شنیدن اسم “سپهر” مثل هشدار ساعت برای بیدارشدن در بهترین لحظهی خواب بود. جایی که خلسهای شیرین، بین آگاهی و ناآگاهی، دستوپا میزند تا زنده بماند و تمایل…
هر دو مات نگاهم میکردند، انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشتند. افسانه حتی کمی اخم کرده بود. -دیگه نمیتونم باهاش ادامه بدم، کاش میتونستم راحت اینو بهش بگم!…
کیان سروصداکنان به سالن آمد، انگار که پریده باشد وسط فکرهای من. نگذاشت از عمه بپرسم کدام مهمانی شبانه، چهجور مهمانیِ شبانهای! و یکراست به سمت من آمد:…
اما محاسباتم اشتباه از کار درآمد! وقتی به سالن رفتم، بهزاد روی صندلی ناهارخوری نشسته و با سری پایین به گوشیاش نگاه میکرد؛ طوری که به نظر میرسید، تمام…