رمان روشنگر پارت 1

4.8
(30)

 

 

– زعفرون ببر واسش.

 

دست‌هایم را به دو طرف دامنم مالیدم که رد طلایی زعفران رویش ماند، مادرم زیر لب ناسزایی گفت که خندیدم.

 

کلثوم بانو اخمی کرد و نعلبکی را از دستم گرفت.

 

_ ما می‌خوایم کثافت کاری جمع کنیم، ملک بیشتر…لاالله الی الله.

 

نعلبکی لبالب پر از زعفران را بو کشید و کمی شکر رویش پاشید، به سمتم گرفت که کمی ازش خوردم.

 

کلثوم بانو هیسی کرد و عصا به دست لنگان لنگان به سمتم آمد.

 

– گیس بریده، خوبیت نداره از زعفرون کسی بخوری، شگون نداره می‌یوفتی به خون‌ریزی.

 

لبم را کش دادم و کاسه‌ی مرهم را از روی سنگ مرمر آشپزخانه برداشتم، مخلوط آب انار و سیب یخ زده‌ی له شده.

 

– بانو…مگه نگفتم مرهم شیره می‌خوام.

 

مادرم تسبیح دانه درشت یاقوتش را تابی داد و زیر لب تند تند دعایی خواند و در صورتم فوت کرد که صورتم را جمع کردم.

 

– این بهتره، خانجون خدابیامرز همیشه واسم می‌یورد.

 

روچرخانده از در آشپزخانه خارج شدم، مجسمه‌ی طلای فرعون مثل همیشه مرا خنداند. میل به مالیدن دست زردم را سرکوب کردم و از اندک پله‌های جلوی طبقه‌ی پایین عبور کردم.

 

دالی خاتون با دیدنم واه واهی گفت و ضربه‌ای به پشت دستش زد. دالی بیچاره، با زنیت نداشته به سمتم امد و انگشت حنا زده‌اش را روی رد زعفران کشید.

 

– شاهدخت کوچیک، باز که رد طلایی روی لباستونه.

 

– لااقل یه خشتک خالی ندارم، دالی جون.

 

سرخ شدنش مرا خنداند، همان گونه که گفتم! دالی بیچاره که محکوم به بریده شدن مردانگی‌اش شد.

برای چه؟

اداره‌ی حریم سلطانی که مادرم پرونده‌اش را خیلی وقت پیش بست و آن سالن مجلل پر از حوری‌های برهنه تبدیل به اقامتگاه کنیز ها شد.

 

از راهروی پر از محافظ و دیوارکوب‌های روشن عبور کردم، قطره‌ی زعفران دانه دانه از لب نعلبکی سر می‌خوردند و درون آستین پیراهنم می‌خزیدند.

 

– شاهدخت کوچیک، بفرمایید.

 

محافظ در بزرگ طلاکوب شده را باز کرد.

 

 

 

سری پایین انداختم و وارد شدم، توده‌ی کوچک جمع شده روی تخت قلبم را ریش کرد.

 

– آخی، پیشانی سفیدت که نشان دخترانگی ات بود، به سرخی رد خون زیرت تبدیل شد. تراژدی قشنگیه، بچه جون.

 

گریه‌اش نشان از نفهمیدن حرفم می‌داد، لپم را باد کردم و نعلبکی و کاسه را روی میز کنار تخت گذاشتم.

 

– بشین جمع کنم ملافه رو، خمپاره خوردی مگه؟

 

پتو را از روی صورتش کشیدم که بی‌مقاومت رهایش کرد. برهنه بود، دست‌های تپلش را روی سینه‌های کبودش گذاشت و های های گریه کرد.

 

نوچی کردم و گفتم:

 

– شوهر همینش بده، حالا فکر کن سلطنتی هم باشه، وحشیتی که سلطنتی ها دارن رو رعیت ندارن که.

البته سایزشونم دست کم نگیریم.

 

شیطنت اجنبی‌ام خجالت روستایی‌ را به گونه‌هایش پاشید. کتف کبودش خبر از مقاومت زیادش و غریزه‌ی سر به فلک آورده‌ی عمویم می‌داد.

 

– جمع کن خودتو یکم…این سرخی رو از زیرت جمع کنم، کلثوم بانو میگه اگه رو خون بکارتت قلت بخوری جنا عاشقت می‌شن.

 

همین حرفم کافی بود تا دخترک مثل فنر سینه و پایین تنه و همه چیزش را رها کند و از جا بپرد.

خنده‌ام را کنترل کردم…

 

– شاهدخت، من تا کی باید بمونم این‌جا؟

 

ملافه را از زیر تن دخترک جمع کردم، خون رویش حالش را بد می‌کرد، سینه‌های کبودش را از نظر گذراندم.

 

همیشه از دندان نیش‌های عمویم می‌ترسیدم، با سمباده تیزشان می‌کرد.

 

مرهم توی کاسه را با قاشق هم زدم، خیس و چندش بود، بدبخت دخترک، قرار بود تیزی آب انار را درونش حس کند.

 

– تا وقتی که یه وارث بیاری، وقتی هیکلت خراب شد عموم تورو می‌فرسته اتاقای طبقه بالا و برای خودش چندتا روسپی میاره‌.

 

– وارث؟ دالی بانو به من گفت که فقط یه شب اینجام بعدش مال خودشم، عین روسپیا؟

 

حق به جانب نگاهش کردم، دالی سگ صفت، به دخترک بیچاره گفته بود روسپی است.

 

 

 

– نه عزیزم، اون کار زنای حرم سراس، شما بانوی عمومی. همون چیزی که بهت گفتم اتفاق می‌یوفته.

 

گریه‌اش بند آمد، از حالت صورتش معلوم بود که با یک دخترک لیوه سر و کار دارم.

 

– باز کن پاهاتو، مرهمه شله شد این‌قدر همش زدم. باز کن…

 

زیر گریه زد، یک زانوام را روی تخت گذاشتم و خم شدم، زانواش را گرفتم و پایش را باز کردم. جرات لگد انداختن نداشت، ناسلامتی شاهدخت بودم ها!

 

– عزیزم…زخمت باز می‌مونه بار بعد باز درد می‌کشی، بذار اینو بمالم.

 

مصمم نگاهش کردم که ران‌هایش را شل کرد، با پشت قاشق کمی تنش را خیس کردم، دو انگشتم را آغشته به مرهم کردم و روی تنش مالیدم که آخ و اوخی کرد.

 

– قل…قلقلکم میاد.

 

ضربه‌ای به ران پایش زدم و اخم کردم، انگشتانم را روی ملافه‌ی مچاله شده کشیدم و بعد نعلبکی زعفران را برداشتم.

 

– بخور اینو، شاید عادت شدی و زودتر حامله شدی! بعد عادتت نخوری ها، خون‌ریزیت بیشتر میشه.

 

لب‌های طلایی شده‌اش از زعفران را غنچه کرد و فین کرد. ایستادم و قصد رفتن کردم که مچ دستم را گرفت.

 

– مگه بازم قراره خون بیاد؟

 

– دالی واست توضیح نداده؟

 

چشم‌های گریان و‌ گیجش جوابم را دادند، گردنم را تکان دادم و ناسزایی حواله‌ی دالی کردم و به سمت در رفتم.

 

– باز کن.

 

محافظ با تعظیم در را از بیرون باز کرد. با قدم های تندی به سمت سرسرا رفتم، جایی که دالی برای پدر و عموهایم قلیان چاق می‌کرد.

 

یک سالن دراز بود. اطرافش تخت‌های مجلل و در رائس سالن، تخت مخمل پدرم بود، با هیکل تنومندش تکیه به بالشت داده بود و قلیان می‌کشید.

 

عموی دندان وحشی‌ام کنارش در حال زبان کشیدن روی لب‌هایش بود، مثل این که طعم دخترک زیادی به مذاقش خوش بود.

 

– سلام پدر.

 

 

 

نگاه آبی‌اش را حواله‌ام کرد و شلنگ قلیان را کمی از دهانش فاصله داد. برق تسبیحش از همان جا چشمم را زد.

 

– چی شاهدخت کوچیک رو این‌جا کشونده.

 

دست‌هایم را پشتم قلاب کردم، تمسخر عمویم ابدا تاثیری روی من نداشت.

 

– پیش نو عروستون بود عمو جان، تبریک می‌گم…سمباده کشیدن دندون هاتون بالاخره یه جایی تاثیر گذاشت.

 

پوزخند روی لبم آتش بر جانش زد و من از همین الان می‌دانستم که مادرم قرار است کل شب را صرف قرآن خواندن برای من کند.

 

عمو با خنده شیلنگ را در دهانش فرو‌ کرد و دست تکان داد، نگاه راسخم را به پدرم دوختم و گفتم:

 

– دالی! اون مسئول بود تا یکم به نوعروسمون راهنمایی بده تا بتونه در برابر داداشتون دووم بیاره. ولی به جاش به دخترک بیچاره گفته بعد شب حجلش باید به خودش سرویس بده.

 

پدرم اخم کرد و عمو بلند خندید، آخ که روزی خودم دندان‌هایش را در دهانش خورد می‌کردم.

 

پدرم صاف نشست، عبای مخمل سبزش را مرتب کرد، نگاهش به من بود و نگاه من در تخم چشمانش نشسته بود.

همیشه می‌گفت چشم سفید که می‌گویند من هستم.

 

– دالی به من ربطی نداره ملک، با مادرت درمیونش بذار.

 

لبخند زدم، من همیشه در مقابل این جماعت لبخند می‌زدم‌. دامنم را کمی بالا برده و چند قدم نزدیک تر شدم. صدای خلخالم خاری شد در گوش عمو…

 

– شنیدی پدرت چی گفت، برو دیگه، هنوز یاد نگرفتی صدای خلخالت نباید توی سرسرا بپیچه!

 

اهمیتی به حرفش ندادم، به خاطر خدا! این مرد همیشه به من می‌گفت حرام زاده! توقعی از او نداشتم.

 

پدرم هنوز خیره به من بود، می‌دانست که تا حرفم را نزنم ول نمی‌کنم‌. هرچه باشد، من از تخم و ترکه‌ی او هستم مگه نه؟

 

– دالی به ما ربط داره، ولی زنای حرم سرا نه! اونا مال مردها هستن. دالی رو که خودم گوشش رو می‌پیچونم…ولی زور بیشتری می‌خوام تا…

 

– از ناخلف بودنت استفاده کن و خودت حلش کن دختر جون، حالا برو بیرون.

 

 

 

پدرم نگاه تیزی به عمویم انداخت. نه که از من حمایت کند! حنای من پیش این جماعت رنگی نداشت، فقط می‌خواست دهانش را ببندد چون تا عمو دندان‌هایش را در لثه‌اش فرو نکند و خفه شود، من نیز زبانم را گاز نمی‌گرفتم.

 

– دارم با پدرم صحبت می‌کنم‌.

 

پدرم دستی به محاسنش کشید و با دست اشاره‌ کرد که بروم.

 

– برو ملک، حلش می‌کنم، اون مرتیکه جاهای دیگه‌ای واسه بریدن هم داره.

 

این را گفت و دیگر توجه ‌اش را به من نداد، نگاه خصومت بارم را به عمو دوختم و دامن پیراهنم را با دوست بالا گرفتم.

 

جوری پایم را به زمین کوبیدم که صدای خلخالم در کل سرسرا بنوازد. دندان‌هایش را برایم تیز کرد، با نگاهم آتش حواله‌اش کردم.

 

رویم را برگرداندم و از سرسرا خارج شدم، من شاهدخت کوچک بودم، مهم نبود که بقیه چه فکری می‌کردند.

 

به خاطر خدا، حرف حرام‌زاده بودنم نقل و نبات دهان روسپی ها بود. ولی من…شاهدخت بودم!

 

محافظ ها دانه دانه موقع رد شدنم تعظیم کردند، دستی به چارقد حریرم کشیدم، گیس های مشکی‌ ام را پشتش انداختم. از تابستان متنفر بودم.

 

دالی! آخ و امان از دالی!

 

خشمگین به سمت حرم سرا رفتم، دخترک بیچاره را با کلی اطلاعات غلط به حجله‌ی یک مردک وحشی فرستاده بود.

 

دستم را روی دستگیره‌ی در سالن حرم سرا نگذاشته بودم که صدای ناله‌ای میخ‌کوبم کرد، ارام در را باز کردم و از لای در…

 

– شاهدخت!

 

ترسیده عقب برگشتم که جیران را دیدم، پیراهن به دست ایستاده بود. ربان موی سبز در دستش روی زمین رها بود.

 

– هیس. بیا ببین دارن چیکار می‌کنن، کلثوم بانو فلفل فوت کرد تو چشمم، نمی‌بینم.

 

کلثوم بانو هم عالم خودش را داشت، به خیال خودش من در فرنگ عاشق اجنبی‌ها شدم. در چشمم فلفل فوت کرد که چشمم توبه کند.

 

امان از این رسم و رسوماتی ساحره‌ای، امان!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
10 ماه قبل

چقدر باحال و خفن بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x