رمان روشنگر پارت ۳

4.5
(33)

 

 

 

 

تقه‌ای به در زدم، نگهبان در را باز کرد. با قدم‌های تند به سمت سرسرا رفتم. پدرم روی تختش نشسته بود و مادرم پشت پرده…

 

کلثوم بانو در حال باد زدن خودش بود و ملوک لباس سفید تنگی بر تن داشت. بدبخت حتی برجستگی هم نداشت!

 

با چاپلوسی تمام، تعظیمی برای پدرم کردم که سرش را برایم تکان داد. عمویم با دیدنم نگاه تیز کرد.

 

– نقابت کو ملک؟

 

این را کلثوم بانو گفت که نفس کلافه‌ای کشیدم و پشت پرده کنار مادرم نشستم. مادرم نگاه مهربانی به سمتم انداخت و آرام دست روی کمرم کشید.

 

روبه کلثوم بانو گفت:

 

– نمی‌خواد بزنه کلثوم…دخترم فرنگ رفتس، مقامش بالاتر از نقاب زدن زنای سلطنتیه.

 

ولی حقیقت این نبود! حقیقت این بود که همه مرا به عنوان حرام زاده می‌شناختند. فرزندی که از خیانت مادرم به پدرم به دنیا آمده.

 

ولی من شبیه ملوک بودم، شباهتمان خیلی بود، تنها تفاوتمان در هیکلمان بود که ملوک ریزتر بود، همین!

 

سرفه‌ی آرامی از لای لب‌هایم خارج شد، ملوک به سمتم مایل شد. چشم‌هایش با سرمه زیبا شده بودند. شاید من هم روزی امتحان می‌کردم.

 

– ملک، بشین پشتمون دخترم…عموت بد نگاهت می‌کنه.

 

مادرم این را با دلواپسی گفت که چشمی زمزمه کردم و پشت مادرم نشستم. جایی که از دیدرس عمویم خارج بود. من هم این‌گونه راحت تر بودم.

 

– عالی‌جناب، شاهنشاه کی‌خسرو سلیمان الدین اجازه‌ی حضور می‌خواهند.

 

آرام اسمش را زیرلب زمزمه کردم. کی‌خسرو!

 

پدرم دستش را تکانی داد که نگهبان فریاد زد:

 

– شاهنشاه کی‌خسرو عبید الدین شرفیاب می‌شوند.

 

نگهبان کنار رفت و بعد آن، سیل ندیمه و خدم و حشم بود. کمی هیجان‌زده شدم، تاحالا هیچ کدام از خاستگار‌های ملوک با این‌همه جمعیت نیامده بودند.

 

شاید این یکی از بقیه سر تر بود، من که نمی‌دانستم. کمی در جایم جابه‌جا شدم و سرک کشیدم.

 

از میان تمام جمعیت صندوق و هدیه به دست، نگاهم میخ یک جفت چشم سیاه شدند.

 

نگاهی سرد و تیز و برنده که با غرور کامل به جلو‌ خیره بود.

 

با تاجی از طلا…که زیرش موهای قهوه‌ای رنگی می‌درخشیدند.

 

فکی محکم با گونه‌ای خط خورده از گوش تا کنار لب! عبای بلند سرمه‌ای با حاشیه‌ی طلایی و شمشیر دولبه‌ی آویزان از کمرش…

 

 

 

سرتاسر جلال و جبروت بود و این مرد همان شب اول ملوک را می‌کشت.

 

غرور و خشونت در نگاه این مرد کجا و رفتار لوس ملوک کجا! با غرش کلثوم بانو سرجایم ثابت نشستم و دیگر سرک نکشیدم که کار سختی بود.

 

– خوش آمدید جناب کی خسرو، سفر به خیر.

 

– مرسی از ضیافتتون شاهنشاه.

 

صدایش می‌توانست یک لشکر را از پا دربیاورد، البته از ترس…کلفت و خش دار قاطی کمی عصبانیت که مو بر تن آدم سیخ می‌کرد.

 

با رفتن رشته‌ای از موهایم درون چشمم آیی گفتم. ملوک تند تند بادبزنش را تکان می‌داد و طوفانی برای خودش برپا کرده بود.

 

– نکن، شبیه یک زن لچک سرکرده با سه تا بچه‌ای.

 

– ای وای خاک بر سرم ملک ساکت شو دختر. به خواهرت نگو لچک سر کرده.

 

کلثوم بانو زیر لب تند تند مشغول خواندن آیت‌الکرسی شد و من به سرک کشیدنم ادامه دادم. پدرم پایین رفته بود و با کی خسرو اگر اشتباه نگفته باشم در حال حرف زدن بود.

 

آن قدر بلند بود که یک سر و گردن از پدرم که به رشادت معروف بود درشت تر بود. از پشت به نیم‌رخ ملوک چشم دوختم.

 

با استرس انگشت‌هایش را در هم میپیچاند. خودم را جلوتر کشیدم و بازویش را گرفتم.

 

– چت شده؟

 

– ولم کن، دست بهم نزن.

 

چشم گرد کردم و خودم را عقب کشیدم که همان لحظه…سرم را چرخاندم که با کی خسرو چشم در چشم شدم.

شاید فقط یک لحظه بود ولی قوی بود، جوری که تنم خیس عرق شد.

 

خدمه و حشمش، صندوق ها و هدیه ها را گذاشتند که پدرم دستور داد برایشان اتاق‌هایی برای استراحت فراهم کنند.

 

بعد از آن خانم ها مرخص شدند. بلند شدم و همراه ملوک و مادرم به سمت اتاق‌هایمان رفتیم. ملوک با استرس قدم برمی‌داشت.

 

– ملوک دخترم خوب گوش‌ کن چی بهت میگم، این آدم خیلی مهمه، پدرت با وصلت هم موافقه پس سعی کن تصویر خوبی بهشون بدی.

 

– پدر موافقه؟ یعنی یعنی ازدواجم حتمی شد؟

 

 

 

– آره، خودت باید بهتر بدونی که وصلت با این مرد برای هممون خوبه…داراست! می‌تونه وضعمون رو بهتر کنه…

به سلامت عموتون خزانه خالی شده!

 

ملوک با دستمال زیر چشمش را پاک کرد و با اجازه‌ای به سمت اتاقش پا تند کرد.

 

– مادر، می‌دونی ملوک چه اتفاقی واسش افتاده بود؟

 

مادرم چارقدش را از روی صورتش کنار زد. عادت داشت چارقد حریرش را تا روی فکش بکشد.

 

– نمی‌خواد ازدواج کنه، خودم باهاش حرف میزنم، به عروس عموت سر زدی؟

 

– نه.

 

نگاه شماتت بارش را بهم دوخت، چشم چرخاندم…چرت سر زدن به عروس عموی وحشی‌ام باید بر عهده‌ی من باشد؟

 

– برو، همین الان.

 

چشمی گفتم و قدم هایم را تند تر برداشتم، پشت در اتاقشان که ایستادم، نگهبان گفت:

 

– درود بر شاهدخت، نمی‌تونید وارد بشید.

 

پلک زدم و دست‌هایم را پشت سرم بردم و در هم پیچاندم.

 

– به چه دلیل؟

 

– برادر شاهنشاه با زنشون توی خل…

 

با بلند شدن صدای جیغ و گریه حرفش قطع شد، از غفلتش استفاده کردم و تنه‌ای به در زدم که…

 

عمو دست‌های دخترک بیچاره را دو طرف سرش گذاشته بود و هیکل لختش را محکم به تن کوچکش می‌کوبید.

 

با دیدنم هوار کشید‌…

 

– برو‌ بیرون…کی بهت اجازه داد بیای تو؟

 

نگاه من اما میخ نقطه‌ی اتصال تنشان بود که خونی بود. چشمانم رد خون را تا روی ملافه دنبال کردند و این مرد این دختر را می‌کشت.

 

– ملک همین الان برو بیرون!

 

سینه‌هایش کبود بودند و شر شر اشک می‌ریخت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
10 ماه قبل

ترخدااااا خیلی حفنه و قشنگه وایی نویسنده تو عالییی هستی عالیی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x