رمان روشنگر پارت ۴

4.4
(25)

 

دخترک سرش را چرخاند و مظلومیت نگاهم کرد که چیزی در قلبم تکان خورد. عمو هر لحظه عصبی تر می‌شد و داد هایش کرکننده تر…

 

از روی دخترک بلند شد و برهنه به سمتم آمد، خواستم دورش بزنم و سمت دخترک بروم که بازویم را گرفت و هلم داد.

 

– برو بیرون حروم زاده، میگم چشم هاتو دربیارن.

 

قدمی به عقب سکندری خوردم که به جسمی برخورد کردم و بعد دستی شانه‌ام را گرف و مرا عقب کشید.

 

– جناب …من ایشون رو پیش سلطان می‌برم…شما از شبتون لذت ببرید.

 

گونه‌هایم رنگ گرفت، دستش هنوز روی شانه‌ام بالا پایین می‌رفت و قلبم نیز همراهش به بالا می‌پرید.

 

کمی خودم را تکان دادم که دستش شل شد، عمو در را در صورتمان کوبید که‌ نگهبان بیچاره از جایش پرید و بعد تعظیم کرد.

 

– بفرمایید شاهدخت…از این طرف.

 

نگاهم میخ انگشتانش شدند، در انگشت شست و انگشت کوچکش انگشتر عقیق بود. من نیز یکی داشتم…

 

– از وقتی که از فرنگ برگشتید ندیدمتون.

 

– منم همین‌طور جناب وزیر، سعادت دیدنتون رو نداشتم.

 

لبم را گاز گرفتم، البته که سعادت نداشتم، شبی که آمدم به دنبالش شمع به دست تمام راهروها را گذراندم. برای اولین بار پابندم را کنده بودم و دامن در هوا گرفته در تاریکی کاخ می‌دویدم.

 

– نفرمایید شاهدخت، من به پدرتون می‌گم که عمتون قصد زدنتون رو داشت.

 

همین مانده بود حرف طرفداری وزیر نقل نبات دهان این جماعت شود. دستی به لباسم کشیدم و گفتم:

 

– تشکر، خودم می‌تونم حرف بزنم.

 

جلویم ایستاد، قدش خیلی بلند نبود، چشم‌های آبی اش را دور صورتم چرخاند و دستی به ریش‌های نارنجی‌اش کشید.

 

– در این که می‌تونید شکی نیست، قصد جسارت نبود بانو، از این به بعد رو خودتون برید.

 

تعظیمی کردم و به قدم‌هایم سرعت بخشیدم، سنگینی نگاهش را حس می‌کردم.

 

 

 

دامن لباسم را بالا گرفتم، پشت در اتاق پدرم ایستادم و به محافظ گفتم که می‌خواهم وارد شوم.

 

– بفرمایید شاهدخت.

 

در را برایم باز کرد، پدرم پشت میز

نشسته بود، با دیدنم سرش را بالا گرفت و گفت:

 

– ملک، چی شده که به ملاقات من اومدی؟

 

– مادر بهم گفت به عروس عمو سر بزنم، من رفتم و صدای جیغ شنیدم…در رو هل دادم و…پدر اون دختر زنده نمی‌مونه. هیچی هم از نمی‌دونه دالی…

 

دستش را جلویم گرفت، امروز همه می‌خواستند من را ساکت کنند. انگار حرف‌هایم شن داغی بر رویشان بود که تمایلی برای شنیدنشان نداشتند.

 

– اگه عموت زنش رو اذیت می‌کنه…

 

– اون می‌ذاره خون بریزه پدر.

 

اخم‌هایش را در هم کشید و در چشمانم خیره شد، زیاده روی کرده بودم ولی لازم بود بگویم.

 

– خون می‌ریزه؟ تو هم طبیبی زخماشو درمون کن، الکی نفرستادمت فرنگ طبابت بخونی…اون دختر هم عادت می‌کنه.

 

 

دستش را به معنای برو تکان داد که نفس خشمگینی کشیدم و بعد رویم را برگرداندم، مرا فرستاده بود فرنگ تا جلوی چشمش نباشم.

 

– خلخالت رو هم نبینم دیگه ملک!

 

چشم چرخاندم و از اتاقش خارج شدم.

 

چند سال مرا دور کرد تا با دیدنم یاد حرام زاده بودنم نیوفتد، من شبیه خودش بودم ولی او از این موضوع برای رام کردن مادرم استفاده می‌کرد.

 

انگار که من نمیشناختمش، مادرم همیشه می‌گفت من و پدرم ذات یک‌دیگر را داشتیم. آخ که این حرفش مثل سرب داغ بود.

 

پایم را با حرص محکم به زمین می‌کوبیدم و خلخالم صدای کرکننده‌ی ایجاد می‌کرد. بگذار به همین خیال باشد که من خلخال نبندم، حرام زاده بودم دیگر…

 

– یک شاهدخت این‌قدر محکم قدم برنمی‌داره.

 

سرم هنوز نچرخیده نگاهم میخ چشم‌های عصبی شدند. زخم کنار لب تا پیشانی‌اش از نزدیک عمیق تر بود.

 

– فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه، جناب کی خسرو.

 

 

 

رویم را برگرداندم و با همان صلابت قدم زدم، پای مردن یک دختر بی‌گناه که باشد کک کسی نمی‌گزد ولی وای به حال روزی که ملک خلخال به پا داشته باشد.

 

هیهات می‌شود هیهات، نمی‌دانستم خلخالم از جان یک آدمیزاد مهم تر باشد. به آشپزخانه رفتم و دارویی برای آن نگون بخت درست کردم، بالاخره طبابتم یک جایی باید مفید شود مگر نه؟

 

پارچه‌ای تمیز برداشتم و به سمت اتاق عمو برگشتم، پشت در ایستادم، چانه‌ام را بالا دادم و گفتم:

 

– پدرم من رو فرستاده.

 

در را بی‌حرف باز کرد، دخترک روی تخت بدون تکان افتاده بود. ملافه‌ی زیرش پر از خون بود و نفس‌هایش آرام و خشدار بودند.

 

– رفت؟

 

چشم‌های قرمز و ملتهبش را سمتم چرخاند و سرش را تکان ریزی داد. کنارش روی تخت نشستم.

 

– پاهات رو…

 

– میکنم، برای شما باز می‌کنم فقط یه کاری کنید این درد بره…

 

گریه‌اش شدت گرفت، دست‌های لرزانش را روی صورتش گذاشت و ضجه زد، دلم برایش می‌سوخت، سنی نداشت.

 

پارچه را آغشته به آب کردم و لای پایش کشیدم که ناله کرد، جوری تنش باز شده بود که انگار زاییده بود.

 

– من می‌خوام برم پیش مامان بابام، کمکم کن فرار کنم…تورو خدا، من رو می‌کشه.

 

دستم لرزید و پارچه روی تخت افتاد، سرم را بالا گرفتم و به صورتش دوختم. حیف این همه زیبایی نبود که زیر آن مرتیکه حرام شود؟

 

جوابش را ندادم، امید واهی بدهم که چه وقتی هنوز نمی‌دانم راهی هست یا نه؟

 

– این دارو رو می‌زنم بهت، تنت رو جمع می‌کنه فقط حواست باشه پاهات رو باز نکنی‌.

به پهلو بخواب و ببندشون…

 

هق ریزی زد و چیزی نگفت، دستی روی موهایش کشیدم و بعد اشک‌هایش را

پاک کردم.

چقدر سن داشت؟ فکر کنم چهارده! جثه‌اش خیلی ریز نبود ولی عموی وحشی‌ام مثل گرازی بود که آهو شکار کرده است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x