ابروهایش فرم دیگری گرفته و کمی به پایین متمایل شدند، اما هنوز نمیشد گفت اخم به چهره دارد:
-ازش بعید بود!
قدمی به جلو برداشتم و در را پشت سرم بستم:
-گوشیم رو تازه روشن کردم! از همون موقع خاموش بود.
خودش را کنار کشید، تا از سر راهم کنار برود:
-موقتاً نشسته سر جاش، خودت رو آماده کن تا دفعهی دیگه…
مکث کرد و مستقیم زل زد به چشمهایم و شمردهشمرده گفت:
-اگه زنگ زد، بدونی چی بهش بگی بهتره!
نمیتوانستم مستقیم به صورتش نگاه کنم؛ فقط سر تکان دادم و از کنارش آرام رد شدم. زور مصلحتها چربید و نشد به بهزاد راستش را بگویم. عذابی که با آن دستوپنجه نرم میکردم، خود مرهم شده و دلداریام میداد که بهترین کار، همین بود که کردی! در عین داشتن احساس عذاب و گناه، به خودم نزدیکتر شده بودم. حس ترحمی داشتم که دستهایم را گرفته و دور شانههایم انداخته بود و میخواست با خودم مهربانتر باشم!
مطمئن بودم یک روز دیگر در کردان میمانیم و سپهر اگر شکی هم به حرفهایم داشت تا غروب میماند و برمیگشت، اما وقتی بلافاصله بعد از ناهار آقاکیوان حرف از رفتن زد، چند ثانیهای به او زل زدم شاید شوخی کرده باشد. اما فقط نگاه معناداری به کتایون انداخت، انگار که او مسبب این زود رفتن باشد. دلم به کیان خوش بود تا لجبازی کند، از تنها ماندن یاکریمها بگوید، از تعطیلی فردا، اما وعدههای آقاکیوان به او، بزرگتر از هر بهانهای بودند.
ساکم را در دست گرفته و روی تخت کنار حاجخانم نشسته بودم. چشم به پارکینگ داشتم و منتظر دیدن ماشین آقاکیوان بودم؛ اما ماشین بهزاد زودتر بیرون آمد و روبهروی ما پارک کرد:
-شماها با من میآین، کتی با کیوان میره.
حاجخانم هیچ سؤالی نکرد، فقط کمی خودش را به جلو کشید تا کار کسی که قرار است او را سوار ماشین کند، راحت باشد.
با نیمنگاهی به او از جا بلند و از مقابلش رد شدم. تا چمدان حاجخانم را از تخت پایین آوردم، بهزاد سریع به سمتم قدم برداشت. بعد از تماس سپهر، ساکت شده بود، نه فقط در کلام، حتی چشمانش کمتر به من نگاه میکردند. دستش را روی دستم گذاشت و حین کشیدن چمدان با من چشمدرچشم شد. با نگاهِ مستقیم به چشمانش، دستم را کشیدم. بهزاد نه پیشگو بود، نه میتوانست فکر کسی را بخواند، اما من در چشمهایش دلخوری را از دروغی که گفته بودم، میدیدم و میترسیدم هر لحظه بپرسد: “چرا نگفتی سپهر اومده دم خونهی ما؟!”
دنبال فرصتی برای حرفزدن با او بودم، حتی بیربطترین حرفها؛ دست که دراز کرد تا ساک من را هم بگیرد، گفتم:
-سنگینه! خودم میآرم.
لبخند زد، اگر چه نیمبند! اما تمام زیباییهای کردان و این ویلا را در حس جاری بین خودمان دیدم:
-برای من سنگینه، برای تو نیست؟
بلافاصله خم شد و ساک را برداشت؛ حاجخانم هم خندید.
پشت سر ماشین آقاکیوان وارد خیابان اصلی شدیم. کیان سر روی پایم گذاشت و خیلی زود خوابش برد. حاجخانم هم سر به پشتی صندلی تکیه داده و نگاهش را به بیرون دوخته بود. وارد بزرگراه که شدیم، بهزاد به یکباره سرعت گرفت. من از زودتر رسیدن، از روشنبودن هوا، از ماشینهایی که تندتند از کنارم رد میشدند واهمه داشتم. همهشان برای من تجسمی از سپهر بودند که جلوی خانهی ولنجک به ماشینش تکیه زده بود و با اخم به قله نگاه میکرد. به آینهی جلو نگاهی انداختم. بهزادِ در آینه، متفکرتر از آنی بود که میشناختم. چشم به جاده دوخته بود و میتاخت، انگار مصمم بود زودتر برسد و حقیقت را کشف کند. افسانه گفته بود سپهر نمیماند و میرود، اما من دیگر گفتههای هیچکس دربارهی سپهر را باور نداشتم!
بهزاد لحظهای از فکرهایش بیرون نمیآمد و به من نگاه نمیکرد، بزرگراه داشت تمام میشد و من نمیتوانستم دستم را کنترل کنم تا مدام روی سینهام ننشیند و تپشهای قلبم را اندازه نگیرد. همین که از نگاه بهزاد ناامید شدم و سر روی پشتی صندلی گذاشتم، احساس کردم با نفسی که کشیدم مایعی از بینیام بیرون آمد. انگشتانم را به زیر بینیام کشیدم، احساس خیسی باعث شد دستم را کمی عقب بیاورم؛ روی دو انگشتم رد پررنگی از سرخی خون بود!
دستم را مشت کردم تا خون را نبینم، اما خارش بیامان بالای لبهایم، باعث شد دستم را باز کنم و به سمت بینیام ببرم. بهزاد یکدفعه صدایم زد: “الناز!”
سرعت ماشینش را کم کرد و مشتی دستمال برداشت و به سمتم گرفت. نمیتوانستم فکرم را از تصویر خانهی ولنجک و سپهر خالی کنم؛ حتی وقتی که به جلو خم شدم تا دستمال را از دست بهزاد بگیرم. حاجخانم سعی کرد برگردد و به من نگاه کند. صدای بوق ماشینهای عقبی، پشت سر هم میآمد. بهزاد بیتوجه به آنها، سعی کرد به گوشه براند:
-سرت رو بده بالا، چرا نمیگی خوندماغ شدی!
برای این توقف خوشحال بودم. زمان را تلف میکردیم و شاید همین توقف کوتاه باعث میشد در مقصد چشمم به سپهر نیفتد.
حاجخانم نگاهش به من و دستش روی بازوی بهزاد بود و مرتب میگفت:
-احتیاط کن بهزاد!
بهزاد سری بالاوپایین برد و با نگاه به جلو و دو طرف، ماشین را کنار جاده نگه داشت. جعبهی دستمال را کشید و پیاده شد. در سمت من را باز کرد و با نگاه به دستمالهای مچاله شده روی بینیام گفت:
-خونی شدن، عوضشون کن!
کیان با صدای بهزاد از جا پرید و سرش را از روی پایم برداشت. همین که دستم را کمی از بینیام پایینتر آوردم، بیتوجه به حضور حاج خانم، هر چه دستمال در دستش داشت، به بینیام چسباند. کیان سرش را کمی پایین برد:
-خیلی خون اومده!
کمی خودم را عقب کشیدم و دستمالها را گرفتم. به مقابلم نگاهی انداختم. ماشین آقاکیوان نبود، آنها زودتر میرسیدند و تمام این زمانهای تلفشده توسط ما بیاثر میشد. باید سریع راه میافتادم تا بتوانم جلوی هر اتفاقی را بگیرم.
بهزاد همانطور به طرفم خم شده بود و نگاهم میکرد. سرم را آرام تکان دادم:
-الان بند میآد.
نمیخواستم او و سپهر هیچگاه همدیگر را ببینند. با حرفی که حاجخانم زد، چشمانم را به طرفش چرخاندم.
-چند روز خبری نبود، گفتم دیگه خوب شدی!
بهزاد نیمنگاهی به مادرش انداخت:
-آخرین بار کی اینطوری شده؟ چند وقت گذشته؟
حاجخانم ابرویی بالا برد:
-من یادم نیست، الناز خودش بهتر میدونه.
زیر لبی گفتم:
-چیزی نیست، بند میآد زود!
بهزاد دستش را به طرفم دراز کرد تا دستمالهای کثیف را بگیرد. آنها را از دستش دور کردم:
-میتونم پیاده شم؟
کوتاه سرش را تکان داد و با مکث کنار رفت:
-دستمال رو یه لحظه بردار، اگه بند نیومده، بشین فعلاً!
همین که فشار را از روی بینیام کم کردم، بهزاد تندتند گفت:
-نکننکن، بند نیومده!
ایستاده بود و خیرهخیره نگاهم میکرد. اگر به بهزاد راستش را میگفتم، چه اتفاقی میافتاد؟ دستمال را محکمتر فشردم و بهزاد هم به سمت صندوقعقب ماشینش رفت.
با رفتنش حاجخانم اشاره کرد دستم را پایین بیاورم. لحظهای کوتاه به همین حال ماندم و وقتی دیگر خونی نیامد، حین پیادهشدن، گفتم:
-تموم شده دیگه حاجخانوم!
بهزاد بطری آبی در دستش گرفته بود و به جایی پشت ماشینش اشاره میکرد:
-اگه بند اومده بیا دست و صورتت رو بشور!
به سمتش رفتم و در دورترین جای ممکن از جاده، نزدیک گاردیلها، پشت ماشینش نشستم. خم شد. سنگریزهها زیر فشار کفشش خرد شدند و فقط سنگ درشتتری از زیر نوک کفشش بیرون پرید. آب را ریزریز داخل دستم ریخت و زمزمه کرد:
-سرت رو اونقدر پایین نگیر، دوباره خوندماغ میشی!
کمی سرم را بالا گرفتم:
-نه دیگه خوب شدم!
روبهرویم روی دوپا نشست و به صورتم زل زد:
-هر باری که خوندماغ شدی این حرف رو ازت شنیدم! خوب میشم، خوب شدم!
برای بار دوم داخل دستم آب ریخت:
-رنگوروتم پریده!
از خوندماغ نبود، از دورشدن ماشین آقاکیوان بود. با لبخندی که تمام سعیم را میکردم عادی باشد، گفتم:
-میترسم بگم الان خوب میشم!
لبخند من برایش هیچ معنایی نداشت. بطری را کمی بیشتر رو به پایین کج کرد تا هر چه آب دارد روی دستانم خالی کند. جدیتش آنقدر زیاد بود که حتی سعی نمیکرد سرش را بلند کند. دستانم را شستم و هر دو بلند شدیم؛ میخواستم بچرخم و به داخل ماشین برگردم که بازویم را گرفت و نگه داشت. فاصلهمان کم بود و راحت میتوانستیم چشم به چشم هم بدوزیم.
-الناز چی شد خوندماغ شدی یهو؟
چون کلی مشکلات بدون راه حل داشتم، چون سپهر دست از سرم برنمیداشت، چون نمیدانستم با زدن چه حرفهایی او برای همیشه میرود. اشارهای به بازویم کردم:
-حاجخانوم میبینه، همیشه دورهش یکیدوماه طول میکشه!
دستم را رها نکرد اما انگشتانش را از دور بازو تا نزدیک آرنجم پایین آورد:
-دوره داره؟
کوتاه گفتم:
-آره.
سری تکان داد:
-سپهر زنگ نزد؟
سپهر برایش تمام نمیشد.
-نه!
میتوانست این کوتاه حرفزدنم را بگذارد به پای بیحالی بعد از خوندماغ!
دستش را پایینتر آورد و انگشتانم را آرام فشرد. چشمانش ذرهای انعطاف دستش را نداشتند؛ جوری به من خیره بودند که انگار موجود ناشناختهای پیش رویشان است.
-یه ویلا دارم تو دماوند، هیچکس ازش خبر نداره، نه مامانم، نه کیوان!
بلندتر ادامه داد:
-و نه هیچکس دیگهای! یه بار بریم اونجا دوسه روز بمونیم!
ربط این حرف و این پیشنهاد را به این لحظه و این شرایطمان نمیفهمیدم:
-من و تو؟
-پس کی؟ وقتی فقط به تو دارم از این ویلا میگم، یعنی فقط میخوام تو رو ببرم!
طوری نگاهم میکرد که انگار جز جواب: “باشه هر وقت خواستی میریم” هیچ حرف دیگری را نمیتواند بپذیرد. در رابطه با سپهر، من به پیشنهادی خیلی کمتر از این، قاطعانه جواب رد میدادم؛ اما در مقابل بهزاد سست میشدم و حتی گاهی مشتاق به بودن در فضایی که حرفش را میزد. میدانستم عقلانی نیست که دوسه روز فقط او بداند کجا هستم و بقیهی دنیا ندانند!
گاهی جوابهای دمدستی، بهانههای نخنما و وعدههای بدون تاریخ، بهترینند! با آنها میشود خیلی از آدمها را راضی کرد؛ به شرطی که بلافاصله بیان شوند، نه با مکث و تعلل و لرزش چانه؛ کاری که من در آن شرایط سعی کردم خوب انجامش بدهم:
-تا چند وقت نمیتونم کیان و حاجخانوم رو تنها بذارم و جایی برم، حتی یکیدو ساعت!
بهزاد آرام فشار دستانش را شل کرد. انگشتانش روی دستم سر میخورد و پایینتر میرفت تا وقتی که کامل جدا شد و بینمان فاصله افتاد! سر تکان داد؛ چشمانش هنوز شک داشتند خوندماغم بند آمده باشد و شاید این هم در حواسپرتیاش و پذیرش راحت حرفم نقش داشت. زمزمه کرد:
-یه فکری میکنیم، نشستی سرت رو تکیه بده به صندلی، منم آرومتر میرونم.
دوای دردم “منم آرومتر میرونم”ی بود که گفت. دیررسیدن یعنی دورشدن سپهر؛ یعنی آراموقرارگرفتن من! کمی فاصله گرفتم و خیره نگاهش کردم:
-ببخشید که اینطوری شد!
ابروهایش بالا رفت:
-بهخاطر خوندماغ؟ مگه دست خودته؟!
-نه ولی خب هر بار اذیتتون میکنم…
سریع گفت:
-من نگران اذیتشدن خودتم!
نیمنگاهی به جلو انداختم:
-حاجخانوم رو هم خیلی نگران کردم، بریم زود بشینیم تو ماشین.
صدای عبور با سرعت ماشینها در اتوبان، لحظهای قطع نمیشد. بهزاد به آخرین ماشینی که از لاین کناری ما رد میشد نگاه کرد و تا محوشدنش در جاده آن را دنبال کرد. از کنارش که گذشتم، هنوز ایستاده بود و قصد قدمبرداشتن نداشت. در ماشین را که به سمت خودم کشیدم، دستش به همراه بطری آب پایین آمد. برگشت و با حرکتی به سمت ماشین، پشت در صندوق عقب پنهان شد.
پشت فرمان که نشست، اول از آینهی جلو نگاهی به من انداخت:
-حرکت کنیم؟
کیان به جای من جواب داد:
-تندتند بریم برسیم به بابا، تند برو عمو…
با حرکت سر جوابش را دادم و بهزاد هم بلافاصله راه افتاد. خوندماغ بیموقع آمده بود، اما آمدنش خوب بود! باعث شد بهزاد چندین و چند بار از آینه به من نگاه کند و با هم چشمدرچشم شویم؛ اگر چه هنوز سکوتش مثل قبل پابرجا بود!
توهم دیدن سپهر چنان در من ریشه دوانده بود که از ابتدای خیابان خانهی ولنجک تا روبهروی خانه من چندین سپهر دیدم، همه اخمو، همه دست مشت کرده، همه بههمریخته، همه خون به چشم افتاده… یکیشان که ناپدید میشد، دیگری سربرمیآورد. مجبور میشدم سر از روی صندلی بردارم و به جلو بیایم و اطرافم را با چشمهای بازِ باز ببینم. منتظر یک خوندماغ دیگر بودم و دستم را آماده نگه داشته بودم. نفسهایم آن قدر تند بود که اگر کسی بیشتر از سه ثانیه نگاهم میکرد متوجه میشد قفسهی سینهام با سرعتی غیر معمولی بالا و پایین میرود.