرنکنم!

چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم!

حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم!!

بعد خوردن شام رفت سمت خونش!

جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم!

-بخاری رو زیاد کنید ،سرما نخورید!

نگاهش کردم!

-باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟😳

-نگران من نباشید

من یه کاری میکنم!

-نه!نمیرم!😒

سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون!

بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه،شروع کرد به حرف زدن

-ازتون خواهش میکنم!

من امشب چندجا کار دارم!

به فکر من نباشید

من همین که میدونم جاتون خوبه،امنه،

رو آسفالت هم که بخوابم،راحت میخوابم!

دیگه چیزی نگید!

کلیدو بگیرید!

شبتون بخیر!

نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم…

-ممنونم

شب بخیر

 

 

ادامه دارد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x