رمان روشنگر پارت ۶

4.5
(34)

 

 

– امروز میریم حمام ملک، من تو و خواهرت…

 

با صدای کوبیده شدن چیزی نگاهم را سمت جیران سوق دادم، تا کمر در صندوق بزرگم فرو رفته بود و برای حمامم لباس درمی‌آورد.

 

مادرم صبح عل‌الطلوع به بهانه‌ی حمام آمده بود و دورم می‌چرخید.

پیراهن بلند سبزی به تن داشت که روی شانه‌هایش پر طاووس بود.

 

– لباست به کسی که‌ می‌خواد بره حموم نمی‌خوره مامان.

 

ایستاد و با اخم نگاهم کرد، دستانم را بالا بردم، لباسی که تنش بود را از صندوقچه‌ی طلایش درآورده بود.

 

صندوقچه‌ی طلا که همه‌مای داشتیم هدیه‌ای از عمو بود، ملوک و عمویم درونش لباس‌های خیلی خاصشان را گذاشته بودند.

 

من هم یک پارچه رویش گذاشته بودم و رویش می‌نشستم.

 

– حرف نزن ملک، دل نگرونم.

 

– مادر من نظرت چیه بگی چی شده تا بتونم کمکت کنم، می‌دونم که بی‌هوده نیومدی.

 

ایستاد و بالاخره نفس کشید، شانه‌هایش افتاد و به سمت تختم آمد، کنارم نشست و غمگین خیره‌ام شد.

 

– ملوک ساز ناخلف می‌زنه، می‌گه نمی‌خوام ازدواج کنم، پدرت زیادی بهش رو داده…همیشه لی به لالاش گذاشته ولی این بار نه!

به این وصلت نیاز داره.

 

دستی به موهایم کشیدم و مشغول باز کردن گیس‌هایم شدم، مادرم همچنان حرف می‌زدو تنها چیزی که نمی‌گفت خواسته‌اش از من بود.

 

دستم را روی دستش گذاشتم که ساکت شد.

 

– از من چی‌ می‌خوای؟

 

اشک چشمش را پاک کرد و دستم را گرفت، فشاری داد و التماس‌گونه گفت:

 

– باهاش حرف بزن، راضیش کن. نمی‌خوام بین ملوک و‌ پدرت جنگ به پا شه چون تنها نخ وصل زندگی ما به پدرت ملوکه!

 

سرم را چرخاندم، حرف زدن با ملوک؟ نفس عمیقی کشیدم که همان موقع جیران سر شرا از صندوقچه درآورد و‌ گیج نگاهم کرد.

 

– زنیکه‌ی لچک سر کرده، تو صندوق اشتباه می‌گشتی.

 

 

 

از خجالت سرخ شد و با دست لرزان صندوقچه‌ی دوم را باز کرد که مادرم دستم را کشید.

 

– باهاش حرف می‌زنی؟ توی حموم منتظرتم عزیزم، زود بیاد.

 

حتی فرصت نداد جواب بدهم، جیران بالاخره لباس قرمزی که می‌خواستم را درآورد، با خوش‌حالی لباس را بالا گرفت و به من نگاه کرد.

 

– دوسِت دارم جیران.

 

از روی تخت بلند شدم، لباس سفید آزادم را تن کردم و چارقدم را روی موهایم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.

 

جیران وسایل حمام به دست پشت سرم می‌آمد، از دور وزیر را دیدم، سرم را بالا گرفتم و به راهم ادامه دادم.

 

– روز به خیر شاهدخت.

 

– روز خوش جناب وزیر.

 

او کلاهش را برداشت و من تعظیم ریزی کردم. همین هم از سرش زیاد بود، کی قرار بود قدمی بردارد؟

در حمام ملوک برهنه در آب فرو رفته بود و ندیمه‌هایش غنچه‌ی سفید دورش می‌چیدند.

 

لبه‌ی حوض نشستم و پاهایم را درون آب فرو کردم که سرش را به سمتم برگرداند، صاف نشست که بالای سینه‌هایش معلوم شد.

 

خدای من چگونه می‌توانست اینقدر راحت لخت شود؟ درواقع تمام بانوهای درباری جلوی ندیمه‌هایشان لباس می‌کندند ولی من دوست نداشتم.

 

– واسه چی اومدی؟

 

دهان باز کردم که صدای مادرم از پشت سرم آمد.

 

– من ازش خواستم بیاد، ملک برو توی آب.

 

چشمی گفتم و با لباس فرو رفتم که مادرم تشری زد، خندیدم و اهمیتی ندادم. از حساسیتم خبر داشت و هربار می‌خواست مچم را هنگام حمام بگیرد.

 

فکر می‌کرد بدنم عیب و نقصی دارد. من زیبا بودم، برجستگی‌های زیاد و پوست صافی داشتم فقط دلم نمی‌خواست کسی ببیند همین!

 

– بفرما مادر. بی‌خیال من شو عزیزم.

 

نچی کرد و پشت ملوک نشست و شانه‌هایش را مالش داد، ابرویی بالا بردم که شروع به حرف زدن کرد.

 

 

 

– دخترم، عزیزم…اصیل و زیبای من، قبول کن این وصلت رو…به نفع خودتم هست، اگه پادشاهی‌مون شکست بخوره مجبور میشی با یه آدم پایین ازدواج‌ کنی.

 

– زهر می‌خورم ولی ازدواج نمی‌کنم.

 

با بغض این را گفت، آهی کشیدم و نزدیکش شدم. دستم را روی شانه‌ی لختش گذاشتم و گفتم:

 

– ملوک، بزرگ شدی، الان وقت ازدواجته عزیزم… خاستگار الانت هم خوبه، خوش قد و بالا و خوش قیافه‌است.

کلی خدم و حشم داره، خوشبختت می‌کنه.

 

صورتش را سمتم برگرداند و دستش را روی دستم گذاشت، کمی به سمتم چرخید و گفت:

 

– واقعا به نظرت اون مرد می‌تونه کسی رو خوشبخت کنه؟

 

لبخندی زدم و سر تکان دادم، لب‌هایش لرزید و فاصله گرفت. صورتش را بین دستانش قایم کرد و شانه‌هایش لرزید.

 

مادرم با غم نگاهش کرد، من هم ناراحت شدم. هرچه که بود، خواهرم بود. یک خون درونمان جریان داشت و دیدن این حجم از غم نهفته در او دردناک بود.

 

– بلند شو ببرمت اتاقت ملوک. خواهرت باید حمام کنه.

 

ملوک بلند شد که چشم چرخاندم، با رفتنشان درون آب لباسم را کندم و از گرمای آب لبخندی زدم. مطبوع بود و درد رخنه کرده در تنم را تسکین می‌داد.

 

دلیل مخالفت ملوک را نمی‌دانستم، شاید…شاید به کسی علاقه داشت. فکرم سمت دیدارش با وزیر رفت، نکند…

 

سرم را به دو طرف تکان دادم تا این فکر از سرم بپرد، این چیز محال بود. چشم وزیر همیشه مرا می‌پایید.

 

می‌دانستم که به من علاقه دارد و اصلا همین علاقه و توجه‌اش باعث شده بود من دوستش داشته باشم.

 

کاش ملوک ازدواج کند تا راه من هم باز شود، پدرم همیشه می‌گفت اول بزرگ‌تر و ملوک هم لگد به بخت خودش می‌زد و هم به بخت من.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
10 ماه قبل

پارت گزاری چجوریه؟

من عاشق شدم کاش پی دی اف بود🥺

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x