رمان دلباخته پارت۱۰۴2 سال پیش۱ دیدگاه دست خودم نیست که نگاهم را می کَنم و خیره به مردی می شوم که شبیه یک معجزه بود میان زندگی بی در و پیکرم.…
رمان دلباخته پارت ۱۰۳2 سال پیشبدون دیدگاه در سکوت نگاهم می کند و فقط سر تکان می دهد. پشت در لحظه ای مکث می کنم و منتظر آمدنش می مانم. جوری نفس…
رمان دلباخته پارت ۱۰۲2 سال پیشبدون دیدگاه گوشم از صدای یک مرد پُر می شود. مردی که نمی دانم کجای زندگی ام قرار گرفته و منتظر نگاهم می کند. – عوضِ نگاه کردن…
رمان دلباخته پارت ۱۰۱2 سال پیش۱ دیدگاه سر می چرخاند و آهی کم صدا از سینه اش بیرون می زند. شاید به حامد فکر می کند و حماقتش، نمی دانم. شاید هم…
رمان دلباخته پارت ۱۰۰2 سال پیشبدون دیدگاه – صبر کن ببینم، تو از مشتری آمار گرفتی، بچه!؟ مجلس مردم ربطش به من و تو چیه آخه.. هان! دستپاچه و تند تند حرف…
رمان دلباخته پارت ۹۹2 سال پیش۱ دیدگاه دخترک راست می گفت. زندگی پُر است از ای کاش بی حاصل. – همین جاست، آقا سید.. نگه دارید لطفاً ترمز دستی را بالا می…
رمان دلباخته پارت ۹۸2 سال پیشبدون دیدگاه – دو تا خانم نشستن.. برو همون جا، فقط زیاد جلو نرو.. یکم دور وایسا، بذار راحت باشن چشمی می پراند و دعا به جانم…
رمان دلباخته پارت ۹۷2 سال پیشبدون دیدگاه ماشین را پارک می کنم و دخترک جلوتر از من پیاده می شود. – باشه من می آرم اشاره به شیشه گلاب و دسته…
رمان دلباخته پارت ۹۶2 سال پیشبدون دیدگاه – پدرم وقتی می خواست بره مدرسه منتقلش می کنن همون جایی که مادرم توش بزرگ شد.. با هم یه جا نبودن، ولی آخرش همو دیدن و…
رمان دلباخته پارت ۹۵2 سال پیشبدون دیدگاه سر می چرخاند و از نگاه کردن به من طفره می رود. شاید نمی خواهد اشکی که از گوشه ی چشمش سُر می خورد را به…
رمان دلباخته پارت۹۴2 سال پیشبدون دیدگاه – گیرم فهمیدی، فایده ش چیه. عاقل می شی، سر و سامون می گیری! برو.. برو لباست و بپوش که باید کم کم راه بیفتی.. من…
رمان دلباخته پارت ۹۳2 سال پیشبدون دیدگاه – روم نشد به مادر خدا بیامرزم بگم واسه یکی دلم رفته.. این شد که حرفم و به نرجس گفتم.. کسی چه می دونه قسمت چیه…
رمان دلباخته پارت ۹۲2 سال پیشبدون دیدگاه دستی که به دستم دراز کرده را به گرمی می فشارم. – مالِ باتریشه حیدر جان.. باتریش عوض شه عین ساعت واست کار می کنه…
رمان دلباخته پارت ۹۱2 سال پیش۱ دیدگاه – پیر شی مادر.. بخور غذاتو یخ نکنه چند لقمه به دهان می گذارم. سفره را سید جمع می کند و من ظرف ها را…
رمان دلباخته پارت ۹۰2 سال پیشبدون دیدگاه گوشی بی سیم را برمی دارد و شماره می گیرد. این زن اهل دعوا نیست، می دانم. حتی اگر خودش بخواهد قلب مهربانش راه نمی آید.…