وقتی کتایون، دستمالبهدست سر چرخاند و به من لبخند زد، نیمنگاهی به پلههای پشت سرم انداختم. اصلاً یادم نمیآمد چطور پایین آمده بودم. انگار پلهها تاب بیتابی و بیقراری من را نداشتند و تبدیل به مسیری مستقیم شده بودند تا برای پایینآمدن به زحمت نیفتم.
دستپاچگیام را پشت قدمهای تندم به سمت آشپزخانه پنهان کردم:
-کتایونجان، شما برو خسته شدی؛ بقیهش رو من انجام میدم.
سری تکان داد:
-نه بابا چرا خسته باشم، ظرفها رو که تو خشک کردی؛ کاری نبود دیگه.
با لبخندی که فقط برای کمی آرامشدن و خلاصشدن از ضربان بیامان قلبم بود، آبکش میوهها را به طرف خودم کشیدم. نمیدانم چرا منتظر بودم هر لحظه بپرسد: “وقتی طبقهی بالا بودی بهزاد تو رو بوسید؟”
زیرچشمی نگاهی به پلهها انداختم. بهزاد چرا پایین نمیآمد، فکر میکردم اگر بیاید دلهرهی من هم کمتر میشود. “الناز”ی که کتایون گفت، باعث شد از جا بپرم. به عکسالعملم خندید و گفت:
-وای ترسیدی؟ ببخشید!
و ریزریز به خندیدنش ادامه داد:
-میخواستم بگم مثل همه به من بگو کتی، وقتی میگی کتایون، فکر میکنم با یکی دیگه هستی!
لبخند زدم و تند گفتم:
-باشه، سعیم رو میکنم!
و بعد صدایی که از سمت پلهها آمد، باعث شد تا جایی که طبیعی به نظر برسد، سرم را به ظرف میوهها نزدیک کنم. صدای کتایون را شنیدم که از بهزاد پرسید:
-بالا بودی؟
پرتقال از دستم رها شد و داخل ظرف افتاد. فاصله کم بود و صدایی ایجاد نکرد.
بهزاد در جوابش، بیشباهت با لحن آخر کشداری که من از او به یاد داشتم، با هوشیاری گفت:
-وقتی از پلهها اومدم پایین یعنی بالا بودم دیگه!
کتایون با مکثی که نمیدیدم بهخاطر چه بود، درجوابش گفت:
-فکر کردم توی حیاطی هنوز، نفهمیدم کی اومدی تو!
دیگر نتوانستم سرم را پایین نگه دارم. به کتایون و بعد به بهزاد نگاه کردم. میخواستم بدانم بهخاطر گرمیِ صورتم بیهوده از گفتوگوی خواهر و برادر ترسیده بودم یا واقعاً بحثی غیرعادی بینشان در جریان بود. کتایون حرفش را زده بود و اصراری برای گرفتن جواب نداشت و همین خیالم را راحت کرد. دنبال یک بهزاد سربههوا میگشتم؛ مثل خودم بیحواس! اما کماکان به رفتار خودش مسلط بود. باور اینکه بوسیدن از بوسیدهشدن بهتر است، در من جان گرفت؛ شاید اگر قبل از فاصلهگرفتن از او، روی پنجهی پا میایستادم و صورتش را میبوسیدم، اینچنین آرام نبود و مجبور میشد سنگینیِ باری را با خودش حمل کند که هیچکس نمیدید. از کاری که نکرده بودم و تصورش را داشتم، غرق لذت شدم. اگر واقعاً انجامش میدادم، خلاص نمیشدم؟
پرتقالی که اینبار از دستم رها شد، روی زمین افتاد. کتایون برگشت و من چشم از بهزاد که به سمت میز ناهارخوری میرفت، گرفتم. خم شدم و پرتقال را از روی زمین برداشتم. تا ایستادم پی بهزاد گشتم. گوشیاش را به دست گرفت، به صفحهاش نگاهی کرد و آن را داخل جیبش گذاشت. به سمت آشپزخانه که چرخید، نگاه منتظرم را دید. نمیدانستم در بوسهاش چه بود که این همه دلبستگی برایم به همراه آورده بود. هیچ کنترلی روی نگاهم نداشتم. زود از من رد شد و به کتایون که دست از کار کشیده و خیرهاش بود، گفت:
-میرم بیرون یهکم بدوام.
کتایون نگاهی به ساعت انداخت:
-الان؟ چه وقت دویدنه؟
حضور کتایون را نادیده گرفتم و قدمبرداشتنش را تماشا کردم. هنوز مانده بود به در برسد که بلند گفت:
-زود میآم، نخوابیا!
سریع به سمت کتایون برگشتم؛ با مکثی طولانی “باشه”ای گفت که محال بود بهزاد شنیده باشد!
اگر چه “باشه”ی کتایون و متوجهنشدنش چیزی از بیاحتیاطی بهزاد کم نمیکرد؛ اما خیالم راحت شد؛ ابروهای جمع شدهام را بالا بردم و برای منظمشدن نفسم، یک لیوان آب خوردم.
ماهها زندگیکردن با خانوادهی عمه باعث شده بود، متوجهی کوچکترین تغییر در خلقوخویشان بشوم؛ حتی بوسهی بهزاد هم نمیتوانست آنقدر من را از اطرافم غافل کند که زودرفتن حاجخانم به اتاقش برایم عادی باشد یا متوجه نشوم آقاکیوان امشب خستگی را بهانه کرده بود تا کمتر حرف بزند و به جایش فکر کند.
وقتی میخواستم به طرف اتاق حاجخانم بروم، آقاکیوان هم همراه کیان به داخل ویلا آمد و بلافاصله از کتایون پرسید:
-چی شد یهو بهزاد رفت بیرون؟
کتایون به طرفش برگشت و شانهای بالا انداخت:
-گفت میره بدوئه، به منم گفت نخوابم، انگار کار داره باهام!
آقاکیوان دستی به صورتش کشید و نیمنگاهی به من انداخت:
-النازجان میری پیش حاجخانم؟
سری برایش تکان دادم:
-آره، یکی از قرصاشون مونده.
حین قدمبرداشتن گفت:
-منم میآم یه سر بزنم بهش.
ایستادم و کمی عقب کشیدم تا جلوتر از من برود. به راهرفتن با طمأنینهاش نگاه کردم. شک نداشتم دلیل تمام رفتارهای آقاکیوان، بهزاد است؛ بهزاد و کارهایی که کرده بود!
حاجخانم با دیدن هر دوی ما، اخم کرد و گفت:
-چی شده؟
آقاکیوان در جوابش گفت:
-الناز اومده قرصت رو بده، منم اومدم پیشت بشینم؛ ناراحتی برم؟
حاجخانم ابرویی بالا انداخت وخودش را کمی جلو کشید تا قرصش را از من بگیرد. همین که عقب رفت و میخواستم کنارش بنشینم، آقاکیوان مانع شد:
-النازجان کارت تموم شد بیزحمت دو تا چایی هم بریز بیار که اینجا پیش حاجخانم بخوریم.
انگار برایش خیلی مهم نبود هوشش را به کار بگیرد و زیرکانهتر من را بیرون بفرستد!
چایریختن را کمی طول دادم تا حرفهایشان تمام شود و باز فقط به این فکر کردم که میخواهند در مورد بهزاد صحبت کنند. وقتی با زدن در وارد اتاق شدم، آقاکیوان را دیدم که از جایش برخاسته و به کمد روبهروی تخت تکیه داده بود. سینی را که روی میز گذاشتم، حاجخانم کمی جابهجا شد:
-امشب چایی نخوردم!
معطل نکردم، کنارش نشستم و امیدوار بودم حرفهایش با پسرش تمام شده باشد. آقاکیوان از کمد فاصله گرفت و با نگاهی بیحواس به سینیِ چای جلو آمد و گفت:
-خلاصه از من گفتن بود!
حاجخانم سرش را کمی رو به بالا حرکت داد:
-عادت داری همهچی رو بزرگ کنی!
لیوان چای در دستم نمیگذاشت کامل آقاکیوان را ببینم. با نزدیکترشدنش به تخت، کارم را راحت کرد. لبخندی بیربط با فضایی که بینشان در جریان بود، روی لبش آمد:
-آره من دارم بزرگش میکنم!
پایین تخت، کنار پای مادرش نشست:
-حالا این رو بذاریم کنار، اصلاً میگم همینطوری محض کنجکاوی از نوید خواسته حسابکتابای ابراهیم رو براش دربیاره، این سربههواییش رو کجای دلم بذارم، باز یه دختر دیگه و یه داستان دیگه؟
حاجخانم سعی میکرد لیوان را محکمتر از من نگه دارد، رو کرد به آقاکیوان و با اخمهایی درهم پرسید:
-کدوم سربههوایی؟
آقاکیوان کمی خودش را به جلو کشید:
-یعنی میخوای بگی متوجه نشدی؟ همین دیروز جلوی چشم خودت بهش گفتم جمعه نهار با نفیسی و شریکش برو رستوران یه خودی نشون بده؛ چی شد؟ بلند شده اومده اینجا! قبلش بهم گفته بود پنجشنبه میره مهمونی، اونجام نرفت، معلوم نیست داره چیکار میکنه!
حاجخانم سرش را کنار کشید و من هم مجبور شدم لیوان را از او دور کنم:
-خوب نفیسی رو دیده امروز، دیگه لازم نبوده باهاشون بره بیرون، چند بار بگه؟
آقاکیوان سریع از جایش برخاست:
-مامان خوب میدونی مشکل من چیه!
حاجخانم لبخند زد:
-آخه تو خودت رو یادت رفته، بهتر از بهزاد بودی؟
آقاکیوان دستش را بالا برد و گفت:
-من مثل بهزاد بودم؟! دختربازی هم اگه میکردم حسابوکتاب داشت، کاری نمیکردم کسی وبالم بشه!
لیوان را محکمتر گرفتم و سعی کردم نگاهم را لحظهای از آن جدا نکنم.
آقا کیوان به طرف میز رفت، لیوان چایش را برداشت و یکدفعه به طرف حاجخانم برگشت و ادامه داد:
-هنوز شر شادی از سرمون کَنده نشده، برای همین وقتی میگی سرک نکش تو کارش، دلم میخواد کلهم رو بکوبم به دیوار!
با چای در دستش به سمت در قدم برداشت و خطاب به حاجخانم گفت:
-حداقل بهش بگو حرف من رو گوش کنه، زود ردش کنه بره؛ حتی اگه ماهِ تو آسمون باشه!
بهزاد که برگشت، من خواب نبودم؛ اما به اتاقم رفته و لامپ را خاموش کرده بودم. شاید احمقانه به نظر برسد کسی با پای خودش به میان آتش برود یا تن به آبی بزند که اطمینان دارد از سرش میگذرد! اما بدترین انتخابها گاهی همانهایی هستند که به آدم فرصت لذتبردن از زندگی را میدهند و بهترینها همانهایی که باید با آزارشان هم کنار بیایی؛ چون با آنها هرگز نمیتوانی از نزدیک با احساساتت ملاقات کنی و بدانی تا کجا و چهقدر میشود کسی را دوست داشت، برایش اشک ریخت و دلتنگ بوسههایش شد. من نمیتوانستم بهزاد را به مصلحتها ببخشم؛ حتی اگر میسوختم یا ذرهذره نفسهایِ زندگیام را میدادم. نه آقاکیوان و نه هیچکس دیگری نمیتوانست من را منصرف کند!
نشستنم روی تخت برای خودم نبود، از خودم مطمئن بودم، هیچکس نمیتوانست من را از جای محبوبی که در آن ایستاده بودم دور کند؛ ریشه زده بودم! اما بهزاد نمیدانستم چه میکند! آنقدر محکم بود تا من نگران دستهایی که به سمتش میآمدند نباشم؟ او طور دیگری زندگی کرده بود، تجربههایش با من فرق داشت. ساکن یک روی سکه نبودیم! همیشه همهچیز را داشت و نمیدانستم بلد است مثل من برای چیزی که ندارد یا میخواهند از او بگیرند تلاش کند و کم نیاورد!
با آقاکیوان راه نمیآمد، مشکل زیاد داشتند، اما حرف عمه در گوشم زنگ میزد: “آخرش کاری که کیوان میخواد رو براش میکنه!”
گوشی را در دستم گرفته و منتظر پیام بهزاد بودم، نمیخواستم بفهمد برای چه به اتاق پناه آورده و به چه چیزهایی فکر کردهام؛ اما میخواستم به هر نحوی شده به او بگویم آقاکیوان متوجه شده است که او با دختری رابطه دارد!
میخواستم صفحهی گوشی را روشن کنم که با صدای بلند بستهشدن در ویلا و به دنبالش لرزش کوتاه پنجرهها، آن را روی تخت انداختم. کتایون بلند بهزاد را صدا زد و حتی ثانیهای صبر نکرد تا بهزاد جوابش را بدهد؛ بلندتر از قبل “بهزاد” را تکرار کرد. شالم را روی سرم کشیدم و بیرون رفتم.