شانهام را کمی بالا آوردم و سرم را هم کمی به سمت چپ متمایل کردم و آرام گفتم:
-میخواستی الان دعوام کنی؟
با نگاه کوتاهی به شانهام گفت:
-الان از اونوقتاست که من باید بهت یادآوری کنم کیوان و حاجخانوم نزدیکمونن!
دستش را بالا برد و سرشاخهی بید را گرفت:
-میخواستم بگم اگه…
با دیدن نگاه خیرهی من به دستهایش، شاخه را رها کرد و گفت:
-اگه سپهر زنگ زد، حتماً بهم بگو!
کاش دعوا میکرد، کاش کارش هر چه بود، جز اینکه ربطی به سپهر داشته باشد.
ابروهایش را کمی پایین آورد:
-گوشیت رو آخرین بار کی چک کردی، زنگ نزده؟
از آن لبخندی که میگفت، هیچ چیز باقی نمانده بود:
– دوسه ساعتی میشه که چک نکردم!
آدم میتوانست با یک جملهی سراسر حقیقت هم دروغش را بگوید. نمیدانستم وقتی حرفی نمیزند و فقط سر تکان میدهد یعنی حرفهایم را باور کرده، یا شک دارد و یا پی برده که دروغ گفتهام!
-شاید یه چند روز نتونم بیام اینور، اگه کاری داشتی زنگ بزن!
آهسته پرسیدم:
-چند روز؟ چرا؟ بهخاطر کتی و آقاکیوان؟
-نه، یه خرده سرم شلوغه!
نگاهش به خانه بود. “باشه”ای گفتم و به سمت خانه قدم برداشتم. نرسیده به پلهها به عقب برگشتم. بهزاد داشت به ماشینش نزدیک میشد. سرشاخهی بید را بالاخره کنده و بین انگشتانش گرفته بود. وقتی در ماشین را باز کرد، به طرفم برگشت؛ ناخودآگاه به رویش لبخند زدم. جواب لبخندم را با لبخند داد و اشارهای به خانه کرد. کمی که به طرف خانه متمایل شدم، دستی تکان داد و سوار ماشینش شد.
نمیگذاشتم سپهر، بهزاد را از من بگیرد؛ دیگر اجازه نمیدادم غیر مستقیم وادارم کند به بهزاد دروغ بگویم. دستی برایش تکان دادم و به داخل خانه برگشتم. اولین کاری که بعد از بردن حاجخانم به حمام کردم، بررسی گوشی بود؛ تا قبل از آن نمیخواستم جز فکرکردن به حرف بهزاد دربارهی لبخندم، هیچ چیز دیگری ذهنم را مشغول کند. سپهر همانطور که بهزاد هم حدسش را زده بود، قرار نبود کوتاه بیاید. نتوانستم پیام طولانیاش را نخوانم و فقط پاکش کنم: “دروغ بزرگت رو فراموش میکنم؛ از علافی توی خونهی عمهت، که اسمش رو گذاشتی کار هم میگذرم، اما الناز همهی اینا رو تا عید تحمل میکنم! فقط تا عید، حتی یک دقیقه بیشتر هم نه.
یه جوری این جریان رو پیش بردی که تهش این حرفا رو ازم بشنوی و یه چیزی هم طلبکار بشی، باشه تو زرنگی، مبارکت باشه. رسیدم اراک.”
همیشه از رسیدنش به اراک خیالم راحت میشد و اینبار بیشتر از همیشه راحت شد! پیامش برای من پیغام رهایی به همراه نداشت، اما همین که تهران نبود، کافی بود.
گوشی را روی میز گذاشتم و خودم را روی تخت انداختم. هنوز سرم به بالش نرسیده بود که صدای زنگ پیام باعث شد همانطور نیمخیز بمانم و منتظر باشم تا صدایش قطع شود. به پهلوی راست چرخیدم و گوشی را برداشتم. اگر سپهر بود، حتماً پیامش را نخوانده، پاک میکردم؛ اما اسم بهزاد در صفحهی پیامهایم بالاتر از همه بود. بلافاصله آن را گشودم: “تختت مرتب بود؟ کردان که بودین، یه شب اومدم و توی تختت خوابیدم تا صبح! البته اعتراف میکنم یه کم مست بودم!”
سریع نشستم. رو به بالشم چرخیدم و آرام دست روی آن کشیدم. نگاهی به دورتادور تخت انداختم. بار دیگر پیامش را خواندم و به بالش و تخت چشم دوختم. نگاهم یکی در میان بین پیامش و تخت میچرخید؛ شمارش این کار از دستم در رفته بود. نمیتوانستم جلوی لبخندم را از کاری که کرده بود، بگیرم. یک شب را با اتاقم سر کرده بود؛ روی تخت من!
چشم از پیامش گرفتم و سرم را آرام پایین بردم. بینیام را در بالش فرو کردم و طولانی بو کشیدم. درست وسط بالش بوی بیشتری از عطر بهزاد جا مانده بود. ولعی تمامنشدنی برای هر چه عمیقتر نفسکشیدن و بردن تمام آن بو به درونم داشتم؛ چون مطمئن بودم عمر این بو، کوتاه است. یکطرف صورتم را روی بالش گذاشتم، دراز کشیدم و برای بهزاد نوشتم: “باور نمیکنم!” فقط میخواستم تکرار کند این کار را کرده است. میخواستم ببینم با چه جمله و کلماتی میخواهد من را مطمئن کند روی تختم خوابیده است!
خستگی دستانم که آنها را کج بالا آورده و گوشی را نگه داشته بودم، باعث شد بفهمم دقایق بسیاری است با لبخند به پیامش خیره شدهام. گوشی را روی بالش گذاشتم و سرم را چرخاندم تا دوباره عطرش را نفس بکشم. مراعات میکردم، با احتیاط نفسهایم را داخل ریه میدادم، میترسیدم پشت هم بوکشیدن، عطر ادکلن بهزاد را برای شامهام عادی کند و دیگر متوجهی آن نشوم. سرم را کمی بالا بردم و از فاصلهی دورتری نفس کشیدم، اگر حاجخانم و کارهایش نبود، هیچکس نمیتوانست من را از تخت جدا کند.
بهزاد جواب پیامم را ساعتی بعد، وقتی تازه از سر میز شام بلند شده بودم، داد: “عزیزِ من، خیلی خوب میدونی که این کار رو کردم!” دستم را خوانده بود!
بهزاد باعث شده بود با حاجخانم مهربانتر باشم؛ گاهوبیگاه نگاهش کنم و دنبال شباهتهایش با بهزاد بگردم. دلم میخواست بیصدا، تمام روز، کنارش بنشینم، تا اگر کاری داشت سریع برایش انجام دهم.
فقط بهزاد نبود که سرش شلوغ بود، آقاکیوان را هم فقط سر میز شام میدیدیم و عمه حتی وقت نداشت بیشتر از پرسیدن حال کیان، تماس تلفنیاش را ادامه بدهد. کتایون بعد از سفر کردان دیگر به خانهی ولنجک نیامده بود؛ حاجخانوم از صبح چندباری، بدون اینکه مستقیم من را مخاطب قرار دهد، گفته بود: “امروزم کتی نیومد!”
هر بار بعد از این حرف نیمنگاهی به من میانداخت و سرش را تکان میداد. آقاکیوان که به خانه آمد، تا خواست روی مبل بنشیند و چایی بنوشد، حاجخانم رو به او پرسید:
-چرا کتی یه سر به ما نمیزنه؟
انتظار داشتم آقاکیوان مثل همیشه دلیل این نیامدن را گردن بهزاد بیندازد و با مادرش در مورد بداخلاقیهای او با ابراهیم صحبت کند، اما هنوز جملهی حاجخانم تمام نشده بود که آقاکیوان کتش را از روی دستهی مبل چنگ زد و سریع از روی آن بلند شد:
-به جهنم که نیومدن، هم اون، هم ابراهیم…
سروصدای پایینآمدن کیان از پلهها باعث شد آقاکیوان با نگاه به آن سمت، کوتاه مکث کند، اما خیلی سریع به طرف حاجخانم سر چرخاند و تندتند حرفش را با صدایی که از ته حنجرهاش بیرون میآمد، تمام کرد:
-حق ندارن پاشون رو توی این خونه بذارن!
حتی وقتی از پلهها بالا رفته بود و دیگر نمیتوانستیم او را ببینیم، باز نگاه حاجخانم به آن سمت بود. بعد از رفتن آقاکیوان، حاجخانم سکوت کرده، به مبلش تکیه داده و چشم به تلویزیون دوخته بود، طوری که انگار از حرفهای آقاکیوان هیچ ناراحت نشده بود؛ اما این حفظ ظاهر فقط تا وقتی باقی ماند که آقاکیوان دوباره پایین آمد و روی مبل نزدیکش نشست. لیوان چای را که مقابل آقاکیوان گذاشتم، یکدفعه حاجخانم رو به او پرسید:
-تو و بهزاد چرا جنی شدین؟ یعنی کتایون حق نداره بیاد خونهی باباش؟
آقاکیوان با لبخند تشکری از من کرد و در حالیکه لیوان را به طرف دهانش میبرد، گفت:
-تا وقتی زن ابراهیمه، نه؛ بره طلاق بگیره، برگرده خونهی باباش!
چندقدمی به سمت آشپزخانه برداشته بودم، اما با این حرف، که آقاکیوان آن را بدون هیچ تردیدی، قاطعانه بیان کرد، نتوانستم بر خودم مسلط باشم و در جا خشک شدم. حاجخانم هم وضع بهتری از من نداشت. به زور توانست دهانش را باز کند:
-دیگه این حرف رو نشنوما! جای تو و بهزاد عوض شده، تو باید اون رو به راه بیاری، نه اینکه بری تو راه اون…