اینکه رو نگیرم و کامل چشم به چشم بهزاد بدوزم، یکجور مکانیزم دفاعی بود برای اثبات صداقتم:
-من… بهزاد بهش گفتم که همه چی بین ما تمومه و دیگه نه میخوام ببینمش و نه دیگه زنگ بزنه!
یکی از دستانش را کمی بالا آورد. تن صدایش نسبت به قبل آرامتر بود:
-این جواب من نشد!
دستش را کمی به طرف تنش متمایل کرد:
-من دنبال دلیل راهبهراه زنگزدن اونم، دنبال این بیخیال نشدنش، نه اینکه تو بهش چی گفتی!
زیر لب ادامه داد:
-شاید یه چیزی رو باید بهش میگفتی که نگفتی!
میخواستم از جایم بلند و به او نزدیک بشوم؛ تصورم این بود که از فاصلهی نزدیکتر بهتر میتوانم حقانیت خودم را اثبات کنم؛ اما با دیدن آقاکیوان و احتمال برگشتنش به سمت ما بعد از تمامشدن تماسش، پشیمان شدم و فقط دوباره زل زدم به بهزاد:
-هر چی لازم بوده بهش گفتم، اونم نه یهبار، چندبار! هم خودم، هم افسانه!
قدمی به جلو برداشت:
-لازم؟! پس یعنی حرفهایی هم هست که تو فکر میکنی گفتنش لزومی نداره!
خودم را روی تخت کمی به جلو کشیدم تا بگویم لازم یعنی کافی، اما مهلت نداد:
-الناز اینو میدونی که گفتن همونا ممکنه باعث بشه اون راهش رو بگیره و بره، چون اینطور که معلومه حرفهایی که بهش گفتی، هیچ تأثیری روش نداشته!
به سپهر میگفت”اون”! از جا بلند شدم؛ دیگر نمیتوانستم تحمل کنم بهزاد به چشم مقصر، نگاهم کند. مقابلش ایستادم:
-این دیگه تقصیر من نیست! من دیگه چیکار کنم وقتی بهش میگم همه چی بین ما تمومه و دیگه به من زنگ نزن، براش کافی نیست و دنبال شنیدن حرفا و دلایل بیشتره!
آرام پلک زد؛ نفسی که رها کرد، صدا داشت. نگاهی به آقا کیوان انداخت؛ به زمین، به تخت! در پایان تمام این کارها، لحظهای نگاهش در کل صورتم گشت؛ دیگر هیچ اخمی نداشت:
-رکوراست بهت بگم الناز؛ این وضعیت، اینکه میبینم خودش نیست، اما دستوپای اضافهش وسط رابطهی ماست، باعث میشه بریزم به هم، حتی از کوره در برم!
نگاه کوتاه دیگری به سمت آقاکیوان انداخت و زمزمه کرد:
-باید خیلی جدی دوتایی با هم حرف بزنیم و یه راهحل درستحسابی پیدا کنیم. فکر میکردم این موضوع زود حل میشه، اما انگار نمیشه!
کمی عقب کشید:
-کیوان تلفنش تموم شده، بقیهش بمونه برای بعد!
به همان سمتی که آقاکیوان بود نگاهی انداختم و سر تکان دادم:
-میرم تو، حاجخانم منتظرمه.
سرش را خیلی آرام و کوتاه بالا و پایین برد.
تا خود ویلا، بدون اینکه لحظهای به پشت برگردم، تندتند قدم برداشتم. بهزاد باید میفهمید من چهقدر بیشتر از خودش، دنبال گذاشتن نقطهی پایان، روی خط رابطهام با سپهرم.
حاجخانم با من کاری نداشت؛ کتایون کارهایش را انجام داده بود. به اتاقم پناه بردم. سریع گوشیام را روشن کردم. فقط میخواستم سپهر اینبار هم روال دیوانهکردن من را در پیش بگیرد و پشت سر هم زنگ بزند تا من حرفهایی را که لازم داشت بشنود به او بگویم. در اتاق راه میرفتم. دو دور، سه دور، چهار دور… وقتی خبری از زنگزدنش نشد، ایستادم. انگشتانم روی کیبورد انگار فقط بلد بودند شمارهی او را لمس کنند. همان اولین بوق باعث شد دلم بخواهد پشت سر هم جیغ بکشم و حرفهایم را با فریاد بگویم. منتظر “الو” گفتنش بودم تا بر سرش آوار بشوم اما صدای دادش در گوشی پیچید:
-دفعهی آخرت باشه وقتی زنگ میزنم گوشی خاموش میکنی! فقط ده دقیقه، ده دقیقهها الناز، وقت داری از خونهی عمهت بیای بیرون، و گر نه من میآم اونجا و زحمتت رو کم میکنم!
دهانم بسته شد، دیگر یک دنیا دادوفریاد هم نمیتوانست آرامم کند. به در و دیوار نگاه میکردم، دنبال روزنهای برای خلاصی از این خفگی بودم. حرکت لبهایم، شبیه نالههای وقت کابوس، فقط از تو صدا داشت. با حرکت مداوم لبهایم توانستم صدایم را پیدا کنم:
-کجایی الان؟
غرید:
-اگه دقیقش رو میخوای، چند متر عقبتر از خونهی عمهت!
غریبهبودن در، دیوار و آینهی قدی نصبشده روی در کمد، به دادم رسید:
-ما تهران نیستیم!
صدایم میلرزید؛ سپهر عصبانیتر از آن بود که متوجهی آن بشود. کلماتش را آنقدر کشید که خردخرد به بیرون پرت شدند:
-که خونه نیستین! از کسی که دروغهای گندهگنده میگه، اینجور بچگانه دروغگفتن بعیده؛ النار ده دقیقهت شد نه دقیقه! من جای تو بودم همین الان تلفن رو قطع میکردم و میاومدم از خونه بیرون!
به نفسنفس افتادم. کاملاً به سپهر حق میدادم این طور فکر کند، غیر قابل باور حرف زده بودم. خودم را به سمت تخت کشاندم. دیدن مسیر روبهروی خانه به یادم آورد دقایق پیش با چه حالی خودم را به داخل ویلا کشانده بودم:
-معطل نکن، همین الان برو زنگ خونه رو بزن!
کلمههای بعدی را تکهتکه کردم:
-من… تهران… نیستم… هیچ… کس… تو اون… خونه…نیست!
ساکت شد. خشمم جای خودش را پیدا کرده بود:
-عمه و شوهرعمهم رفتن دوبی، منم با حاجخانوم اومدم شمال!
باز هم جوابش سکوت بود:
-دست از سرم بردار، دنبال من نیا، فراموشم کن، یه روزی خواستم الان دیگه نمیخوام… چند بار بگم نمیخوام؟!
نفسی گرفتم:
-هیچ علاقهای بهت ندارم، ولم کن، من رو به حال خودم بذار، نمیخوام ازدواج کنم، میخوام تا آخر عمرم همینجوری زندگی کنم. میخوام تا وقتی بتونم پرستار حاجخانوم باشم، نه تو و نه هیچکس دیگهای نمیتونه منصرفم کنه!
و یکدفعه صدایی آمد که فهمیدم تمام مدت داشتم با خودم حرف میزدم. صدای آیفون خانهی عمه! نه یکبار، صدایش پیوسته میآمد، دستش را روی دکمهی آیفون گذاشته بود. خسته که شد، پرسید:
-کجایی، کجای شمال، چرا رفتید؟
صدای حرفزدن از سالن میآمد. نمیشد در آن واحد حواسم پی چند جا باشد. خودم را بیشتر روی تخت بالا کشیدم:
-چیه، آدرس بدم که بیای اینجا؟ نه، دستت به من نمیرسه، نمیتونی پیدام کنی، چون حالاحالاها نمیآم تهران. دست از سرم بردار و برو پی زندگیت. من دیگه دوسِت ندارم؛ حتی بدتر از اون، از تو، از تموم اون روزهایی که با تو بودم، از اسمت، از همه چیت بیزارم!
بلافاصله تماس را قطع کردم. ضربان قلبم حالت عجیبی پیدا کرده بود. به جای اینکه در جای خودش بزند، حس میکردم ذرهذره دارد به سمت بالا حرکت میکند و صدایش هم نزدیک و نزدیکتر میشود. گوشی را روی تخت انداختم و به سمتش خم شدم. چشمانم خوب نمیدید. بعد از چند ثانیه زلزدن به اسم افسانه، لمسش کردم و منتظر جوابش ماندم. صدایم را که شنید، لرزشش را که متوجه شد، فقط پشت هم تکرار میکرد: “الناز چی شده؟”
جان اینکه بنشینم و از اول گفتوگویم با سپهر را برایش تعریف کنم نداشتم. فقط از آمدن سپهر به تهران گفتم و بودنش در نزدیکی خانهی عمه! از او خواستم اگر سپهر زنگ زد، همانهایی را تکرار کند که من به سپهر گفته بودم، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر.
آنقدر همانجا نشستم تا کتایون مجبور شد برای دادن داروهای حاجخانم صدایم بزند. بعد از آن به آشپزخانه رفتم تا برای درستکردن سالاد به او کمک کنم. تندتند خیارها را پوست میکَندم و چشمم به گوشیِ کنارم بود. به افسانه گفته بودم صبر کند تا خودم فرصت کنم و به او زنگ بزنم، فقط اگر سپهر با او تماس گرفت، پیام بدهد و نتیجهی صحبتش با او را بگوید. خیارها را که به دست کتایون دادم، به هوای آبخوردن به سمت کانتر رفتم و گوشیام را برداشتم. با پیام افسانه مطمئن شدم اصلاً خبر از حال و شرایط بد من ندارد؛ فقط نوشته بود: “فعلا حلش کردم” و هیچ توضیح دیگری نداده بود! دیگر نمیتوانستم در آشپزخانه بمانم؛ لیوان آب را برداشتم تا از ویلا بیرون بروم. در را که باز کردم، بهزاد را روبهروی خودم دیدم؛ یکدفعه عقب کشیدم. نیمنگاهی به لیوان داخل دستم انداخت:
-ریختی آب رو!
نگاهی به جلوی بلوزم انداختم. قبل از اینکه سر بلند کنم، پرسید:
-بازم زنگ زد؟
مات نگاهش کردم. زمزمه کرد:
-سپهر رو میگم!
آرام گفتم:
-نه؛ دیگه نزده!