#رمان_او_را قسمت اول ☀️ سنگینی نور خورشید، مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. هنوز سرم درد میکرد. پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم. 💤چشمام دوباره…
پاییزه خزون _آراز گفته باید با ساحل حرف بزنم ،نظره قطعیه با اونه ،ببین خواهری پسره آقای رضاییو من دیدم…. آدم متشخصیه… نمیگم میشناسمش…. چون تو این دوره زمونه…
طاهاپسرلیلاوالبرزوپسرعموآیداکه دوسال ازآیدابرزگتربودومهندسی برق می خوانددلیلاهیچ وقت دوست نداشت طاهابه آیدانزدیک شود لیلافکرمی کردآیدامانندمادرش است مهناز…مهنازمادرآیدابعدازبه دنیاآمدن آیدابرای زندگی به ترکیه می رودوآیداوپدرش راترک می کندالوندبه کمک خواهرش میناآیدارابزرگ کردند…ولی…