رمان رویای سرگردان پارت ۹۳

4.1
(25)

 

 

آقا‌کیوان آن مدارای همیشگی را با حاج‌خانم نداشت! نمی‌توانست ابروهایش را به حالت عادی نگه دارد و بدون جا‌به‌جاشدن‌های مداوم، در جایش بنشیند. لیوان چای را طوری روی میز کوبید که صدایش درآمد! برای بار دوم از روی مبل بلند شد تا حرف‌های مادرش را نشنود و با قدم‌هایی تند به طبقه‌ی بالا رفت و حتی برای خوردن شام هم پایین نیامد. نمی‌توانستم نسبت به این رفتارش بی‌تفاوت باشم و فراموشش کنم. این فکر که شاید بهزاد درباره‌ی خبرچینی‌های ابراهیم برای پدر‌شوهرشادی، حرف‌هایی گفته‌ تا آقاکیوان را به جبهه‌ی خودش ببرد، تمام ذهنم را درگیر کرده بود. حال‌وروز حاج‌خانم و بی‌خوابی عذاب‌آوری که دچارش شده بود، باعث شد خودم را سرزنش کنم، آن هم در حالی‌که هنوز نمی‌دانستم کاری که کرده بودم، اشتباه بوده است یا نه! پیچیدگی ماجرا، قضاوت را برایم سخت کرده بود. می‌دانستم بهزاد اصلاً تمایلی ندارد با من در این مورد حرف بزند، یک‌بار امتحان کرده و به نتیجه نرسیده بودم، اما می‌خواستم یک‌بار دیگر تلاش کنم. وقتی گوشی را در دستم گرفتم، بیشتر از عقربه‌‌ای که به ساعت یک شب نزدیک می‌شد، دروغ‌هایم درباره‌ی سپهر، مانع از تماسم می‌شد. بهزاد یک‌ روز در میان از سپهر می‌پرسید و من فقط انکار می‌کردم. بعد از سفر کردان سپهر دیگر زنگ نزده بود؛ هنوز فکر می‌کرد با حاج‌خانم شمال هستم. اما چندباری پیام داده بود، لحن پیام‌هایش تغییر کرده بود؛ فریادهایش یک‌باره آرام و بی‌صدا شده بود؛ می‌خواست صلح کند و من همه‌‌ی این اتفاقات را جور دیگری برای بهزاد تعریف کردم: “افسانه باهاش حرف زده و جریان تموم شده!” در حالی‌که سپهر دنبال از سر گرفتن رابطه‌مان بود.

وقتی چشمم به اسم بهزاد و شماره‌اش افتاد، هیچ چیز نتوانست مانع از برداشتن فاصله‌ی کوتاه انگشتانم با صفحه‌ی گوشی بشود. صدای آرام “الو” گفتنش در جا لبخند بر لبم آورد، تا به خودم بیایم و لبخندم را جمع کنم، گفت:

-سلام عزیزم…

صدای کشیده‌ی”اووم” مانندی از خودش درآورد:

-چه به موقع زنگ زدی! درست وقتی که من داشتم لعنت می‌فرستادم به هر چه کار و زندگی و پوله!

لبخندم دیگر راه خودش را می‌رفت:

-سلام، خوبی؟ امروز اصلاً زنگ نزدی، معلومه روز شلوغی داشتی و خیلی خسته‌ای.

در جا گفت:

-آره خسته، بی‌حال‌‌، بی‌اعصاب؛ ولی خب هر چی روزام افتضاحه، شبام بی‌نظیره!

ریز خندیدم:

-حتی وقتی از خستگی نای حرف‌زدن نداری، باز اذیتم می‌کنی!

زمزمه کرد:

-دارم جدی می‌گم! باهام که حرف می‌زنی حتی عضله‌های تنم هم گرفتگیاش…

وسط حرفش یک‌باره مکث کرد و گفت:

-صدای خنده‌ت می‌آدا! حالا کی داره این وسط مخ اون یکی رو می‌کنه تو فرغون؟ می‌خوای من رو بکشونی اونجا؟

دیگر نمی‌‌خواستم در مورد کتایون و ابراهیم حرف بزنم، حداقل امشب به هیچ‌وجه:

-نگو، من دختر سربراهی‌‌م، اهل مخ‌زدن نیستم!

منتظر بودم بخندد، اما جدی پرسید؟

-سربراه؟ حالا کی گفته من سربراه دوست دارم؟!

-همه سربراه و بی‌آزار دوست…

به میان حرفم پرید:

-من و تو با همیم، چون جفت‌مون سربراه نیستیم و نبودیم! اصلاً من عاشق آدمایی‌م که برده‌ی این قوانین نمی‌شن!

آرام روی تخت نشستم:

-الناز تو تمام پل‌های پشت سرت رو خراب کردی و درست از همون‌وقت برام جذاب شدی. تو کارهایی که قلباً دوست داری انجام می‌دی و کسی جلودارت نیست. ارزشی واسه یه سری از درگیری‌ها که همه‌ی مردم دارن، قائل نیستی، آینده و بعدش چی می‌شه و چه‌طور پیش می‌ره رو انداختی دور!

خنده از روی لبم رفت:

-ولی من دوست دارم به کاری که کردم عمیق‌تر از این نگاه کنی، نه این‌طوری… درگیری‌های منم شبیه بقیه‌ی مردمه! منم به آینده زیاد فکر می‌کنم!

آرام گفت:

-عزیزِ من تو شبیه بقیه‌ی مردم نیستی، خودت رو گول نزن! اگه بودی راهی رو که با اون آدم شروع کرده بودی تا آخرش می‌رفتی! اما تو وسط راه ولش کردی و یکی دیگه رو ترجیح دادی، چون اینجوری حالت بهتره و بیشتر بهت خوش می‌گذره، کی اینجوری مثل تو خودش رو دوست داره؟

بعد از این حرف خندید و گفت:

-اوه چی شدن خنده‌هات، نیستی؟

کوتاه گفتم:

-هستم و کماکان می‌گم برعکس چیزی که فکر می‌کنی، من زندگی رو خیلی جدی می‌گیرم.

سریع گفت:

-جدی‌جانِ من! فردا ظهر می‌آم پیشت، یه سورپرایز خوب برات دارم، بیدار بمون، بقیه رو بخوابون!

 

 

 

 

تا گفتم: “سورپرایز؟” سریع با شنیدن لحن سؤالی‌ام جواب داد:

-دیگه بیشتر از این در موردش چیزی نمی‌گم…

و بلافاصله گفت:

-خب بیا دنباله‌ی حرف دیشبمون که کیان‌‌خان ناتموم گذاشت رو بگیریم، گفتی بیام و مدل عکاسی‌ت بشم؟ کی دقیقاً؟ قبل از رفتنم یا بعدش؟

من از تشر عمه، درباره‌ی شناخت کم از کسی که با او در رابطه‌ بودم، به سادگی نگذشته بودم. می‌خواستم با بهزاد به آن النازی دست پیدا کنم که در رابطه، خودش را محدود به سطح نمی‌‌‌کند و به عمق می‌رود. من فهمیده بودم که هرگز نباید به بهزاد در هیچ موردی اصرار کنم؛ حتی اصرار برای بیشتر دانستن در مورد یک غافلگیری! و در بزنگاه‌های مهم‌تر، مثل مماشات‌کردن با ابراهیم، باید راهی پیدا می‌کردم تا حرفم از شکل اصرار دربیاید؛ اما از تمام این‌ها مهم‌تر، من برای اثبات خودم به بهزاد، باید به شناخت عمیقی از او می‌رسیدم. اینکه نشانش بدهم من برای بودن با او، بزرگ‌ترین و سخت‌ترین تصمیم همه‌ی عمرم را گرفته بودم، نه یک گذر ساده از آدمی به آدمی دیگر! تصمیمی که قلبم شروع کرده بود و عقلم تمامش کرد، چون که عقل می‌دانست برای من دیگر عقب‌گردی وجود ندار‌د‌. برایش تاوان‌ها داده و قرار بود باز هم بدهم و بدتر از همه، ساعت و لحظه‌ی اتمام این تاوان‌دادن هم معلوم نبود! بهزاد آگاه بود که من پل‌های پشت سرم را خراب کرده‌ام، چیزی که از آن خبر نداشت این بود که دیگر پلی برای رفتن به جای دیگر نمی‌خواهم‌! من مکان ثابتی را انتخاب کرده بودم برای مأواگرفتن همیشگی! زمینی که فقط وجود او آن را سفت نگه داشته بود و گر نه مثل رها‌شدن در دره‌ی رویاهای سرگردان بود، تا ابد معلق‌ماندن؛ گیرکردن بین یک قلب فشرده و عقل فسرده!

حاج‌خانم سر و گردنش را که راست نگه می‌داشت، احساس می‌کرد لرزش‌ و تکان‌های ریزش زیادتر شده است؛ این را قبل از اینکه برای خواب ظهر روی تختش دراز بکشد به من گفت. مشکلی که خودم متوجه‌اش نشده بودم و برای این بی‌توجهی عذاب وجدان داشتم. مات نگاهش می‌کردم و با اینکه نیرویی بی‌نام، از تمام تنم یک‌راست به سمت چشمانم هجوم آورد، باز نتوانستم نگاه بگیرم. انگار متوجه‌ی ناراحتی‌ام شد که با لبخند گفت:

-امروز خیلی قشنگ شدیا، بلوز قرمز به قول خیاط مزون، تابیده بهت!

حتی این حرفش هم نتوانست غمم را جمع کند و ببرد؛ از پیشروی بیماری‌اش می‌ترسیدم. نه به‌خاطر پرستاری و کارهایی که سخت‌تر می‌شد، به ‌خاطر اینکه مادر مردی بود که من او را دوست داشتم؛ دوست‌داشتنی که با گذر روزها، از مسیر قلب و احساسات گذشته و داشت به عقل می‌رسید و من از این اتفاق خوشحال بودم. عقل را آخرین سنگری می‌دانستم که برای هر تصمیم و کاری باید در نهایت فتحش می‌کردم.

بهزاد هر قراری که با من می‌گذاشت، همیشه سر ساعتی که می‌گفت می‌رسید یا زنگ می‌زد؛ در مورد بقیه آدم‌ها و پایبندی‌اش چیزی نمی‌دانستم. چند دقیقه مانده به زمانی که گفته بود، پشت پنجره ایستادم و چشم به در حیاط دوختم. هنوز فکر لرزش‌های سر و گردن حاج‌خانم با من بود و این کمی روی شادی من برای دیدن بهزاد و هیجانِ فهمیدن غافلگیری‌‌اش، تأثیر گذاشته بود.

شاخه‌های بید در هم پیچیده و مانع تکان‌خوردن با سرعت هم بودند. هر دوسه شاخه با هم سر به پایین می‌آوردند و با هم به جای اول برمی‌گشتند و مطمئن بودم اگر بشکنند، با هم می‌شکنند! همین که چشم از آن‌‌ها گرفتم و به سمت در سر چرخاندم، بهزاد را با جعبه‌ی بزرگ کادوپیچ‌شده‌ای آن‌جا دیدم. عینک آفتابی به چشم داشت و بعد از بستن در با پایش، جعبه را با یک دستش محکم گرفت و با دست دیگر عینکش را از روی چشمش به سمت بالا هل داد. نمی‌دانستم به او نگاه کنم یا به جعبه‌ی داخل دستش. می‌دانست من را پشت کدام پنجره‌ می‌تواند پیدا کند. نگاهی کرد، ثانیه‌ای خیره‌ام ماند و به سمت خانه قدم برداشت. پرده را انداختم. موهایی را که باز گذاشته بودم، به پشت سرم بردم. گوشه‌ی شال را از روی شانه‌ام‌ پایین‌تر کشیدم تا شل‌تر روی سرم باشد و بلوزم را مرتب کردم. من برای او به زیبا‌بودن محتاج شده بودم. می‌خواستم با دیدنش قشنگ‌ترین لبخندم را بزنم، اما وقتی در را باز کردم و او را با آن پیراهن آستین‌کوتاه جذب توسی و نگاه خیره‌اش، بعد از چند روز، دیدم، فراموش کردم چطور می‌توانم زیباتر بخندم. بدون پلک‎زدن نگاهش می‌کردم و هر چه لبخند بعد از آن روی لبم آمد، کاملاً غیر ارادی بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x