– میشه بهم زهر بدی خودم رو بکشم؟
لعنت بر شیطانی فرستادم و پارچه را درون سطل کوبیدم و گفتم:
– نه عزیزم، تو زن عمومی، نمیشه فرار کنی یا خودت رو بکشی..
– چون مال اونم؟
«چون مال اونم؟» جملهای که در اند عاشقانه بودن دردآور بود، او نباید این کار را میکرد، من کله خراب بودم.
– چون بانوی یک مقام سلطنتی هستی عزیزم.
– من بانو نیستم، روسپی ام، همش این رو بهم میگه.
چشمهایم را روی هم فشردم و چرا در روزی که دلسوزیم به اوج خود رسیده بود دخترک خجالتی پرو شده بود؟
بلند شدم و بدون نگاه دیگری به سمت در رفتم که همان موقع عمو وارد شد، با دیدنم دندان نشانم داد.
– باز که اینجایی، یه روزی گردنت رو میزنم ملک.
– این رو به پدرم بگو. اون من رو فرستاد.
از کنارش گذشتم که بازوام را محکم گرفت و فشرد، صدایم درنیامد، سرش را نزدیک گوشم اورد و نفسهای نحسش را روی صورتم پاشید.
– بترس از روزی که من همهکاره بشم، این زبونت رو قطع میکنم و مینشونمت توی همین اتاق تا هر روز زجر بکشی.
پوزخندی زدم، سرم را چرخاندم و عمیق خیرهاش شدم.
– راحت باش، حروم زاده بودن فقط به زنا نیست که…بعضیها حرومی به دنیا میان، مثل ذاتشون.
بازویم را از دستش کشیدم که ول کرد، نگهبان در را بست که لحظهای بعد صدای جیغ دخترک امد.
دامن بلند لعنتیام را بالا گرفتم و به سمت اتاقم رفتم، در پیچ راهرو نپیچیده بودم که ملوک را در حال صحبت با وزیر دیدم.
خودم را پشت دیوار کشاندم و صد حیف که نمیتوانستم حرفهایشان را بشنوم.
وزیر مثل همیشه دستهایش را پشت سرش قفل کرده بود و ملوک با شتاب در حال حرف زدن بود، اصلا در این قسمت عمارت چه میکردند؟
این قسمتی که متعلق به من و ندیمههای نداشتهام بود، یک جیران بود که فقط موقع لباس پوشیدن پیدایش میشد.
همش تقصیر دالی بود، مادرم هم دخالتی نمی کرد، من هم اگر بودم چیزی نمیگفتم. نوزده سال تهمت زناکار را با خود حمل میکند بدون هیچ اعتراضی…
من هم بودم بعد از نوزده سال دهان باز نمیکردم. ملوک نگاه پر اشکی به وزیر دوخت و ناگهان مثل اسبی رم کرده دوید.
از پشت دیوار خارج شدم و به سمت وزیر رفتم، با دیدنم به وضوح لرزید. لبخند تصنعی زدم.
– اینجا چیکار میکنید؟
– هیچی!
قدمی به جلو رفتم، خر فرض کردن من انگار یک تفریح جهانی بود.
– خب بذارید سوالم رو یه جور دیگه مطرح کنم. با خواهرم اینجا چیکار میکردید.
مردمک های لرزانش را روی صورتم چرخاند و بعد لبخندی زد، سینه سپر کرد و با کمی خودشیفتگی گفت:
– ازم خواست پدرتون رو برای سر نگرفتن وصلت متقاعد کنم، گفتم که کاری از دستم برنمیاد و ایشون هم رفتن.
– دروغ میگید.
از رک گوییام جا خورد، یکی از مزیتهای توجه نکردن پدرم به من این بود که من مجبور نبودم کل روزم را وقف یاد گرفتن گلدوزی و یا باد زدن خودم باشم.
اگر خواهر اصیلم عشوه زنانه، صدای پر ناز و هنر را یاد گرفته بود، من نا اصیل طبابت، زیرکی و شجاعت را یاد گرفتم.
من کسی را نداشتم که در مهمانی ها در حمام مرا مالش دهد، پدری نداشتم که سوار بر اسبم کند و مراقب باشد زمین نخورم.
زمین خوردم! بارها و بارها. تیر تیرکمانم در دستم فرو رفت، در ظلمت شب تنهایی راهروها را طی کردم و تنها همراه باصدایم خلخالم بود.
پدرم مرا به فرنگ تبعید کرد، به همه گفت که من قدرتمندم و لیاقتم یادگیری طبابت است و همین کار را نیز کردم.
اصلا هدف پدرم از فرستادن من این بود که جلوی چشمش نباشم، آیینهی دق چشمش نباشم، لکهی ننگ روی اصالتش نباشم.
در جایی که همه توقع تسلیم شدن را از من داشتند، من قدم هایم را پدر درد و تنها ولی قدرتمند برداشتم.
و حالا بعد از گذشتن از مسیری که خودم و خودم بودم یک وزیر درباری نمیتوانست مرا گول بزند.
– شاهدخت جان این حرفتون درست نیست.
– چرا توی این راهروی تاریک و خلوت این رو بهتون گفت؟ قطعا از پایین شمارو این جا نکشونده، یه پیش زمینهای داشته.
معذب شده بود، فکرش را نمیکرد من دروغش را در صورتش بکوبم، دوستش داشتم، خب که چه؟
– ایشون ترسیدن مارو…
– دیدن شاهدخت با وزیر وجههی بدی نداره، بارها من و شما توی راهروها و سرسرا باهم قدم زدیم.
شما قبل از هرکاری سوگند خوردید محافظ ما باشید و دیده شدن کنار محافظ بد نیست.
قدمی به عقب رفت و نفسی کشید، اعتماد به نفسش را به نگاهش برگرداند و لبخندی زد.
– عذر میخوام، فکر کنم دروغ گفتن بسه، من اومده بودم جویای احوال شما بشم که خواهرتون رو دیدم و خب توی این تاریکی نتونستم تشخیصتون بدم.
نزدیک که شدم دیدم حالشون خوب نیست و ایشون از نخواستن وصلت حرف زدن.
چشم ریز کردم و دقیق به چشمانش خیره شدم، آبی اقیانوسی که اگر لحظهای دیگر به عمقش نگاه میکردم غرق میشدم.
نگاه گرفتم.
– خواهرم نگفت چرا اینجاست؟
– فرصت نشد بپرسم.
نفسی گرفتم و دستهایم را در هم قلاب کردم، هنوز خیرهی من بود و شاید باید حرفم را درمورد محافظ عوض میکردم.
بعضی وقتها در آن حد هم عادی نبود.
– شبتون خوش جناب وزیر.
رو برگرداندم و کاش آن شب یک نگاه دیگر به چشمانش میانداختم، آن موقع میفهمیدم که در چشمانش اقیانوس نبود، آتیشی وسیع بود که همه ی مارو میسوزاند.