رمان دلباخته پارت۵۸

4.4
(27)

 

 

 

 

– من!؟ من کِی از اون حاجی قلابی دو زار گرفتم که بعدِ این بخوام خرجیِ بچه مو ازش بگیرم.. هان؟ یا اصلاً بابای تو واسه حامد چیکار کرد که حالا بخواد برای بچه اش خرجی بده!

 

دست آویزانش مُشت شده و به رانش می فشارد.

 

– ببین منو.. این خونه و آدماش با تو و امثال تو خیلی فرق داره.. چیزی که اینا دارن و تو یکی نداری

 

منصور دستی در هوا تکان می دهد.

 

– اره دیگه با همین زبون بازیات دور از جون خرشون کردی و..

 

جوری نگاهش می کنم که حرفش را قورت می دهد.

سر جلو می آورم و از میان دندان های چفت شده ام خط و نشان می کشم.

 

– مهمونی، باش.. ولی یادت نره که خونه ی پدرِ من حرمت داره، منصور

 

برای لحظه ای نگاه به مریم می کنم.

 

– مریم خانم عزیزِ حاج خانم و واسه من فرقی با الهه نداره. یه بار دیگه بخوای به آبجی من توهین کنی با من طرفی، سید.. با من

 

نفسش را محکم رها می کند.

 

خیرگی نگاهش را به شکم مریم می دهد.

 

 

 

 

– خلاصش کنم.. اون بچه نه ربطی به حاجی داره نه به هیشکی دیگه.. خرجی و هر کوفت و زهر مارش گردن خودت.. وسلام

 

جلوتر از مریم لب می جنبانم.

دروغ چرا.. دلم برایش می سوزد.

 

انقدر پشتش را خالی می بینم که جای یک نفر را باید برایش پُر کنم.

جای یک نفر که نمی دانم کیست!

 

– شما نمی خواد نگران خرجی اون بچه باشی، آقا منصور! چون یکی هست که هوای بنده شو بیشتر از من و تو داره و نمی ذاره دستش و جلوی امثال شماها دراز کنه

 

جوری نگاهم می کند که با خودم می گویم کاش ذره ای از خلق و خوی پدرش را به ارث نمی برد و قدری شرافت سرش می شد.

 

– بذار اینو بگم تمومش کنم، سید.. اگه فردا پس فردا بابای این بچه اومد و درِ این خونه رو زد شوکه نشی یه وقت.. تازه اگه شانس بیاری و آبرو برات بمونه

 

مادرم دخالت می کند.

 

– بسه آقا منصور.. بسه دیگه! خجالتم خوب چیزیه والا.. هر چی این دختر هیچی نمی گه بیشتر می تازونی!

 

نیم نگاهی به مریم می کنم.

 

رنگ به رو ندارد انگار.

 

 

 

 

– اصلاً می دونی چیه.. شما رو به خیر و این دخترو بسلامت.. نه ازتون چیزی می خواد نه دیگه شما به خودت زحمت بده و بیا اینجا

 

دنبال حرف مادرم را می گیرم.

 

– منتهی اگه هوس کردی بیای اونوقت می شم یکی عینِ خودت و با زبون خودت باهات حرف می زنم

 

منصور بر خلاف ظاهرش آدم بزدلی ست.

گرد و خاک می کند ولی ترسوتر از آن چیزی است که نشان می دهد.

 

سر تکان می دهد.

انگار می خواهد بگوید سَلامت می کنم یک روز!

 

من اما دلیل اینهمه کینه و دشمنی را چرا نمی فهمم!

 

مریم چه کرده که او چشم دیدنش را برای لحظه ای ندارد و به قیمت بی آبرو کردنش جلو آمده!

 

با دست اشاره می زنم.

 

– بسلامت جناب شریعت

 

خودش را جمع و جور می کند.

حرف اضافه نمی زند و از در بیرون می رود.

 

مادرم دخترک را روی مبل می نشاند و لب می جنباند.

 

– چیزی نیست مادر.. الان برات آب می آرم

 

– شمام بشین حاج خانم.. داری می لرزی مادرِ من

 

به حرفم گوش می کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🍭GHAZAL💙
🍭GHAZAL💙
1 سال قبل

من ک میدونم اخرش عاشق هم میشن ولی رمان خوبیه❤😍

من و تو
من و تو
پاسخ به  🍭GHAZAL💙
1 سال قبل

شما رمان کامل خوندی؟؟
تهش چی میشه؟؟
اولین‌باره که از رمانی خوشم اومده تا الان جالب بوده

نیوشا
1 سال قبل

من هم این رمان رو تازه دیشب تصادفی به صورت تفننی شروع کردم از اول خوندم دیگه تا همین جا اومدم😉😀😁😇😘💓❣ تا الان که یجورایی خوب زیبا بود خوشم اومد، امیدوارم از این به بعد هم قشنگ پیش بره••••• آه، واقعن این دختره مریم بیچاره، بینواا بنده خداا چقدر سختی کشید امید داریم بچش صحیح،سالم باشه ،خودش هم نحایت آرامش به زندگیش بیاد وخوشبخت بشه{ لیاقتش داره دختره بیچاره*بینواا) بلاخره نحایت اون پدرشوهر[ حاجی صادق دوزاری شارلاتان••••] و برادر شوهربزرگش منصور
( ناصر فکرکنم یکجورایی خوبه مانند؛ مادر بیچاره بینواا بدبختشون ملیحه خانم••• و حامد
با پدروبرادرش فرق داره )
یکی از یکی بدجنس تر بایدبعدها وقتی فهمیدن به این دختره بیچاره،بینواا تهمت سنگین زدن داغ این بچه رو به دلشوون بذاره••

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x