رمان دلباخته پارت ۴۵

4.5
(24)

 

 

 

– تو رو خدا ببین مرد گنده چه حرفا می زنه! منو بگو یاسین به گوش کی می خونم!

 

بغلش می گیرم.

لبم به پیشانی اش می چسبد.

 

محکم نفس می کشم.

مادرم بوی بهشت می دهد انگار.

 

– امیر حسین دورت بگرده.. نبینم غصه خوردی حاج خانم

 

سر بالا می آورد.

 

– نکنه دلت پیشِ…

 

وسط حرفش می پرم.

 

– نیست.. نه پیشِ اون نه کسِ دیگه

 

غمِ صدایش قلبم را مچاله می کند.

 

– می خوای چکار کنی، امیر حسین؟

 

چانه اش می لرزد.

 

– قَسمت نمی دم ولی بذار با خیال راحت برم.. نذار آرزوش به دلم بمونه، امیر حسین.. نذار

 

 

انگار دستی می آید و وسط فرقِ سرم می کوبد.

لعنت به من.. لعنت..

 

سرش را به سینه ام می فشارم.

زیر لب قربان صدقه اش می روم.

 

سرم را پایین می کشم.

 

– قَسمت نمی دم حاج خانم ولی بذار امیر حسینت آروم بگیره.. بذار اونی که دلش خواست رو براش بگیر.. قبول؟

 

.

 

 

سر روی سینه ام تکان می دهد.

 

گوشم از صدای مریم پُر می شود.

جلو نیامده و شب بخیر می گوید.

 

مادر جواب می دهد.

من اما ساکت می مانم.

 

– خدا کمکش کنه.. طفل معصوم خیلی تنهاس.. اینم از برادرش که یواشکی زنگ می زنه و خدا می دونه چی گفت که دختره رو بهم ریخت

 

 

دستی لای موهایم می کشم.

 

– شما نذار احساس تنهایی کنه. هر چند حالا یه مادر داره که عین شیر پشتش وایساده و شیش دنگ حواسش و داده به عزیز کرده اش

 

با دو انگشت لُپش را می کشم.

 

– مام شدیم نخودی گذاشتمون لب طاقچه که هر از گاه یه نگاه می ندازه بهمون و می گه تو هنوز اینجایی پسر!

 

از خنده ریسه می رود.

گونه ی سرخش را می بوسم.

 

یادم به یک پرسش مهم می افتد.

 

– یادم رفت بپرسم وقت گرفتین؟ دیر نشه حاج خانم

 

سر تکان می دهد.

 

 

 

– دستش درد نکنه، الهه براش وقت گرفت. گفت اگه شد می آم دنبالش با هم بریم. اگه نه خودم باهاش می رم

 

خوبه ای می پرانم.

مادرم را پشت سر جا می گذارم و یکراست به اتاقم می روم.

 

————-

” مریم”

 

ضربان قلبم به اوج رسیده و آب دهانم را به زحمت قورت می دهم.

 

– می شه گفت شانس آوردی که تو اون لحظه دچار مشکل مغزی نشدی.. کم خونی شدید به اضافه ی بارداری بیشتر از اینا مراقبت می خواد

 

خیرگی نگاهم را به خانم دکتر که پشت میز نشسته و به حق شماتتم می کند، می دوزم.

 

رک و راست حرفم را می زنم.

غریبه است آخر.

 

– تصمیم نداشتم نگهش دارم. یعنی.. چجوری بگم دودل بودم.. زندگیم جوری بهم ریخت که خوردن و نخوردن اون قرصا دیگه برام اهمیت نداشت

 

– الان چی.. الان که مادر شدی؟

 

لحظه ای به حرفش فکر می کنم.

کم مانده احساس لعنتی عقلم را به تسخیر در آوَرد.

 

لب زیرینم را به دندان می گیرد.

نفس حبس کرده را بیرون می فرستم.

 

– می تونم الان.. یعنی.. می شه الان..

 

 

 

منظورم را می فهمد انگار.

سر به دو طرف تکان می دهد و حرفم را قطع می کند.

 

– اینکارو نمی کنم.. اگه برای این اومدی متاسفم

 

آخرین تلاشم را می کنم.

 

– ببینید خانم دکتر.. من الان شرایط خوبی ندارم.. همسرم رو تازه از دست دادم و چجوری بگم.. زندگیم رو هواس. شما جای من بودی با وجود این اوضاع داغون بازم فکر نگه داشتن یه بچه بی پدر رو می کردی!؟

 

در سکوت نگاهم می کند.

ذره ای امید در دلم جوانه می زند.

 

امیدی که خیلی زود رنگ ناامیدی به خود می گیرد.

 

– ببینید خانم..

– افشار هستم

 

– خانم افشار من بعنوان یک پزشک وظیفه ام به دنیا آوردن یک موجود زنده اس. نه از بین بردن بچه ای که شما بنا به مصلحت خودتون..

 

یک نفر تقه به در می زند.

 

منشی دکتر است انگار.

 

– ببخشید خانم دکتر.. همراه این خانم اصرار دارن شما رو ببینن.. بفرسمتشون داخل؟

 

چطور می توانستم جلوی دکتر را بگیرم و بگویم راهش ندهد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x