رمان رویا سرگردان پارت ۸۵

3.7
(21)

 

 

 

با سری کج خیره نگاهم کرد:

-پس چرا گفتی می‌افته بالش زخمی می‌شه؟

آقا‌کیوان خندید:

-گفت اگه بیفته بالش زخمی می‌شه، و گر نه که پرواز می‌کنه!

-پس نمی‌میره؟

در خانه که باز شد، دیگر نتوانستم تلاشی برای نمردن جوجه‌‌ی یا‌کریم‌ها بکنم، تنها گفتم “نه” و سر برگرداندم، اما زیر‌چشمی حواسم به آمدن بهزاد بود. زیپ کاپشن چرمی را که روی تیشرت مشکی‌اش پوشیده، تا آخر باز کرده بود. نتوانستم تنها به همان نگاه زیرچشمی اکتفا کنم. جابه‌جا شدم، تا انتهای تخت رفتم و پایین‌آمدنش از پله‌ها را کامل تماشا کردم. کیان به طرفش رفت و من بهانه‌ی خوبی برای نگاه‌های ممتدم به او پیدا کردم. نگاهش به آقا‌کیوان بود و داشت به همان سمت می‌رفت که با حرف حاج‌خانم، ایستاد:

-بهزاد داشتی می‌اومدی یه خبر می‌دادی تا بگم ابراهیمم بیاری!

به حاج‌خانم نگاه کردم، می‌دانستم این حرف از کجا آب می‌خورد. بهزاد در جا‌ گفت:

-ابراهیم بچه‌ی دو‌ساله‌‌ست من برم بیارمش؟

حاج‌خانم به حالت سرزنش سرش را کمی رو به پایین برد و اخم کرد:

-حالا می‌آوردیش چی می‌شد مگه؟!

بهزاد شانه‌ای بالا داد:

-یه چیزی بگو به من بیاد! من؟ برم دنبال ابراهیم… که بیارمش اینجا؟ می‌خوام صد سال سیاه نیاد!

چرخید و به سمت آقا‌کیوان که برای لحظه‌ای کارش را تعطیل کرده بود و چشم به او داشت، رفت. حاج‌خانم بلند گفت:

-دامادمونه، اول‌وآخر شما باید دستش رو بگیرین. الان که کارو‌بارش داره جون می‌گیره بیشتر هواش رو داشته باشین، جای دوری نمی‌ره!

به نظر می‌رسید تمام صحبت‌های قبلی حاج‌خانم، مقدمه‌ای برای گفتن این حرفش بود. هم او و هم آقا‌کیوان چشم به بهزاد داشتند تا حرفی بزند؛ اما بهزاد مثل کسی که دستشان را خوانده باشد، نیم‌نگاهی به باربیکیو انداخت و گفت:

-زغالش گداخته نشده!

آقا‌کیوان به تأیید سر تکان داد و همزمان با مادرش هم نگاهی رد‌وبدل کرد!

کیان داشت به سمت باربیکیو خم می‌شد که آقا‌کیوان او را به عقب کشید و گفت:

-برو به عمه کتی بگو چند تا چایی بریزه برامون!

کیان که با بی‌میلی به سمت پله‌ها رفت، بهزاد هم به سمت ما آمد. نرسیده به تخت، کاپشنش را از تن درآورد. به کنار تخت چسبیدم تا کاپشنش را روی آن بگذارد و برود، برای نفر سوم جای کافی نبود؛ اما لبه تخت، پشت به حاج‌خانم نشست. کاپشنش را روی دسته‌ی تخت قرار داد و کمی خودش را به جلو کشید و سر روی پای حاج‌خانم گذاشت. سرش تنها کمی با پاهای من فاصله داشت! نمی‌توانستم‌ نگاهم را کنترل کنم وقتی این‌قدر نزدیک به من بود. می‌توانستم با بوی عطر تنش مست بشوم! سفت در جایم نشسته و جمع شده بودم؛ می‌خواستم تمام افکاری را که با دیدن سینه‌ی پهنش به سرم هجوم آورده بود، پس بزنم. حاج‌خانم دست روی سینه‌ی بهزاد گذاشت:

-زشت نیست جلوی الناز دراز کشیدی؟

بهزاد به سمت من سرچرخاند:

-الناز از خودمونه!

نگاه پر از شیفتگی حاج‌خانم به بهزاد، هیچ تناسبی با حرفش نداشت:

-این رو نگی چی بگی؟

بهزاد یک دستش را روی سینه‌اش گذاشت و چشمش را بست:

-هر وقت پات درد گرفت، بگو سرم رو بذارم رو پای الناز!

اگر حاج‌خانم ضربه‌‌‌ای به پیشانی‌اش نمی‌زد و نمی‌گفت: “بگیر بخواب، هر چی کمتر حرف بزنی بهتره!” باید چند بار حرفش را در ذهنم پس‌وپیش می‌کردم تا مطمئن بشوم چنین چیزی گفته است. تمام آن افکاری را که پس زده بودم، این بار با التماس دوباره آوردم‌شان. در جواب حاج‌خانم فقط با چشمان بسته خندید.

 

 

 

حاج‌خانم نمی‌توانست دست‌هایش را داخل موهای بهزاد بچرخاند و درازکشیدنش را برایش لذت‌بخش‌تر کند. نمی‌توانست خودش را به سمتش خم کند و زل بزند به صورتش! نمی‌توانست سرش را پایین بیاورد، گردن بهزاد را بو کند و عمیق نفس بکشد.

بهزاد کمی خودش را بالا کشید؛ سرش خوب روی پای حاج‌خانم جفت‌وجور نشده بود. حالا بهتر می‌توانستم صورتش را ببینم. حاج‌خانم اگر پاهایش را جمع یا کاملاً به هم جفت می‌کرد، بهزاد می‌توانست راحت بخوابد و گردنش درد نگیرد.

دستم را مشت کردم؛ رو برگرداندم و به آقا‌کیوان نگاه کردم. فقط یک حرکت کوتاه نیاز بود تا بهزاد سرش درست روی پای حاج‌خانم باشد. کتایون که آمد و به سمت آقا‌کیوان رفت، نگاه دیگری به بهزاد انداختم. سینه‌اش آرام بالا و پایین می‌رفت. دستی که به فاصله‌ی کمی از تنش روی زمین گذاشته بود، میان بازو و شانه‌اش جای خالی‌ داشت که تنها با یک نگاه به آن، ضربان قلبم بالا و پایین شد. ناچار نگاهم را به موهایش کشاندم. اتفاق بهتری نیفتاد! دستم هنوز نیاز داشت لابه‌لای موهایش برود؛ این کار را خوب بلد بودم! در خیال موهایش را به بازی گرفته بودم و وقتی مشتم را باز کردم، دیگر نمی‌توانستم کنار بهزاد بنشینم. می‌خواستم بی‌صدا به سمت جلو و از تخت پایین بروم، اما تا دستانم را روی زمین برای بلندشدن تکیه‌گاه کردم، بهزاد درجا چشمانش را باز کرد. لحظه‌ای کوتاه به هم نگاه کردیم و من با گرفتن لبه‌ی‌ تخت، این تماس چشمی را قطع کردم و از جا برخاستم.

هرگز آدمی نبودم که از حال خودم غافل باشم و به آن فکر نکنم، ذهنم هیچ‌وقت یاد نگرفته بود خودش را از کارهایم، حتی روزمره‌ترین‌شان کنار بکشد و من دائم در حال سروکله‌زدن با خودم بودم. می‌فهمیدم پا به دنیایی گذاشته‌ام که قاعده‌وقوانینش را باید به سرعت یاد بگیرم. خلاف تصور همه در مورد بی‌دروپیکربودن احساسات، آن‌‌ها هم چهارچوب خودشان را داشتند. من به آدم دیگری آغشته شده بودم، آدمی که لذت‌بردن من از زندگی را منوط به حضور خودش و نقش‌آفرینی مستقیم در تک‌تک لحظات آن کرده بود. حتی دورایستادن و تماشاکردن بهزاد هم برایم کافی بود!

دور از لانه‌ی یا‌کریم‌ها، چسبیده به ستون، چشم دوخته بودم به حیاط. کتایون آرام‌وقرار نداشت؛ شلوارش را که موقع شام نوشابه روی آن‌ ریخته، عوض کرده بود. مرتب از حیاط به داخل خانه در رفت‌وآمد بود. بار آخر نمی‌دانم آقا‌کیوان چه گفت که به داخل رفت و دیگر برنگشت. موقع شام هم حاج‌خانم برای گوشی‌اش که کنارش روی میز بود و کتایون مرتب به آن نگاه می‌انداخت، به او تشر زد. بهزاد و ‌آقا‌کیوان چکرز بازی می‌کردند و کیان کنارشان نشسته بود و به خیال خودش می‌خواست بازی را یاد بگیرد؛ اما تنها چیزی که یاد گرفت، حرکت‌دادن مهره از این خانه به آن خانه، به خواست پدرش بود. وقتی پایین بودم، چشمان منتظر و ریز آقا‌کیوان که بعد از کلی فکر، مهر‌ه‌اش را حرکت می‌داد، این حس را که برنده‌ی بازی در نهایت او خواهد بود، در من تقویت می‌کرد. نمی‌خواستم بمانم و ببینم او برای بهزاد کری می‌خواند و در نهایت پیروز می‌شود. به بهانه‌ی بردن حاج‌خانم به اتاقش، از کنارشان فرار کردم؛ اما تماشاکردن از تراس، حسم را نسبت به برنده‌ی بازی عوض کرد. برنده کسی بود که زودتر دستش را حرکت می‌داد و برای تصرف مهره‌های حریف عجله داشت. بهزاد فقط با نگاهی کوتاه به تخته، تصمیم می‌گرفت. دستش را که دو بار به میز کنار‌ تخته‌ی بازی زد، لبخند روی لبم آمد. او برنده شد و آقا‌کیوان عقب کشید و سرش را به پشتی مبل تکیه داد. بهزاد از جایش بلند شد. با اشاره به تخته وگفتن حرف‌هایی به آقاکیوان و در نهایت با برهم‌زدن موهای کیان به طرف ویلا راه افتاد. زل زدم به آقاکیوان تا حالِ پس از باختش را بیشتر تماشا کنم. کنار خودش جا باز کرد تا کیان به طرفش برود. مهره‌ها را دوباره روی تخته چید و وقتی کیان دست جلو برد، سرش را کمی رو به بالا گرفت. ناخودآگاه عقب کشیدم؛ لحظه‌ای کوتاه در جایم بی‌حرکت ایستادم و باز عقب‌تر رفتم. نمی‌خواستم به جای قبلی‌ام برگردم. بهزاد دیگر در حیاط نبود تا با دنبال‌کردن کارهایش، گذر زمان را حس نکنم. وقتی به سمت داخل چرخیدم، هنوز از فکرش پر بودم؛ شاید دیگر هرگز زمانی پیش نمی‌آمد که تمام فکرم مال او باشد و بعد خودش را‌ مقابلم ببینم. تیشرت مشکی‌اش را با تیشرت آستین‌کوتاه سفیدی عوض کرده بود. رنگ سفید هیچ مردی را جز او این‌قدر جذاب نمی‌کرد. کمی جدی به نظر می‌رسید:

-چرا یه‌دفعه اومدی تو؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x