رمان دلباخته پارت ۵۹2 سال پیش۲ دیدگاه دخترک لیوان نیم خورده را روی میز می گذارد و زیر لب تشکر می کند. – بهتری دخترم؟ سر تکان می دهد و پلک می…
رمان دلباخته پارت۵۸2 سال پیش۳ دیدگاه – من!؟ من کِی از اون حاجی قلابی دو زار گرفتم که بعدِ این بخوام خرجیِ بچه مو ازش بگیرم.. هان؟ یا اصلاً بابای تو واسه…
رمان دلباخته پارت ۵۷2 سال پیش۱ دیدگاه کُتم را تن می کنم. صدای زنگ در می آید. – امیر حسین.. ببین کیه مادر گوشیِ آیفون را برمی دارم. دندان روی هم می…
رمان دلباخته پارت ۵۶2 سال پیشبدون دیدگاه – نباشم آقا سید! ناصر مگه چیکار کرد برای برادرش؟ وایساد یه گوشه و عینِ اونای دیگه فقط نگاه کرد.. اصلاً انگار نه انگار حامد یکی…
رمان دلباخته پارت ۵۵2 سال پیشبدون دیدگاه – بخور مادر.. بخور یه ذره جون بگیری زیر لب تشکر می کنم. سفره جمع می شود. الهه ظرف ها را داخل ظرفشویی می چیند.…
رمان دلباخته پارت ۵۳2 سال پیشبدون دیدگاه – ببین دخترم، اونقدری که من حال تو رو می فهمم شاید هیشکی نفهمه.. منم عینِ خودت، عزیزم.. پاره جیگرم رو از دست دادم. بعدشم که…
رمان دلباخته پارت ۵۴2 سال پیشبدون دیدگاه – موندم چطور دلش می آد اون بچه رو از پدرش جدا کنه! آخه من هر وقت اینا رو دیدم دخترش یا رو زانوی باباش بود یا…
رمان دلباخته پارت ۵۲2 سال پیشبدون دیدگاه – منت..اونم زری خانم! نبودی ببینی که یه لیست شیش متری داد به آقا سید اونم همه رو خرید و آشپزخانه رو تا سقف پُر کرد …
رمان دلباخته پارت ۵۱2 سال پیش۱ دیدگاه نفسم ذره ذره بالا می آید. گوشم از صدای زنی که من را نگاه می کند پُر می شود. – جوابش رو هفته آینده…
رمان دلباخته پارت ۵۰2 سال پیش۵ دیدگاه بی تامل لب می جنبانم. – اون آدمایی که ازشون حرف می زنید همونایی هستن که تو بدترین شرایط انگشتشون رو برای حامد تکون ندادن. الانم…
رمان دلباخته پارت ۴۹2 سال پیش۱ دیدگاه یادم به حرف مادرش می افتد. پدرش بعدِ مرگ احمد رضا خانه نشین شد و امیر حسین مردانه بارِ زندگی را بر دوش کشید. نگاهم را…
رمان دلباخته پارت ۴۸2 سال پیشبدون دیدگاه گوشه ی لبم را به دندان می گیرم. دستش انگار به کم نمی رود. – خسته نباشین آقا سید نیم نگاهی می اندازد به…
رمان دلباخته پارت ۴۷2 سال پیشبدون دیدگاه – جونم برات بگه اینا رو گفتم امیر حسین بگیره که اگه یه وقت چیزی هوس کردی کم و کسری نباشه نگاهم را از چشمانش…
رمان دلباخته پارت ۴۶2 سال پیشبدون دیدگاه لحظه ای بعد زری خانم می آید و روی صندلی می نشیند. دکتر اما دنبال حرف نیمه کاره اش را نمی گیرد. – شما الان…
رمان دلباخته پارت ۴۵2 سال پیشبدون دیدگاه – تو رو خدا ببین مرد گنده چه حرفا می زنه! منو بگو یاسین به گوش کی می خونم! بغلش می گیرم. لبم به پیشانی اش…