آقاکیوان زودتر از من خودش را به او رسانده بود، با دیدنش ایستادم. نمیدانستم باید به جلو بروم و بپرسم چه شده است یا به اتاقم برگردم. آقاکیوان دستش را بالا برده بود و در حالی که سعی میکرد صدایش بالا نرود، گفت:
-چه خبره؟ صدات رو بیار پایین، حاجخانوم خوابه!
کتایون دستش را دوبار، پشت هم بالا و پایین برد:
-به بهزاد بگو بیاد، میخوام ازش بپرسم ابراهیم چی میگه!
قبل از اینکه حرفش را ادامه بدهد، بهزاد با موهای نیمهخیس و تیشرتی که بازوهایش اجازه نمیداد آستینهای آن سر جای اصلی خودشان باشند، از پلهها پایین آمد. نگاهش مستقیم به کتایون بود:
-برو بخواب کتی، الان اصلاً حوصله ندارم ببینم ابراهیم چی گفته!
آقاکیوان کامل به سمتش برگشت:
-چی شده بهزاد؟!
بهزاد حین قدمبرداشتن به سمت آشپزخانه، اشارهای به خودش کرد و گفت:
-از من میپرسی؟ یکی دیگه صداش رو انداخته روی سرش!
وقتی کامل وارد آشپزخانه شد من را دید. لحظهای به من خیره شد و بعد که کتایون به سمتش تندتند قدم برداشت، نگاه گرفت. کتایون در حالی که نگاهش را بین دو برادر تقسیم میکرد، گفت:
-خودت رو به اون راه نزن، چرا به سلطانی گفتی سرمایهش رو از پروژه بکشه بیرون، ابراهیم به هوای اون، داره کشتیکشتی بار میآره!
بهزاد ابرویی بالا انداخت:
-سلطانی مگه بردهی منه هر کاری بگم بکنه؟ ببین شوهرت چه غلطی کرده که سلطانی جا زده! الانم برو فردا حرف میزنیم.
کتایون قدمی به جلو برداشت:
-سلطانی رفیق توئه، ابراهیم مطمئنه که تو نذاشتی!
بهزاد لیوانش را محکم روی کانتر گذاشت و گفت:
-آره ابراهیم زده به خال! من نذاشتم، یه روز به سلطانی گفتم بیا، الان هم گفتم نمیخواد برو، دیگه بسه، دومادمون هار شده!
تا این را گفت، آقاکیوان و کتایون مات نگاهش کردند. بهزاد هم از آشپزخانه خارج شد و از در ویلا بیرون رفت. کتایون میخواست به دنبالش برود که آقاکیوان مانعش شد:
-تو آروم باش، بریم اتاقت ببینم ابراهیم چی گفته نصف شبی بهت، بعد خودم با بهزاد حرف میزنم!
قبل از رفتن نیمنگاهی به من انداخت:
-النازجان یه سر به مامان بزن ببین بیدار نشده باشه.
سری تکان دادم و به سمت اتاق حاجخانم رفتم. آرام در را باز کردم و داخل رفتم. چند ثانیهای به تختش زل زدم، چشمانم که به تاریکی عادت کرد، او را دیدم که به پهلوی چپ خوابیده بود و سینهاش آرام بالا و پایین میرفت. پتو را تا نزدیک شانهاش بالا کشیدم و بیرون آمدم. در سالن هیچکس نبود، دو مسیر روبهرویم بود، رفتن به سمت اتاقم و رفتن به سمت در سالن! قدم اول را که برداشتم، چشم از در اتاقم گرفتم و تندتند برای بیرون رفتن از در سالن قدمبرداشتم!
نسیم سرد از روبهرو میآمد و بهزاد در انتهای تراس، نزدیک پلهها، اولین هدف هجوم نسیم بود. آرام صدایش زدم:
-بهزاد!
با مکث به طرفم برگشت و فقط نگاهم کرد. با سر به داخل ویلا اشاره کردم:
-برو تو، خیلی سرده!
جلوتر رفتم:
-لباس درستحسابی هم که نپوشیدی!
کامل به طرفم چرخید:
-خودت رو ندیدی؟ لباس تو هم همچین درستحسابی نیست!
نگاهش را کمی پایین آورد و ابرویی بالا انداخت:
-البته برای این هوا!
ناخودآگاه سرم را پایین آوردم و به خودم نگاهی انداختم. زمزمه کرد:
-اگه فکر نکنی خیلی تو نختم، باید بهت بگم گودی کمرت خیلی قشنگه!
جوری گفت که نتوانستم وانمود کنم حرف عادی و سادهای شنیدهام؛ مثل این بود که برای قلبم بغلِ پا گرفته باشد، یکدفعه تکان خورد و از حرکت در مسیر واقعیاش باز ایستاد. دورتادور کمرم به یکباره گرم شد، انگار دستش را دور آنها حلقه کرده باشد. بدون اینکه چشمدرچشمش بشوم “مرسی” گفتم و بعد نگاهش کردم. چشمانش بیشتر خیرهسر بود تا خیره! نگاه کردن باعث شد دیوار خودداریام برای در امان ماندن از تعریفی که شنیده بودم، فرو بریزد. لبخند زدم، دستانم را بالا بردم و مقابل صورتم گرفتم. همهی لذتی که از تعریفش برده بودم، لو رفت. یواش گفتم:
-خیلی بده اینجوری آدم رو اذیت میکنی، اومده بودم یه چیزی بگم و زود برم!
-کدوم اذیت؟! کسی که دوستش داری، داره بهت میگه قشنگیات زیاده! این بده؟
دستانم را آرام از روی صورتم پایین آوردم:
-اینجوری میگی خجالت میکشم!
سریع گفت:
-چیزی که من دارم میبینم، خجالت نیست، همهش نازه!
با اخم و لبخند نگاهش کردم. دستانم را کنترل میکردم تا به سمت بلوز کوتاهم نرود و آنها را به پایین نکشد و توجه بهزاد را بیشتر از این جلب نکند. برای برگشتن به داخل ویلا عجله داشتم:
-بهزاد به کتایون خانوم…
چشمانش تنگ شد.
-کتایون نه، یعنی شوهرش ابراهیم، کینهش رو به دل نگیر!
با حرکت دادن تنش به سمت چپ، قصد کرد به روبرو بچرخد و به من پشت کند؛ اما در جا پشیمان شد:
-ولش کن، در موردشون حرف نزنیم بهتره!
کمی نزدیکتر رفتم. از حواس بهزاد که پرت شده بود استفاده کردم و بلوزم را هم پایین کشیدم:
-میخوای بگی به من ربطی نداره و دخالت نکنم… اما…
یک دستش را بالا آورد و به میان حرفم پرید:
-نه این رو نگفتم!
همانطور خیره نگاهش کردم. بلندتر گفت:
-منظورم این نبود الناز! فقط نمیخواستم در موردش حرف بزنیم؛ همین!
-میخوام یه کم دخالت کنم و در موردش باهات حرف بزنم؛ چون فکر میکنم مقصرم. اگه من اونروز حرفایی که شنیدم رو بهت نمیگفتم، تو این قدر از دست شوهر کتایون عصبی نمیشدی که بخوای علیهش کاری بکنی و آرامش زندگی خودت و اونا رو بریزی به هم!
سرش را کوتاه حرکت داد و شمردهشمرده گفت:
-شاید یه خرده دیرتر میفهمیدم، ولی بالاخره میفهمیدم! حرف تو فقط اون آخرین رشتهی نازکی که مونده بود رو پاره کرد!
تن و حالت صدایش نمیگذاشت به چیز دیگری فکر کنم؛ آرامش صدایش آدم را بغل میگرفت. تحتتاثیر حالی که داشتم، شانههایم را بالا بردم و خیلی نرم گفتم:
-بهخاطر حاجخانوم و کتایون کوتاه بیا!
محکم گفت:
-نه نمیشه!
-داری لجبازی میکنی!
لبخندی از سر ناچاری زد:
-اتفاقاً عقل میگه هر چه زودتر لکهی ننگی به اسم ابراهیم رو از دامن خانوادهم و کتی پاک کنم؛ کاری که باید زودتر از اینا میکردم و الان حتی یه روز وقت تلف کردن هم حماقت محضه!
تردید داشتم برای پرسیدن سوالم، اما بالاخره توانستم:
-پاک کنی، یعنی چی؟
نگاه گرفت:
-ابراهیم حد و حدود نمیشناسه، نمک میخوره و نمکدون میشکنه، امروز تو روت میخنده، فردا از پشت خنجر میزنه؛ آدم خطرناکیه! چی داشت به دم من میبست، یه تهمت ساده بود؟ از همچین آدمی چه کارای دیگهای ممکنه بربیاد؟ دست روی دست بذارم و منتظر باشم کِی میزنه به ریشهمون؟
سرم را به تایید تکان دادم:
-حداقل بیشتر فکر کن، عجله نکن. حواست به اینم باشه که اون شوهر کتایونه و دوستش داره.
با مکث سرش را به حرکت درآورد:
-باشه، بیشتر فکر میکنم. حالا برو تو!
-تو نمیآی؟
با لبخند گفت:
-اول تو برو!
“باشه”ای گفتم و پاهایم را با مکث حرکت دادم. نگاهش خیرهتر از آن بود که بتوانم قدمی بردارم. لبهی بلوزم را کشیدم. فقط کمی از کمر شلوارِ مشکیام پایینتر بود و با کشیدنش اتفاقی نمی افتاد. بهزاد اشارهای به در کرد:
-برو دیگه!
سریع به او پشت کردم و راه افتادم. چند قدم کوتاه تا در مانده بود که صدایم زد:
-الناز…
به طرفش برگشتم. جلو آمد و قدمبهقدم به من نزدیکتر شد:
-تو بار یه شیشهی سیاه رنگه، از اون تا نصف جام بریز. چند قالب یخ و یه قاچ لیمو هم بنداز توش…
سرش را به طرفم خم کرد:
-دلم میخواد تو برام بیاری و از دست تو بگیرم!
چشمانش دودو میزد، چشمان من هم یکجا بند نبود، نمیتوانستم “نه” بگویم:
-من؟!
-آره تو…
-بلد نیستم، یعنی تا حالا برای کسی مشروب نریختم…
لبخند زد:
-عزیزِ من بلدی نمیخواد، فقط همینایی که گفتم انجام بده!
در حالی که نمیتوانستم نگاهم را به جایی غیر از او روانه کنم، با سر اشارهای به داخل ویلا کردم:
-جلوی آقاکیوان که نمیشه.
-آقاکیوان طبقهی بالا تو اتاق کتیه!
راهحلش این بود!
-هر لحظه ممکنه بیاد بیرون.
زمزمه کرد:
-یه کاریش بکن!
وقت نداشتم. با نگاهی به صورتش سر تکان دادم و به داخل ویلا برگشتم. تندتند به سمت آشپزخانه قدم برداشتم و نگاهی گذرا به بار انداختم.