رمان رویای سرگردان پارت ۸۹

4.2
(17)

 

 

 

 

با همان نگاه کوتاه شیشه‌ی سیاهی را که می‌گفت پیدا کردم. اولویتم ابتدا برداشتن لیمو و یخ بود. آن‌قدر سرعت داشتم که حتی فکر اینکه هر لحظه ممکن است آقا‌کیوان سر برسد هم نتوانست حواسم را از کاری که می‌کردم پرت کند. وقتی جام را برداشتم، بهزاد در را باز کرد و به داخل آمد. بطری را که به سمت جام کج کردم، یادم آمد زیاد نوشیدن مستی می‌آورد و من نمی‌دانستم زیاد این نوشیدنی، چه‌قدر است. بهزاد گفته بود تا نصف جام مشروب بریزم و من کمتر از نصف ریختم. قالب یخ را داخلش انداختم و قاچ لیمویی را که برش زده بودم به لبه‌ی جام زدم. وقتی کارم تمام شد سر بلند کردم‌. بهزاد روی مبل کنار پنجره‌ی انتهای سالن، پا‌ روی پا انداخته و لم داده بود. سرش را به مبل تکیه داد و نگاهش را به من دوخته بود. می‌توانستم جام مشروب را بدون ترس برایش ببرم و برگردم؛ جایی که نشسته بود از دیدرس هر کسی که می‌خواست از پله‌ها پایین بیاید، دور بود. گردنه‌ی جام را گرفتم و به سمتش قدم برداشتم، تمام نگاهم به جام بود. با نگاه کردن متوجه شدم که شکل گرفتن من، مثل آقا‌کیوان و یا عمه نیست. ایستادم و دو طرف ظرف جام را گرفتم. قبل از راه افتادن نیم‌نگاهی به بهزاد انداختم. دستانش را بالا برده و به لبانش نزدیک کرده بود. نگاهش آن قدر نزدیک بود که انگار هیچ فاصله‌ای بین ما نیست. محو تماشای من بود. محو شدنی که به نظر می‌رسید هیچ حساب‌وکتابی پشتش نیست و ترس را چون حسی هرزه و زیادی دور انداخته است. این برای من، که بیشتر عمرم، حتی برای ساده‌ترین کارها، حساب‌وکتاب می‌کردم، تجربه‌ای نو بود! وقتی جام را به سمتش گرفتم، که وقت این کار نبود، فاصله‌ی بین‌مان زیاد بود‌. بهزاد در جایش تکانی خورد و سرش را از روی مبل برداشت:

-بیا جلوتر!

قدمی به سمتش برداشتم. دست دراز کرد و قبل از گرفتن جام، سرش را بالا گرفت:

-دیدی کاری نداشت!

و جام را، در حالی که با انگشتانش، انگشتانم را لمس کرد، از دستم گرفت:

-همین دور و ورا باش، نرو اتاقت!

ترس من دور می‌شد، اما‌ گم نه:

-زیاد نمی‌تونم بمونم! تا آخرِ تموم شدن مشروبی که توی دستته.

عقب کشید و دوباره لم داد. جام را به لبش نزدیک‌ کرد:

-پس تا می‌تونم طولش می‌دم!

صدای پای پایین آمدن کسی از پله‌ها، دست از سرم برنمی‌داشت‌. مرتب در سرم تکرار می‌شد. راه آمده را برگشتم تا به محیط امن و بی‌خطر آشپزخانه برگردم. به محض دیدن آقا‌کیوان در بالاترین نقطه‌ی راه‌پله‌ها، نفس راحتی کشیدم. منتظر ماندم برسد تا برای بودنم بهانه‌ای داشته باشم:

-براتون چایی بریزم؟

سرش را به دو طرف تکان‌ داد:

-نه الناز جان، دستت درد نکنه.

نگاه خیره‌اش به بهزاد، باعث شد من هم به همان سمت برگردم‌. بهزاد مشروبش را مزه‌مزه می‌کرد. همین که آقا‌کیوان به سمتش قدم برداشت، جام را از لبش دور کرد:

-هر چی می‌خوای بگی، بذار برای فردا، الان نه حالش رو دارم، نه حوصله‌ش رو…

آقا‌کیوان در جا ایستاد:

-وسط‌ بلد نیستی وایسی نه؟

بهزاد لبه‌ی جام را به لبانش چسباند:

-بلدم؛ فقط تحمل ندارم وقتی وسطم، یه طرفم ابراهیم باشه.

آقا‌کیوان “اوف” صدا‌داری گفت و زیر لب زمزمه کرد: “دارم خسته می‌شم از یکدنده بودن تو!”

بهزاد از جایش برخاست. از کنار آقا‌کیوان گذشت و به آشپزخانه آمد. نیمی از مشروبش را که باقی مانده بود، کنار من، تکیه داده به کانتر، نوشید. جام را که روی کانتر گذاشت، رو به کیوان گفت:

-می‌رم لامپ جلوی حیاط رو خاموش کنم که وقتی می‌خوابیم نزنه به چشممون.

این را گفت و به سمت در رفت‌‌. بعد از رفتن او، آقا‌کیوان هم یکی از دو لامپ سالن را که در مسیرش بود، خاموش کرد و رو به من گفت:

-اون یکی رو هم تو خاموش کن الناز جان‌.

“شب‌بخیری گفتم و به طرف دیگر سالن رفتم‌. کلید را که زدم، در ویلا هم باز شد. صدای آقا‌کیوان از نزدیک در اتاقش آمد‌:

-فردا دیگه نمی‌تونی از دستم در بری بهزاد…

دستم را از روی کلید پایین آوردم و با اندک نورهایی که سالن از لامپ‌‌های روشن حیاط گرفته، سعی کردم به سمت اتاقی که برای خوابیدن به من داده شده بود، قدم بردارم. نزدیک در اتاق، اول سایه‌ای دیدم و بعد بهزاد

را روبروی خودم! ناخودآگاه سرم را به عقب بردم و آوای”هی” را درونم خفه کردم. بهزاد با صدای دیوانه‌کننده‌اش، پچ‌پچ کرد:

-کیوان نذاشت بهت بگم که مشروب خوردن از دست تو، مستی‌ش رو دوبرابر می‌کنه!

سرش را به صورتم نزدیک کرد، دهانش بوی الکل و لیمو می‌داد، بویی که به راحتی می‌توانست عقل را از من بگیرد. لبش را به صورتم چسباند و من تبدیل شدم به دو پیکر، یکی که از حال رفته و روی زمین افتاده بود، و دیگری که هنوز سرپا بود‌. بوسه‌ی این‌بارش هیچ صدایی نداشت‌. فقط آرام روی صورتم کشیده شد:

-نمی‌دونی چه حالی داد!

زود کنار کشید؛ از میان تاریکی راهش را به سمت پله‌ها پیدا کرد و از من فقط سستی ماند و سستی!

 

 

تند‌تند نفس می‌کشیدم تا خودم را پیدا کنم. زمین‌و‌زمان، هر دو را گم کرده بودم. وقتی روی تخت نشستم، وقتی با فکر به بوسه‌ی بهزاد لذت پشت لذت قورت می‌دادم و دست روی صورتم می‌کشیدم، خوب می‌دانستم اشتباه چیست، خطا کدام است و چه‌قدر نزدیک گناهم! از درک معنای این واژها عاجز نبودم…

اما خودم را از همه‌ی آن‌ها تکانده بودم و تنها گاهی قبل از خواب، وقتی روبه‌روی آینه می‌ایستادم، به این فکر می‌کردم چه چیزهایی را با خودم ندارم که روزها و سال‌های قبل داشتم و سخت به آن‌ها چسبیده بودم.

بدون اینکه دستم را از روی صورتم بردارم، از جا برخاستم و به طرف آینه‌ی نصب‌شده روی در کمد لباس، رفتم. آرام مقابل آن نشستم و پاهایم را جمع کردم. به خودم زل زدم؛ این روزها انگار همه از من بریده و ناامید شده بودند. افسانه سرسنگین شده بود، فاطمه کم‌تر زنگ می‌زد، حتی احساس می‌کردم مامان با اینکه هیچ چیز نمی‌داند، کمتر از قبل به من اعتماد دارد و سپهر در پیام آخرش، وقتی یکدفعه آن را روی صفحه دیدم؛ نوشته بود حس می‌کند دیگر اصلاً من را نمی‌شناسد.

تکلیف عمه و آقا‌کیوان و حاج‌خانم هم معلوم بود؛ اگر می‌فهمیدند، هر کدام به روش خود، من را محکوم می‌کردند، هیچ‌کس قرار نبود تأییدم کند…

صورتم را نزدیک‌تر بردم تا گونه‌ام، محل بوسه‌ی بهزاد را بهتر ببینم. انگار طراوت بیشتری پیدا کرده بود، برق می‌زد و جان گرفته بود درست مثل چشم‌هایم! می‌خواستم جلوتر بروم که با صدای زنگ پیام گوشی‌ام، به پشت برگشتم. بلند نشدم، همان‌طور نشسته خودم را تا تخت کشاندم و آن را برداشتم. هر نشانی از رسیدن پیام جدید، همزمان دو حس ترس و شوق‌ را درون رگ‌های تنم جاری می‌کرد! ترس دیدن پیام دیگری از سپهر و شوق آمدن پیامی تازه‌ای از بهزاد. دیدن اسم بهزاد، ترسم را همان دم پس زد! با لبخند انگشتم را روی صفحه‌ی پیام‌هایش کشیدم: “دوسِت دارم عزیزِ من، دوسِت دارم، شبت‌بخیر”.

با لبخند جوابش را نوشتم: “نمی‌تونی اون‌قدری که من دوسِت دارم، دوستم داشته باشی؛ نمی‌دونی چه‌قدر زیاد و غیر قابل تصوره!”

همچنان لبخندم را داشتم؛ با بندکردن دستم به تخت، خودم را بالا کشیدم‌‌. اگر روزی و بار دیگری کسی من را به‌خاطر عشق به بهزاد توبیخ می‌کرد و دنبال دلیل این عشق می‌گشت، می‌توانستم بگویم درست وقتی که فکر می‌‌کردم دوست‌داشتنی نیستم، او دوستم داشت!

صبح همه جز بهزاد در سالن بودند. با کتایون میز صبحانه را آماده می‌کردیم و ناخودآگاه هر کس حرفی می‌زد، من سریع به طرفش برمی‌گشتم. نگاهش می‌کردم تا ببینم حرفی از نبودن بهزاد می‌زند یا نه!

وقتی همه دور میز نشستند، حاج‌خانم به طرف پنجره برگشت و من -منِ منتظر- این نگاهش را در هوا قاپیدم. به بهانه‌ی کنارزدن پرده، به سمت پنجره رفتم. بهزاد در حیاط بود. یک پایش را روی سکوی دور باغچه گذاشته بود و حرکات کششی انجام می‌داد. هر باری که تنش را به یک سمت متمایل می‌کرد، کلاه هودی‌اش هم به سمت شانه‌اش جا‌به‌جا می شد. هر وقت فکر می‌کردم جذابیتش برایم تمام نمی‌شود و با هر روز دیدنش رنگ عادت به خودش نمی‌گیرد، فکر دیگری به موازات آن شکل می‌گرفت وکارش هشداردادن به من بود که نمی‌توانی تمام‌وکمال او را داشته باشی؛ نزدیک‌بودنش، دلت را خوش نکند!

آقا‌کیوان که صدایم زد، در جایم تکانی خوردم! پرده را رها کردم و به طرفش چرخیدم.

-النازجان… کیان رو هم بی‌زحمت بیدار کن!

هم او، هم کتایون کم‌حرف و متفکر بودند. آقاکیوان آن‌قدر در خودش بود که تکان سرم در تأیید حرفش را ندید، بلند گفتم:

-بله الان بیدارش می‌کنم.

دست در دست کیان از پله‌ها پایین می‌آمدم که صدای آهنگ ریزی، ذره‌ذره اوج گرفت و به گوشم رسید. منتظر بودم بعد از اوج، خواننده بخواند، اما آهنگ بی‌کلام بود. قبل از اینکه بهزاد را ببینم، گوشی‌اش را روی کانتر دیدم. صدای آهنگ هم از همان‌جا می‌آمد. با اینکه منتظر بودم بیاید و او را ببینم، اما خودم را کنترل می‌کردم تا چشمم به دنبالش نگردد و دیداری اگر رخ داد، اتفاقی باشد. اگر با او چشم‌درچشم می‌شدم، محال بود یاد دیشب و بوسه‌اش نیفتم و نگاه نگیرم‌. اتفاق زود افتاد! وقتی دست کیان‌ را رها کردم، بهزاد را حوله به دست، در حالی که به سمت گوشی‌اش قدم برمی‌داشت دیدم. سریع سلام کردم و رو گرفتم. در جوابم با مکث، سلامی کشدار گفت و صدای آهنگ گوشی‌اش را زیاد کرد. آقا‌کیوان به اعتراض گفت:

-کبکت خروس می‌خونه، خبریه؟

کتایون داشت برای حاج‌خانم لقمه می‌گرفت، می‌خواستم بگویم از کنار حاج‌خانم بلند بشود و این کار را به من بسپارد، اما منتظر ماندم تا اول بهزاد جواب آقا‌کیوان را بدهد. او را نمی‌دیدم و فقط منتظر بودم تا صدایش را بشنوم. صدای نزدیک‌شدن قدم‌هایش به گوشم می‌رسید و درست کنار من قطع شد:

-خبری مگه باید باشه؟

 

 

 

تا این را گفت کمی به سمت حاج‌خانم خم شدم و رو به کتایون گفتم:

-شما برید صبحانه‌تون رو بخورید، من هستم.

بهزاد صندلی کنار آقا‌کیوان را عقب کشید و رویش نشست. تلاش کتایون برای اینکه فقط به من نگاه کند و نه جای دیگری، چیزی نبود که از چشمانم دور بماند؛ چون من هم مثل او سر و چشمانم را تا حدی بالا می‌آوردم که به صورت بهزاد نرسد.

-تو لطف کن برای خودتون چایی بریز!

“چشم”ی گفتم و برخلاف آرام‌بودن صدایم، با قدم‌های سریع به آشپزخانه رفتم و چای ریختم. لیوان چای بهزاد را نه مقابلش، کمی دورتر گذاشتم تا لازم نباشد خیلی نزدیکش بشوم. همین که روی صندلی‌ نشستم، به لیوان چایش نگاه کردم. دستش را که تا نزدیک لیوان جلو آورد، لحظه‌ای کوتاه چشمم به چشمش افتاد. ابروهایش بالا بود و نگاهش به من! دیگر بعد از آن تا آخر صبحانه هیچ نگاهی به سمتش نینداختم. نفر اولی هم که از پشت میز بلند شد، بهزاد بود. آهنگ گوشی‌اش را قطع کرد و به طبقه‌ی بالا رفت.

آفتاب که بیشتر رخ نشان داد، حاج‌خانم را به حیاط بردم. می‌خواست کمی قدم بزند. چند متری که جلو رفتیم، احساس کردم تنش را لحظه‌ای منقبض و بعد رها کرد:

-وای حاج‌خانوم سردتونه؟

نگاهی به سمت آسمان انداخت:

-آره سردمه، آفتاب زیاد جون‌دار نیست.

-الان می‌رم ژاکتتون رو می‌آرم.

او را آرام‌آرام به سمت تخت بردم، کمک کردم بنشیند و سریع به سمت پله‌ها قدم برداشتم. نگاهم را که تا بالای پله‌ها بردم، بهزاد را ژاکت به دست دیدم. بی‌حرکت ایستاده و منتظر بود بالا بروم و آن را از دستش بگیرم. چند پله‌ای مانده بود به او برسم که ژاکت را به سمتم گرفت، اما همین که رسیدم و دست دراز کردم، آن را عقب کشید:

-چرا سر صبحانه و بعدش اونجوری بودی؟

چشم از ژاکت گرفتم. خیره شدم در چشمانش:

-من؟ چجوری؟

جلوتر آمد و لبخند نیم‌بندی زد:

-هی چشم می‌گرفتی ازم، حرف نمی‌زدی، سرت رو بالا نمی‌آوردی، عین تازه‌عروسا بعد از شبی که با داماد بودن!

دستم را که به طرفش دراز کرده بودم، سریع عقب کشیدم. نیم‌نگاهی به پشت سرم و جایی که فقط حاج‌خانم می‌توانست باشد انداخت و ادامه داد:

-انگار کل دیشب رو پیش من بودی و حالا خجالت می‌کشیدی بقیه ببینن به من نگاه می‌کنی!

خیره‌تر نگاهش کردم و خستگی پلک‌هایم را نادیده گرفتم:

-جلوی بقیه که نمی‌تونستم زل بزنم به تو!

دستم را به طرفش دراز کردم:

-بده حاج‌خانوم سردشه!

با مکث ژاکت را به طرفم گرفت:

-درستش اینه اول ازم تشکر بکنی که ژاکت رو برات آوردم!

سریع از دستش گرفتم:

-مرسی که آوردی!

وقتی به طرف حاج‌خانم دویدم و بعد به عقب برگشتم، تصورم این بود که بهزاد رفته است، اما داشت از پله‌ها پایین می‌آمد. برگشتم و ژاکت را به تن حاج‌خانم کردم. یکی از آستین‌هایش مانده بود که صدای زنگ تماس گوشی‌ام بلند شد. بی‌توجه به آن، به کارم ادامه دادم. حاج‌خانم اعتراض کرد:

-جواب بده بعد!

-هر کیه باید منتظر بمونه.

دستش را آرام داخل آستین ژاکت کردم؛ صدای گوشی هم قطع شد. داشتم بالش پشتش را‌ مرتب می‌کردم که بهزاد رسید و گوشی‌ام دوباره صدایش درآمد. آن را برداشتم و با نگاه به صفحه‌، شماره‌ی سپهر را دیدم. اسمش را پاک کرده بودم، اما شماره‌اش از یادم نرفته بود. غیر ارادی سر بلند و به بهزاد نگاه کردم. نمی‌دانم چرا آن‌طور با اخم خیره شده بود به من… گوشی را خاموش کردم. آقا‌کیوان آمد، هوا سردتر شد، آفتاب رنگ باخت، اما اخم‌ بهزاد جایی نرفت. تنها وقتی کمی اخمش کمرنگ شد که کتابون حاج‌خانم را به داخل ویلا برد و آقا‌ کیوان به هوای صحبت با عمه از ما فاصله گرفت. از روی تخت بلند شد؛ آمد و مقابلم ایستاد:

-سپهر بود؟

سر بلند کردم:

-آره…

-چرا بهت زنگ می‌زنه؟ چی می‌خواد؟

زیر لب زمزمه کردم:

-نمی‌دونم… نمی‌دونم چی می‌‌خواد!

نگاهش را کوتاه به سمت دیگری منحرف کرد، اما تند به موقعیت قبلش برگشت؛ با همان اخم کمرنگ و زل‌زدن مستقیم به صورت من:

-پس کی می‌دونه الناز؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x