فاصلهی کمم را با در خانه حفظ کردم و به او و جعبهی داخل دستش زل زدم. در مورد چیزی که برایم گرفته بود حتی یک حدس هم نداشتم. وقتی رسید لحظهای به تماشای هم ایستادیم؛ به تماشای دنیای تازهای که داشتیم تجربه میکردیم، رفع دلتنگی و بدون حرف، مهر ردوبدلکردن. بهزاد نگاهش گیر کرده بود روی موهایی که امروز بیشتر از هر وقت دیگری، از دو طرف صورتم آویزان بودند. من بودم که او را به حرف کشیدم. اشارهای به جعبهی داخل دستش کردم و گفتم:
-سورپرایزت رو بهم نشون نمیدی؟
لبخند زد:
-صاحبش تویی عزیزم، معلومه که نشونت میدم!
اشارهای به پنجرهی اتاق حاجخانم کرد:
-کسی که بیدار نیست؟
چشم از بازوهایش گرفتم:
-همونطور که میخواستی شده، اونا خوابن و من بیدار!
ابرویی بالا انداخت:
-پشیمون نمیشی اصلاً!
در را برایش باز کردم و کنار ایستادم. قدمی به عقب برداشت:
-اول تو برو!
با مکث و لبخند نگاهش کردم و به آرامترین حالت ممکن به سمت در چرخیدم و پا به داخل خانه گذاشتم، میخواستم بهزاد خوب من را ببیند! و تمام آنچه برای یک زن به عنوان زیبایی تعریف میشوند، با حوصلهتر به نظاره بنشیند. حتی نمیخواستم از جلوهدادن کوچکترین چیز هم بگذرم. وقتی در سالن دوباره به هم رسیدیم و روبهرو شدیم، محجوب شدم و فقط به یک لبخند اکتفا کردم. خجالت میکشیدم از جعبهی سبزرنگ بپرسم. آن را که به سمتم گرفت، لبخندم عریضتر شد:
-خیلی به زحمت افتادی، اونم این روزا که میدونم حتی برای خودتم وقت نداری!
جعبه را از دستش گرفتم:
-و این خیلی بیشتر از چیزی که توی جعبهست برام ارزشمنده!
با اشاره به جعبه گفت:
-البته فکر کنم اگه کادوت رو بببینی، تغییر عقیده بدی!
سنگینیِ جعبه اجازه نداد جوابش را بدهم. روی مبل نشستم و آن را روی میز روبهرویم گذاشتم و آرام روبان سبزی که پررنگتر از کاغذ کادو بود، باز کردم تا پاپیونش خراب نشود. بهزاد کنارم سرپا ایستاده بود و خیره به حرکت دستهایم نگاه میکرد. وقتی کاغذکادوی سبزرنگ را از یکطرف جعبه پایین دادم، تصویر بزرگ دوربین عکاسی روی جعبه، حرکت دستم را کند و کندتر کرد. تا جایی که دست نگه داشتم و به تصویر دوربین زل زدم. دقیقتر به محلی نگاه کردم که جای دست بود، چون تمام روزهای گذشته فکر میکردم طریقهی دردستگرفتن دوربین را فراموش کردهام. یکباره سرم را بالا بردم و به بهزاد نگاه کردم:
-برای من گرفتیش؟!
و بلافاصله فهمیدم چه سؤال بیهودهای پرسیدهام!
-بهزاد این خیلی زیاده، خیلی گرونه!
کمی نزدیکتر آمد و روی دو زانو نشست و طرف دیگر کاغذکادو را از دور جعبه باز و زمزمه کرد:
-برای کسی که خودش خیلی گرونه نمیشه چیز ارزون گرفت!
آرام عقب کشیدم و به دستانش که خیلی تندتر از دستان من فعالیت میکردند، زل زدم. وقتی میخواست روبان را از جعبه جدا کند، ناخودآگاه دستم را جلو بردم تا مانع خرابشدنش بشوم. بهزاد دستانش را پس کشید و اجازه داد خودم این کار را بکنم. کارم که تمام شد جعبه را به من نزدیک کرد و گفت:
-بازشم بکن دیگه!
با نگاه به صورتش جلوتر آمدم و نوار باریک چفتشده در منفذ افقی جعبه را بیرون کشیدم. با بازکردن دو لبهی کارتن، چشمم به دوربین داخل آن افتاد. دیدن دوربین، تأثیرش هزار برابر بیشتر از دیدن عکسش روی جعبه بود. نگاهم را وصل کردم به بهزاد و نمیدانستم کدام حس را پنهان کنم و کدام را علنی! حس محبت و قدرشناسیام را از کارش بروز بدهم و یا از گرانبودن هدیهاش بگویم و قبولنکردن آن. آرام صدایش زدم:
-بهزاد… زبونم بند اومده، اصلاً نمیدونم چطور تشکر کنم و چی بگم! آخرین باری که دوربینم رو دیدم، هر قطعهش یه جا افتاده بود!
با نگاهی به پشت سرم، آمد و کنارم نشست. دست دور شانهام انداخت و کمی من را به طرف خودش کشید:
-پس چه خوب کادویی گرفتم برات!
به طرفم متمایل شد:
-زبونت رو نشون بده ببینم تا کجا بند اومده!
لبخند زدم. فشاری به بازویم آورد و گفت:
-کامل باز کن دیگه، دوربین رو بیار بیرون، ببین همونیه که دنبالش بودی و آدرسش رو میگرفتی!
دوربین را با احتیاط بیرون آوردم. بوی تازگی و سنگینیاش، زنگ پایان انتظار چند ماههام را نواخت. یکدفعه به سمتش برگشتم:
-خودشه، همون که میخواستم. یادم رفته بود حس گرفتنش تو دست چجوریه!
دوربین را کمی بالا آوردم و به سمت صورت بهزاد چرخیدم. دیدن بهزاد پشت لنز آن، در حالی که با لبخند نگاهم میکرد، به یادم آورد او صاحب دوربین است، نه من. چند ماه پول جمع کرده بودم تا همین دوربین را بخرم و داشته باشم. روزهای کمی مانده بود که اندازهی پولم به دوربینی که در دست داشتم برسد و بهزاد برای خریدن این دوربین نیاز به گذر ماه و روز نداشت!
این فکر باعث شد، حس تملکم بیدار شود و کنار حس قدردانیام بنشیند. یکجا نمیگنجیدند؛ من عادت نکرده بودم بدون تلاش برای داشتن چیزی، حس تملک به آن پیدا کنم.
نمیخواستم بهزاد را ناراحت کنم، برق چشمانش را بدزدم و مهر دستانش را بگیرم. دوست داشتم بدون خرج کلمات زیادی، بفهمد که من نمیتوانم هدیهی گرانقیمتش را قبول کنم.
-بهزاد من همهی حقوقی که این چند ماه از آقاکیوان گرفتم، جز یه خردهش رو، پسانداز کردم تا همین دوربین رو بخرم.
لبخند زد و من فکر کردم پایان حرفم، با ناپدیدشدن شوق نگاهش یکی میشود.
-یه مقدارش مونده که حقوق این ماه رو هم بگیرم جور میشه!
چشم گرفتم:
-نمیتونم این کادو رو ازت قبول کنم، بهخدا میدونم تو از سر لطف زیادت برام گرفتیش، خیلی هم گرونه، اما من فقط در صورتی میتونم با این دوربین کار کنم که پولش رو خودم داده باشم!
برای گفتن همین جملات چندین بار طولانی و عمیق نفس کشیده بودم؛ لبان خشکم را تر کردم.
فشار دستانش را دورم محکمتر کرد. بازوهایش روی موهای پشت سرم بود:
-اگه باعث میشه حس خوبی نداشته باشی، من اصرار نمیکنم. چون میفهمم چی میگی، فقط یه پیشنهاد میدم که دیگه در رد و قبولش مختار نیستی، باید قبول کنی!
سرم را سریع بالا گرفتم. خیره نگاهش کردم تا مطمئن بشوم ادعا نیست و این قدر زود به درک حسی که داشتم، رسیده است. نگاه همان بود و لبخند همان. هیچ حس بدی در کار نبود.
-چه پیشنهادی؟
سرش را تا یکوجبی صورتم آورد و پچپچ کرد:
-شماره حسابم رو میدم که هر چی پول تا الان برای دوربین جمع کردی بریزی برام، بقیهش هدیهی من باشه به تو!
صورتش را کج کرد و نزدیکتر شد:
-اینطوری هم من برات گرفتمش، هم نگرفتم! خوبه؟
برای تأییدکردن، نگاهی به چشمش انداختم. چشمی که افتاده بود روی لبهای من. آرام لب زدم:
-این خیلی خوبه!
و بهزاد قبل از اتمام حرفم، فاصله را به صفر رساند. لبش را روی لبم گذاشت و آنقدر فشار تن و لبش زیاد بود که سرم به مبل چسبید!