رمان او_را پارت چهل _نهم☆

4.3
(6)

#او_را
#قسمت_چهل_نهم
اخم کردم و تو چشماش زل زدم
-بنظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟😠
-هه هه!
خندیدم!برو بگو بیاد جلو در!
-خونه نیست!😠
با پوزخند سر تا پامو نگاه کرد!
-عهههه…
خونه نیستن؟؟یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟
دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم!😤
-کوری؟؟میبینی که تنهام!شایدم کری!
نمیشنوی که میگم تنهام!
پوزخند دوباره ای زد و نگاه چندش آورشو از بالای سرم انداخت تو خونه!
-هه!به حاجیتون سلام ما رو برسون!
بگو آقای فروغی گفت انگار یادت رفته کرایه ی این ماهتو بدی حاج آقا!!
حاج آقا رو جوری غلیظ گفت که دلم میخواست کفشو دربیارم و با پاشنه‌ش بکوبم تو دهنش!
دوست نداشتم بازم باعث شم راجع بهش فکربد کنن!آخه گناه داشت!
اصلا به قیافش نمیخورد که…
-برای چی اونجوری نگاه میکنی؟؟
بهت میگم کسی نیست!!
باور نمیکنی بیا خونه رو بگرد😠
دوباره سر تا پامو نگاه کرد
-نه دیگه آبجی!
مزاحمتون نشیم!
برو داخل خوش باش!😂
داشت از خونه دور میشد که رفتم بیرون و جلوش رو گرفتم!
-عجب آدم بیشعوری هستی!!
میگم اون خونه نیست!
من تنهام!
حق نداری اون فکرای کثیفتو به هرکسی نسبت بدی!😡
تعجب کرد و بازم یه ابروشو داد بالا!
-اگه تنهایی،اینجا چیکار میکنی؟؟
با قیافه ی حق به جانب گفتم
-ببخشید فکر نمیکردم برای رفتن به خونه ی داداشم لازم باشه از کسی اجازه بگیرم!😡
زد زیر خنده
داداشت ؟؟😂
چاخان دیگه ای پیدا نکردی؟؟
اولا تا جایی که یادمون میاد،این حاج آقاهه آبجی،مابجی نداشت
دوما اگرم داشت ،از این آبجیا نداشت!!
و با نگاهش به تیپ و لباسام اشاره کرد
-اولا مگه تو از شجره نامه ی ما خبر داری؟؟
دوما من و سجاد مدت ها باهم قهر بودیم،
امروزم برای برداشتن چندتا از مدارکمون کلیدشو ازش گرفتم و اومدم اینجا!
میخواست دوباره دهنشو باز کنه که یه پیرزن از پشت سرم گفت
-دیدی آقا حامد!
گفتم این حرفا رو نگو!
گفتم گناه مردم رو نشور!
تهمت نزن!
آخه این حرفا اصلا به آقاسجاد میخوره؟؟
تازه به خودم اومدم و اطرافمو نگاه کردم!
کلی آدم تو کوچه جمع شده بود!!
اون چاق کچل بیریخت دوباره خندید و سرشو تکون داد!
-آخه شما چرا باور میکنی حاج خانوم؟؟
ماشینو نگاه!
سجاد یه پراید قراضه داره!
ماشین این ،هیچی نباشه،کم کم دویست سیصد میلیون پولشه!!
دوباره توپیدم بهش
اولا کی گفته این ماشین،مال منه؟
بعدم به تو چه که کی چی داره؟
-واااای بسه چقدر دروغ میگی؟
همه دیدن تو از این پیاده شدی!!
-منم نگفتم از این ماشین پیاده نشدم!
گفتم کی گفته مال منه؟؟
به اون مغز فندقیت فشار بیار!!
میتونم از دوستم قرض گرفته باشم!
دوباره صدای پیرزن مانع حرف زدنش شد!
-بسه دیگه آقاحامد!
دیگه نمیخواد صداتو ببری بالا!
خود آقا سجاد اومد…!!

وای…احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم!!
با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد!
دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده!😭
همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون!
معلوم بود اونم مثل من در مرز سکته‌ست!
چند لحظه سرشو انداخت پایین
و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود!!
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!
با لبخندی که گوشه ی لبش بود،
از ماشین پیاده شد
و جمعیتو نگاه کرد!
قبل این که صدایی از کسی بلند شه،
رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم
-سلام داداش!!یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند!
-سلام،اتفاقی افتاده؟؟
نفهمیدم منظورش با منه یا با اون،
ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم،فهمیدم که با من بوده!
دوباره صدامو پر از ناراحتی کردم و گفتم
-از این آقا بپرس!
معرکه راه انداخته!😒
مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟
دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد!
-نه،مگه کسی مزاحمت شده؟؟!
از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود!😤
آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود!!
از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعا احساس ترس کردم!😥
زیادی جدی داشت نقش بازی میکرد!!
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو،
از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده!!
-اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟
یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط
-نه آقاسجاد!
چیزی نشده!
صلوات بفرستید…
همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ،گفت
-ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم!
و یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه!
اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش!
جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم!
ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه!
با پوزخند گفت:حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی!
حرف قشنگات واسه رو منبره!
به خودت که رسید مالید زمین؟؟
اخماش بیشتر رفت تو هم!
-متوجه منظورت نمیشم
دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟😠
-گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت!
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود!
-نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد!
فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه،گفتم شاید دُخـ….
قبل از اینکه حرفش تموم شه،”اون” با مشت زد تو دهنش !!😰
و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش!!
یدفعه خیلی شلوغ شد!
از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم!
مردا با زور از هم جداشون کردن و “اون” رو بردن سمت خونه!
همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو،
انگشتشو با تهدید تکون داد
و داد زد
-یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی ….😡
اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه!!
اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم!
یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید!
همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون!
منو برد تو خونه و درو بست
و خودشم اومد تو!
از دماغ اون داشت خون میومد!!😥
منو ول کرد و دوید سمتش!
-ای وای آقا سجاد خوبی؟؟
ببین با خودت چیکار کردی مادر!
سرتو بگیر بالا!
الهی دستش بشکنه…
پسره ی بی حیا
بهش گفتم فضولی نکنا!!
گوش نداد که!
سرشو کشید عقب و گفت
– چیزی نیست حاج خانوم!
-نه مادر بذار ببینم شاید شکسته!
-نه حاج خانوم،خوبم
چیزی نیست.
مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم!
– مطمئنی خوبی مادر؟؟
به من نگاه کرد و گفت
-دخترم برو یه پارچه بیار،
بذاره رو دماغش!!
بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود!!
جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد!😧
-کجا موندی پس دخترم؟
بچه از دست رفت!!
با عجله در کمدو باز کردم و
یه پارچه سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم!
با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد!
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش!
پیرزن،لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون!
یه گوشه نشستم، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم.
بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد
-دخترم حواست به داداشت باشه!
من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم!
یه شام مقوی براش بپز،
خون زیادی ازش رفته
یچیز بخوره جون بگیره!
من رفتم مادر…
خداحافظ…!

# ادامه دارد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x