رمان او_را پارت چهل_ششم☆

4.7
(3)

⚘﷽⚘
#او_را
#قسمت_چهل_ششم
رفتنشو نگاه میکردم!
دوباره استرسم داشت برمیگشت!ترنم…تویی؟؟😳😢
تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن
و گریه میکردن!از اینکه نزدن توی گوشم
و حرفی بهم نزدن واقعا تعجب کرده بودم!!
تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد!
دیگه هیچ حسی به این خونه
نداشتم!
قبل سال تحویل،رفتم حموم و دوش گرفتم🛁
گوشی و کیفم،روی تختم بودن!
اولین کاری که کردم،شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم…!
اون سال مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم!هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم!
حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن!
و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم…
اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت،مرجان بود!
و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش،
بفهمم که حتما با مامان و بابا هماهنگ کرده
و بهشون گفته که من دارم میام،
و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن!!
و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم!!
وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت😒
صبح زود،پرواز داشتیم!
به پاریس…
‌همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود!
اما بدون مامان و بابا!
و حداقل نه توی این حال و روز….!
با دیدن تلاش مامان و بابا،که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده
دلم براشون میسوخت!!
خیلی مهربون شده بودن
و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم…!
و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه!!
البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه!😒
پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید!!😒 رو سپری میکردیم!
معمولا از صبح تا غروب تنها بودم،
ولی اون روز در کمال تعجب ،بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن!!
داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد!!🙂
چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد!
-خوبی گلم؟😊
با تعجب نگاهش کردم!!
-بله…!ممنون🙂
انگار میخواست چیزی بگه،
اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد
و فقط یه لبخند بهم زد😊
بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم!!
-امممم…
راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه…
اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده!!
-باز شروع کردی؟؟😠
مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟😡
-خب آخرش که چی آرش؟؟
نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که!!
صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود!
-بس کن😠
قبلا هم بهت گفتم!
من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه،
اجازه ی این کارو نمیدم!!😡
-آرش😠
تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه
لجبازی نکن😠
-همین که گفتم!😡
اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ،صدای بابا بالاتر بره!!
و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم!
مقصر این دعوا من بودم!!
بابا هیچ جوره راضی نمیشد
و میخواست بفهمه
علت تمام اتفاق های اون چندروز چی بوده!!
و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد
و هر دو به من نگاه کردن!!
فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود،رفتم تو اتاق و در رو بستم!
اما مامان بلافاصله دنبالم اومد…
-ترنم!
گریه هیچ چی رو درست نمیکنه!
تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده!
-خواهش میکنم تنهام بذارید!
اصلا چرا شما هنوز نرفتید؟؟
اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه!
برید بذارید تنها باشم…
-تو واقعا عوض شدی!!😳
باورم نمیشه تو دختر منی!!
-باورتون بشه خانوم روانشناس!
شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین!!
-ترنمممم😳
این چه مزخرفاتیه که میگی؟!
ما برای تو کم گذاشتیم؟؟؟😳
-نه!!
هیچی کم نذاشتید!
من دیوونه شدم!
من نمک نشناسم!
من بی لیاقتم!
همینو میخواستید بگید دیگه!
نه؟؟😭
بابا که تو چارچوب در وایساده بود، با چشمای پر از تاسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد!

و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!!

معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط،براشون خیلی سخت گذشته…!

فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد،اینو میگفت…!

خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود!!

تمام اون چندروز،تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته…!!

اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم!

جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم…!

چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد!

که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه…😢

باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم،راجع بهم صحبت و دعوا کنن…💔

تو اون ده روز ،تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود!

و یک اسپری!

برای از بین بردن بوی سیگار…

کم حرف میزدم!

یعنی حرفی نداشتم که بزنم!

در حد سلام و خداحافظ

که اون هم اونقدری زیرلبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم!😕

مامان راست میگفت!

زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود!

کاش میشد از عرشیا شکایت کنم

اما با کدوم شاهد؟؟

اصلا اگر هم مشکلی از این جهت نبود،

چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا،که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد،

توضیح میدادم!؟😣

در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد…!

حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان،

برای ادامه تحصیل من،

تو خارج از کشور نبود!

و میگفت “جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه!

فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم!!

نمیدونم این بچه به کی رفته!

همش تقصیر توعه😠

من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام!”

نمیدونم!فکرمیکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم…!

هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام،اذیتم نمیکرد…😣

بالاخره اون روزای مسخره،هرجور که بود،تموم شدن و برگشتیم تهران…

اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد!

تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم!

روزایی که با کمک مرجان،سیگار،مشروب و هدست به شب میرسید

و با کمک قرص آرامبخش به صبح!!

هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک،ترنم سمیعیه!!

مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد،

حال داغون من رو هم خوب کنه!

اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و

در اتاق رو قفل میکردم!!

با شروع دانشگاه،هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم،تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه😒

یک ماهی به همون صورت میگذشت

و فقط کلاس های دانشگاه رو

اونم نه به طور منظم ،

و نه به اختیار خودم ،

شرکت میکردم!

و سعی میکردم معمولی باشمبه جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد!

اون شب بعد از شام،طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من

و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم

و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود!

دیگه حال دعوا کردن نداشتم!

فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم…!

اما آروم نشدم!

ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم

“چرا ولم نمیکنید😠

چرا راحتم نمیذارید😖

چیکار به کارم دارید😫

من که حرفی با شما ندارم…

خستم کردید😭😭”

بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم!

موهامو میکشیدم و گریه میکردم!

شاید واقعا دیوونه شده بودم!

به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد!

بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم….

 

#ادامه_دلرد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x