رمان روشنگر پارت ۶1 سال پیش۱ دیدگاه – امروز میریم حمام ملک، من تو و خواهرت… با صدای کوبیده شدن چیزی نگاهم را سمت جیران سوق دادم، تا کمر در صندوق بزرگم فرو رفته…
رمان روشنگر پارت ۵1 سال پیشبدون دیدگاه – میشه بهم زهر بدی خودم رو بکشم؟ لعنت بر شیطانی فرستادم و پارچه را درون سطل کوبیدم و گفتم: – نه عزیزم، تو زن…
رمان روشنگر پارت ۴1 سال پیشبدون دیدگاه دخترک سرش را چرخاند و مظلومیت نگاهم کرد که چیزی در قلبم تکان خورد. عمو هر لحظه عصبی تر میشد و داد هایش کرکننده تر… از روی دخترک…
رمان روشنگر پارت ۳1 سال پیش۱ دیدگاه تقهای به در زدم، نگهبان در را باز کرد. با قدمهای تند به سمت سرسرا رفتم. پدرم روی تختش نشسته بود و مادرم پشت پرده… …
رمان روشنگر پارت۲1 سال پیشبدون دیدگاه جیران ترسیده چارقدش را روی پیشانیاش کشید. نزدیک شد و سر خم کرد. چشمش که به لای در خورد هینی کشید و برگشت. – آراااام، شنیدن…
رمان روشنگر پارت 11 سال پیش۱ دیدگاه – زعفرون ببر واسش. دستهایم را به دو طرف دامنم مالیدم که رد طلایی زعفران رویش ماند، مادرم زیر لب ناسزایی گفت که خندیدم. کلثوم بانو…