رمان رویای سرگردان پارت ۶۵

4.5
(11)

 

 

کیان که سر روی پایم گذاشت، من هم سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و با لبخند به تاریکی زل زدم‌. دستم میان موهای کوتاه‌شده‌ی کیان نمی‌رفت. فقط آرام دست به سرش می‌کشیدم و خوشحال بودم که کسی کاری به کارم نداشت. شیشه‌ی ماشین را کمی پایین دادم و خواستم نسیمِ نامهربان بیرون را به داخل بیاورم، نسیمی که نیامده موهایم را به بازی گرفته بود. آن‌قدر سبک بودم که می‌توانستم تصویر لبخندم را در آسمان بی‌نور ببینم و تمام امشب برایم تداعی شود. بارها پیش آمده بود که خودم را گول زده و از حرف‌ها و رفتارهای بهزاد معنای دوست‌داشتنی خودم را درآورده باشم، اما امشب دیگر فریبی در کار نبود، شروع این ابتلا برای بهزاد شیرین بود و من مطمئن بودم شیرین‌تر هم خواهد شد. من این روزها را پشت‌ سر گذاشته بودم و می‌دانستم به کجا‌ها کشیده می‌شود! بهزاد ابتدای راهی بود که من به انتهای آن رسیده بودم!

با صدای آقا‌کیوان سر از روی پشتی صندلی ماشین برداشتم:

-النازجان گرمته؟

به کل تکیه‌ام را از صندلی ماشین گرفتم:

-نه‌ نه… نسیم یه خرده ملایم شده، گفتم شیشه رو بدم پایین.

خندید:

-ملایم شده؟! فکر نکنما، کاری ندارم، فقط سردتون نشه.

داخل خانه، عمه قبل از رفتن به طبقه‌ی بالا، نگاه خیره‌ای به من انداخت، وقتی از نگاهش به خنده‌ افتادم، ابرویی بالا داد:

-چه عجب، از بدعنقی دراومدی!

-مگه نگفتی برو خونه‌ی دوستت ریکاوری کن؟ رفتم و خوب شدم دیگه.

حین بالارفتن از پله‌ها گفت:

-والله وقتی برگشتی هنوز همون النازی بودی که رفته بود!

ریز خندیدم و به اتاقم رفتم. می‌خواستم گوشی را از حالت سکوت دربیاورم که همان لحظه شماره‌ی افسانه روی صفحه‌اش افتاد. آیکون تماس را لمس کردم و “الو” گفتم.

بدون اینکه “سلام” کند، پرسید:

-الناز می‌تونی حرف بزنی؟

نگاهی به در اتاقم انداختم و وقتی از بسته‌شدن آن مطمئن شدم، گفتم:

-آره؛ چی شده؟

تن صدایش پایین بود، اما حرص در لحنش را می‌شد خیلی خوب متوجه شد:

-جواب تلفن سپهر رو بده دیگه. می‌گه دوبار زنگ زده، جواب ندادی، منم به دروغ گفتم جایی هستی که نمی‌تونی جوابش رو بدی. اگه واقعاً تصمیمت رو گرفتی، دیگه فرارت برای چیه؟

عقب رفتم و روی تخت نشستم:

-متوجه نشدم زنگ زده، مهمونی بودم.

این‌بار تن صدایش را بالا برد:

-تو گفتی و منم باور کردم. خب الان که تو مهمونی نیستی، یه زنگ بزن بهش.

نالیدم:

-نمی‌تونم افسانه، حداقل امشب نمی‌تونم. خوب گفتی بهش که دستم بنده.

پچ‌پچ کرد:

-فردا پس‌فردا می‌خواد بیاد تهران، اون‌موقع می‌خوای چی‌کار کنی؟

گوشی را محکم‌تر در دستم گرفتم:

-بهش می‌گم که دیگه… مثلاً تموم کنیم همه چیز رو…

صدای “هوف” آزادکردن نفسش آمد:

-به این سرعت تصمیم‌ نگیر الناز! یه خرده مهلت بده!

-نمی‌‌شه. تو دعا کن بتونم راحت بهش بگم و اونم کنار بیاد. تا همین امروز نمی‌خواستم باهاش روبه‌رو بشم، اما الان واقعاً دوست دارم هر چه زودتر تموم بشه همه چی!

سکوت کرد، آرام گفتم:

-فردا بازم بهم زنگ بزن.

اول من “شب‌بخیر” گفتم. با مکث جواب داد و بی‌میل خداحافظی کرد. روشنایی را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. یک‌ساعت بیشتر به این حال ماندم. آن‌قدر که تمام ذهنم از سپهر پاک شد و باز بهزاد تمام آن را پر کرد. نمی‌خواستم با ناخالصی بخوابم، می‌خواستم ‌همه‌ی فکر و ذهنم وقتی که می‌خواهم چشم ببندم و بخوابم، متعلق به او باشد و نه هیچ‌کس دیگری. صدای زنگ پیام گوشی، من را از جا پراند. نیم‌خیز شدم و آن را برداشتم. قبل از اینکه قفلش را باز کنم و ببینم چه کسی پیام فرستاده است، قلبم به تپش افتاد، انگار می‌دانستم فقط می‌تواند بهزاد باشد. برای همین وقتی اسمش را دیدم اصلاً تعجب نکردم، فقط اجازه دادم قلبم تندتر بتپد و چشمانم کلماتش را در صفحه‌ی پیام‌هایمان ببلعند: “چیزهایی هست که نباید گفت، حتی به خویش. داستایفسکی می‌گه!”

جوابش را در آستینم داشتم. بلند شدم و روی تخت نشستم. دستانم روی صفحه‌ی گوشی فرمانروایی می‌کردند: “حال من کاملاً برعکس توئه، آسوده‌تر از هر شب دیگه‌ا‌ی دارم بهت فکر می‌کنم، به دوست داشتنت!”

 

 

 

متن کوتاهم را وقتی دوباره خواندم که در صفحه‌ی پیام‌هایم با بهزاد بود. حرفی را برایش نوشتم که حاصل چکه‌چکه کردن فکرهایم، در قلبم بود. رودی که در نهایت سرازیر شد به سمت یک مسیر ناهموار! مسیری که دیگر داشتم آخرین لحظات مهیا شدن برای جنگیدن با آن را می‌گذراندم. گوشی را روی تخت گذاشتم. روی نوک ‌پا به سمت پنجره قدم برداشتم. پرده از دو گوشه‌ی پنجره کمی کنار رفته بود. تا به آخر آن‌ها را کشیدم. تغییری در میزان تاریکی اتاق بوجود نیامد؛ اما خیالم را جمع کرد تنها من و اتاق شاهد این لحظه‌ها هستیم!

شالم کنار تخت افتاده بود. آن را برداشتم و به سمت میز آرایش پرت کردم، به گوشه‌ی آینه گیر کرد و آن را پوشاند. چند ثانیه‌ای به شال که از روی آینه آویزان بود نگاه کردم و به تخت برگشتم. گوشی را کمی با فاصله، مقابل خودم گذاشتم و به آن زل زدم. صدایی جز صدای زنگ پیام گوشی‌ام در سرم نبود. آن‌قدر این صدا جان گرفت که لحظه‌ای حس کردم گوش‌هایم آن را شنیده‌اند و سریع گوشی را برداشتم، اما هیچ پیامی نبود و فقط ذهنم، قدرتمندانه داشت بازی‌ام می‌داد. گوشی را در فاصله‌ای نزدیک‌تر به خودم گذاشتم. اتفاق ساده‌ای که معجزه کرد و این بار صدای زنگ پیام آن‌قدر بلند بود که لحظه‌ای به حقه‌ی ذهنم شک نکنم. به روشن و خاموش شدن صفحه‌ی گوشی زل زدم و وقتی کامل خاموش شد، جرات برداشتن آن را پیدا کردم. دستم برای رفتن به صفحه‌ی بهزاد، فرز شده بود. چشمانم تمام تاریکی اتاق را بلعیدند. همه چیز را همان‌طور می‌دیدم که وسط یک روز آفتابی از روزهای مرداد ماه؛ همان روزهایی که نمی‌دانستم نگاه‌های ممتدم به بید ختم می‌شود به فکرهای ممتدم به بهزاد!

“شب‌بخیر”ش را چند بار خواندم، همین دو کلمه‌ی قراردادی که بهزاد توانسته بود فارغ از معنی منحصر‌به‌فردش، من را وادار کند به آن جور دیگری نگاه کنم؛ من از شبی که قرار بود با فکر او و دوست داشتنش بگذرانم گفته بودم و بهزاد برای این شب آرزوی عاقبت به خیری کرده بود! مثل کاغذِ بدون نوشته‌ و سفیدی که سوسن در روزهای پرماجرا و پرشر‌و‌شور دوران نوجوانی‌اش در جواب نامه‌ی عاشقانه‌ی پسر‌عمویش فرستاده بود! می‌خواست بگوید دنیایی حرف دارد که می‌خواهد بزند، اما نمی‌تواند بنویسد! فکر می‌کردم بعدها شبیه سوسن بشوم. من کسی باشم که در رابطه، اول عقلش را می‌فرستد جلو و بعد قلبش را! تا قبل از بهزاد همین‌طور بودم؛ تصورم این بود که سوسن به عنوان اولین تجربه‌ی دیدن من از آدمی که درگیر رابطه‌ی عاشقانه و پس و پیش آن بوده، تاثیری بدون تغییر روی من گذاشته است، اما این‌طور نشد. در حسم به بهزاد انگار خود واقعی‌ام را پیدا کرده بودم؛ خودی که تدبیر سوسن را داشت کم‌‌کم به تمسخر می‌گرفت!

صبح به محض بلند شدن و دیدن حاج‌خانم، یک‌دفعه هوس کردم او را به خودم بفشارم و گونه‌هایش را ببوسم. حضور آقا کیوان مانع از انجام اولی شد، اما برای دومی نتوانست کاری بکند‌. دست پشت مبلی که حاج‌خانم رویش نشسته بود گذاشتم و صورتش را محکم بوسیدم. سربرگرداند و مانده بود لبخند بزند، یا به مات نگاه کردنش ادامه بدهد، اما آقا‌کیوان بلند خندید:

-حاج‌خانوم الناز کم‌کم داره شیطون می‌شه، قشنگ قصد کرده دلت رو ببره!

 

 

و با حرفش حاج‌خانم را از مات ماندن خلاص کرد و او هم خندید:

-به ضرر خودشه، اون‌وقت باید فقط دعا کنه زودتر بمیرم تا دیگه وبالش نباشم!

دوباره نزدیکش شدم و این‌بار آرام‌تر از دفعه‌ی قبل صورتش را بوسیدم:

-انشالله صد‌وبیست‌ سال عمر کنید!

وقتی راست ایستادم و به طرف آقا‌کیوان چرخیدم، لبخندی جاندار از آن خنده‌اش باقی مانده بود. او خانواده دوست‌ترین مردی بود که می‌شناختم، از این لحاظ که در عین توداری و حبس احساسات، به خانواده که می‌رسید، برون‌ریزی‌اش زیاد می‌شد. طاقت نیامدن بهزاد به این خانه را نداشت و او که نمی‌آمد، خودش می‌رفت. اسم تمام کارتون‌های مورد علاقه‌ی کیان را می‌دانست و دقایق طولانی با او راجع به فانتزی‌ترین کارهای شخصیت‌های کارتونی خیلی جدی حرف می‌زد و تنها کسی بود که می‌توانست هنگام عصبانیت عمه، حرف‌هایی بزند که عصبانیت عمه را زیر نرمش کلامش، آسیاب کند. لبخند روی لبش هم برای من تعبیری جز اینکه غرق در خوشحالی است که توانسته پرستاری برای حاج‌خانم بیاورد که او را فارغ از وظیفه دوست دارد، نداشت.

-الناز جان یه سری خرید کردم دیروز، بعد‌ازظهر می‌آرن خونه. راهنماییشون کن، بگو تا توی سالن بیارن.

با شک و حالت سردرگمی سر تکان دادم و چشمم به پله‌ها بود تا عمه پایین بیاید. همین که آقا‌کیوان به حیاط رفت، پله‌ها را سریع بالا رفتم. عمه بندکیفش را روی دستش انداخته و در حال بستن در اتاقش بود. نیم‌نگاهی به سمتم انداخت و همین که خواست کیف را در دستانش جابه‌جا کند، صدایش زدم:

-عمه!

سر بلند کرد. هم صدایم بلند بود و هم لحنم شکل نرمالی نداشت.

-جانم؟!

دستانم را در هم گره زدم و به طرفش قدم برداشتم:

-عمه فکر کنم امروز بعدازظهر سپهر بیاد تهران…

گوشه‌ی بینی‌اش را با انگشت اشاره‌اش لمس کرد:

-فکر می‌کنی؟

دستانم را با همان حالت گره‌شده بالا آوردم:

-می‌‌آد که مثلاً غافلگیرم کنه، به دوستم گفته یا امروز می‌آد یا فردا! اونم به من گفته.

لبخندی زد:

-این بچه کی می‌خواد دست از غافلگیر کردن تو برداره؟

بی‌حرف نگاهش کردم. جوابم “شاید برای آخرین بار” بود! می‌خواستم عمه سومین نفر، بعد از افسانه و فاطمه باشد که درباره‌ی تصمیم بداند، اما فرار کردم تا همه چیز بماند برای وقتی که کامل حرف‌هایم را با سپهر زدم.

-الان آقا‌کیوان گفتن که بعدازظهر خریدایی که دیروز کردن رو می‌آرن…

سری بالا انداخت و حرفم را قطع کرد:

-امروز دیگه خیلی دفتر بمونم تا ساعت دوئه، بعد اون می‌آم خونه و تو می‌تونی هر جا که خواستی بری. فقط دعا‌ کن که همین امروز بیاد، فردا خیلی گیرم. این سه چهار روز قبلِ رفتن حتی فرصت سر خاروندن هم ندارم.

طوری که حتی خودم هم باورم بشود سپهر همین امروز می‌آید، گفتم:

-نه‌نه… به احتمال زیاد برنامه‌ش برای همین امروزه!

باز لبخند زد:

-مثل اون دفعه نیاد دم در خونه‌ غافلگیرت کنه. بهزاد و کیوان فعلاً تو صلحن، ممکنه هر لحظه بیاد اینجا!

عصبی شدم:

-نه اینجا‌ نمی‌آد. آقابهزادم امروز تولدشه، فکر نکنم بتونه بیاد این‌ور!

فقط نگاهم کرد، انگار چیزی فکرش را به خودش مشغول کرده بود! حرفی از آن نزد و فقط با خداحافظی از کنارم رد شد.

عصبانیتم تا ساعت دوازده همراهم بود. منتظر بودم سپهر خبر آمدنش را بدهد و وقتی هیچ حرف و پیامی نبود، نمی‌دانستم چه کسی را ملامت کنم؛ خودم را که راضی نمی‌شدم به او زنگ بزنم و از آمدنش بپرسم و یا سپهر را که می‌خواست همین امروز به تهران بیاید، اما هنوز صلاح ندیده بود من را در جریان بگذارد!

ناهار حاج‌خانم را که می‌دادم صدای زنگ پیام گوشی‌ام آمد. معمولاً صبر می‌کردم تا غذا دادن به حاج‌خانم تمام شود و بعد گوشی‌ام را برمی‌داشتم، اما اصلاً در شرایطی نبودم که طبق معمول همیشه رفتار کنم، به خصوص وقتی که صدای زنگ پیام تکرار شد. سپهر در راه آمدن به تهران بود: “الی‌جان، یه خبر خوب!”

خبرش را در پیام بعدی نوشته و فرستاده بود: “من تو راهِ تهرانم، طرفای ساعت چهار تا نه شب هر ساعتی که تونستی بگو یه جا هم دیگه رو ببینیم. به عمه‌ت بگو دو سه ساعتی با منی که شامم با هم باشیم. جاشم خودت بگو که کجا باشه”

آن روزهایی که رویا می‌ریختیم تا دنیاهایمان را یکی کنیم، واکنشم به این طور آمدنش همراه با سرزنش بود، روزهایی که دیگر حس می‌کردم این من نیستم که آن‌ها را تجربه کردم. فقط در جوابش “باشه” را نوشتم و ارسال کردم. جایی هم که قرار بود او را ببینم، جایی بود نزدیک جمهوری. به اندازه‌ی کافی دور از خانه‌ی عمه‌پری!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x