رمان او_را پارت پنجاه_سوم🌺

4
(5)

#او_را
#قسمت_پنجاه_سوم
صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم،از خونه دراومدم.
یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز قایم شده بودم!
اتفاقات روز قبل تکرار شد و با دنده عقب از خیابون خارج شد!
برای احتیاط عینک آفتابیم رو زدم و شالمو کشیدم جلو
و دنبالش راه افتادم!
واقعا شانس آوردم که تو چراغ قرمز و ترافیک و پیچ و خم و… گمش نکردم!
بعد حدود نیم ساعت کنار خیابون نگه داشت.
با فاصله ازش پارک کردم تا ببینم چیکار میکنه.
همشون از ماشین پیاده شدن،
بجز اون،بقیه همون لباسای زشت دیروز تنشون بود!
از صندوق عقب یه کیسه برداشت و با هم رفتن سمت ساختمون نیمه کاره ای که چندتا کارگر جلوش مشغول کار بودن.
به همه دست دادن و رفتن تو!!
بعد چنددقیقه اون هم با یه دست لباس کثیف مثل لباس بقیه از ساختمون خارج شد و یه کیسه گذاشت تو ماشین و برگشت !!
با چشم و دهن باز داشتم نگاه میکردم!
یعنی اون کارگر ساختمون بود!!!!؟؟؟😧
یعنی چی!؟
ناامیدانه نفسمو دادم بیرون…
انتظار داشتم از جاهای عجیب و غریب سر دربیارم!
و حالا….!😒
اما سعی کردم به خودم امید بدم!
بالاخره قبل یا بعد از اینجا یه جاهایی میرفت دیگه!
من باید میفهمیدم اون با این وضعش،
این آرامش رو از کجا میاره!
باید میفهمیدم کیه و چیکار میکنه!
تا اینجا میدونستم یه آخوند خوش تیپه،
که خودش و ماشینش و خونش پر از آرامشن!
به وقتش دعوا میکنه،
فقط زمینو نگاه میکنه،
خونش پر از عطر و انگشتر و کتابه،
و کارگر یه ساختمونه!!
هرچند همه چی تا اینجا جدید و عجیب بود برام،
ولی این همه ی اون چیزی نبود که من دنبالش بودم!
تا عصر همونجا کشیک میدادم.
کم کم داشت پیداشون میشد.
یه بار دیگه اومد کیسه رو برد و با لباس های تمیز خودش برگشت.
سوار ماشین شدن و برگشتن محلشون.
همونجا سر خیابون ماشینو نگه داشتم،تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی صبر کنم،اگر پیداش نشد بعد برم خونه.
قبل تاریکی هوا ماشینش از سر خیابون پیچید.
روشن کردم و رفتم دنبالش.
خیابونا آشنا بودن برام!!
ماشین رو که نگه داشت،فهمیدم اینجا کجاست!
پیاده شد و رفت تو همون مسجدی که دفعه ی پیش رفته بود!
صدای اذان تو خیابون پیچید و چندنفری از لابه لای جمعیت خودشونو به مسجد رسوندن!
بارها برای این آدما احساس تأسف کرده بودم
اما حالا تقریبا میشد گفت که نظری ندارم!
بیشتر برام جالب بود که چجوری به چیزی که ندیدن اعتقاد دارن!
شاید اینا هم مثل اون،خدا رو دیده بودن!!
این دفعه اومدنش طول کشید!
چندنفر از مسجد اومدن بیرون،
معلوم بود که تموم شده!
اما از اون خبری نبود!
ماشینو بردم جلو و رو به روی مسجد نگه داشتم.
خواستم داخلو نگاه کنم که یهو دیدم با سه نفر داره میاد بیرون!
دو تا مرد میانسال و یکیشون هم کمی جوون تر از اون ها بود.
سریع رومو برگردوندم تا منو نبینه!
صداشون نزدیک و نزدیکتر میشد!
تا اینکه دقیقا کنار ماشین ایستادن!!
نفسمو حبس کردم و شالمو جلوتر کشیدم و به طرف خیابون نگاه کردم!
یکی از مردها گفت
” حاج آقا! انصافا تعارف میکنی؟؟ ”
صدای خنده ی “اون” اومد و یکی دیگشون که بنظرم اون جوون تره بود، گفت
” شما برای ما ثابت شده ای آقاسجاد،
ولی این دفعه دیگه نمیتونی ما رو بپیچونی! ”
باز خندید و صدای خودش اومد
“چه پیچوندنی داداش؟تو که میدونی….”
اون یکی پرید وسط حرفش
“آخه حاج آقا اینجوری که نمیشه!
شما از وقتی پیشنماز این مسجد شدی یه قرون هم نگرفتی!”
باز صداش اومد
“آقای غفاری آخه این چه حرفیه برادر من!
مگه من قبلا برای شما توضیح ندادم؟؟
من نذر کردم برای این کار هیچ پولی نگیرم!
بعدم امام زمان،فداشون بشم،
جلو جلو با ما این پولا رو تسویه کردن!
ما چندساله داریم از سفره آقا میخوریم که همین کارا رو انجام بدیم دیگه!
اگرم پولی برای من گذاشتید کنار،
بدین به نیازمندای محل!والسلام!
دیگه چه حرفی میمونه؟؟”
اونی که اول از همه صحبت کرده بود ادامه داد
“هیچی حاجی جون!دمت گرم!
چی بگم!”
باهم خداحافظی کردن و رفتن.
داشتم فکر میکردم که یعنی چی!
مگه آخوندا از همین کارا پول در نمیارن!!؟
دنبالش رفتم،
وقتی دیدم داره میره سمت خونه ،منم از همونجا برگشتم سمت خونمون

فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالا نه کلاس داشت و نه کار!

صبح زود از خونه درومدم

شب قبلش از مامان اجازه خواسته بودم که برای تنوع،چند روزی ماشینامون رو با هم عوض کنیم.

صبح جمعه خیابون ها خیلی خلوت بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم رسیدم به محلشون.

ساعت حدودا هشت بود که یکم عقب تر از کوچشون ماشین رو نگه داشتم.

احتمال میدادم الان خونه باشه اما بعد از پنج دقیقه از کنار ماشین رد شد و رفت سمت کوچشون!!

این وقت صبح از کجا میومد؟؟!!😳

آه از نهادم بلند شد…!

دوست داشتم از تک تک کاراش سر دربیارم!

دلم داشت ضعف میرفت…

کیک و شیری که به جای صبحونه خریده بودم رو ازکیفم درآوردم و باز کردم.

دم دمای ظهر دوباره پیداش شد.

یه پیرهن سفید پوشیده بود و خیلی مرتب به نظر میرسید.

دنبالش رفتم،

بعد چنددقیقه رسیدیم انقلاب،

از ماشین پیاده شد و رفت سمت دانشگاه تهران!

کوبیدم رو فرمون و نالیدم:

وای…کارم دراومد!

حالا باید چهار ساعت معطل نماز جمعه بشم!!😒

بقیه جمعیت هم ،هم تیپ خودش بودن!

خواستم برم تو ببینم چه خبره،چی میگن!

ماشین رو نزدیک ماشین اون پارک کردم و پیاده شدم.

رفتم جلو اما یدفعه ایستادم.

هر زنی که وارد میشد چادر سرش بود!

یه قدم به عقب برداشتم و سریع برگشتم تو ماشین.

اصلا دلم نمیخواست برم وسط اون جمعیت!

میخواستمم احتمالا نمیتونستم!!

بیشتر از یه ساعت اونجا معطل شدم.

حوصلم داشت سرمیرفت!

کم کم جمعیت داشتن خارج میشدن.

عینک رو زدم و شالم رو کشیدم جلو.

بعد چنددقیقه از بین جمعیت اومد بیرون.

دوباره افتادم دنبالش،

نمیدونستم کجا میره،

اما معلوم بود خونه نمیره!

افتادیم تو اتوبان تهران،قم!

یعنی میخواست بره قم؟؟😳

دو دل شدم که دنبالش برم یا نه!

من که تا اینجا چند ساعت معطل شده بودم!اینم روش!😒

مصمم تر سرعتمو زیاد کردم و با کمی فاصله دنبالش رفتم،

بعد از چندین دقیقه پیچید سمت بهشت زهرا!!😳

کلافه غر زدم

-آخه اینجا چراااا…😢

حداقل خیالم راحت شد که از قم سردرنمیارم!!

بهشت زهرا خیلی شلوغ بود.

از ماشین پیاده شد و با دو تا بطری رفت…

ترسیدم دنبالش برم منو ببینه.

دستمو کوبیدم رو فرمون و دور شدنش رو نگاه کردم.

اما خیلی هم دور نشد،همون نزدیکا نشست کنار یه قبر

و دستشو کشید روش….

بالای قبر یه پرچم سبز نصب شده بود که روش نوشته بود

“یا اباالفضل العباس (ع)”

همینجور که لبش تکون میخورد یکی از بطری ها رو خالی کرد و سنگ رو شست.

بعد سرش رو انداخت پایین و دستش رو گذاشت رو صورتش.

تمام حواسم به حرکاتش بود!

بعد چنددقیقه دستاش رو برداشت،

صورتش خیس اشک بود!!

سرش رو تکون میداد و حرف میزد و گریه میکرد!

با دهن باز داشتم نگاهش میکردم!

هیچ‌وقت فکرنمیکردم اونم بتونه گریه کنه!

اصلا بهش نمیومد!!

اصلا چه دلیلی داشت گریه کنه…!

اون که مشکلی نداشت!

گیج شده بودم!

نمیدونم چرا گریه هاش دلم رو آتیش میزد…💔

فکرکنم یک ساعتی شد که زانوهاش رو بغل کرده بود و اونجا نشسته بود!

خیلی دوست داشتم بدونم اون قبر کیه!

یه لحظه فکر کردم نکنه…

بطری ها رو که برداشت فهمیدم کم کم میخواد بلند شه!

ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،

با دودلی یه نگاه به ماشینش کردم و یه نگاه به اون سنگ قبر!

یکم معطل کردم اما بعد سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به طرف اون قبر!!

یه عکس آشنا روش بود…

و یه اسم آشنا!!

“شهید صادق صبوری”!

ماتم برد!

پدرش بود…!!

 

#ادامه دارد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x