زل زدم تو صورت عبوس و درهمش و آهسته و با شوق گفتم: -تو حلقه نداری… دستمو با عصبانیت پس کشید.نمیدونم چرا اینقدر بداخلق بود. اینقور عبوس…اینقدر عصبانی و…
داشتم آروم آروم قدم برمیداشتم اما یهو ایستادم و دیگه جلوتر نرفتم. داشتم حرفهای جدیدی میشنیدم. حرفهایی که هم واسم عجیب بودن هم شیرین. ایستادم و بهت زده…
باهمدیگه از چندجای دیگه عکس گرفتیم. حتی عکسهایی که سلفی بودن و دونفره. آدم خوش مشربی بود. از اون دسته آدمها که کنارش خوش میگذشت. وقتی داشتیم عکسهایی دونفره…