داخل ویلا تاریک بود و تنها تراس در نور میغلتید؛ یادم نمیآمد من چراغهایش را خاموش کرده باشم. چشم از سالن گرفتم و گفتم:
-اگه تو حیاط میموندم بازی رو نمیبردی، حواست رو پرت میکردم!
ابرویی بالا داد و بعد لبخند زد:
-یعنی میگی اگه نزدیکم باشی، فکر و مغزم تعطیل میشه، اینقدر به خودت مطمئنی؟
یکدفعه گردن راست کردم و سرم را محکم نگه داشتم:
-نه، منظورم این نبود… این نیست….
به میان حرفم پرید و نزدیکتر آمد:
-آره همینه، اصلاً باید همین باشه، اگه تو حواسم رو پرت نکنی، کل این رابطه پشیزی میارزه؟ میخوام چیکار دختری رو که نتونه من رو دنبال خودش بکشونه!
فقط نگاهش کردم؛ کمی خیرهتر. پچپچ کرد:
-یه حالتی توی لحنت بود، یه جور قلدری، که بگی غیر این نیست و نمیتونه باشه…
با لبخند گفتم:
-داری حرف درمیآری برای من!
سرش را کمی کج کرد:
-اِ، پس دارم حرف درمیآرم؟
سرم را آرام به معنی تأیید تکان دادم. با نگاه به تکانهای سرم، گفت:
-وقتی دراز کشیده بودم روی تخت، یهو پا شدی رفتی، چرا؟
زلزدنش را دوست داشتم. مستقیم وصلش میکرد به چشمانم، به قلبم، به دست و پاهایم و کاری میکرد دلم بخواهد در آغوشش مچاله بشوم. ندیدهگرفتن این حس، سختتر از همه کارهایی بود که به مامان قول انجامندادنشان را داده بودم.
-خب جا کم بود، بلند شدم تا راحت باشی!
نگاه کشدارش حتی روی لحنم هم تأثیر گذاشته بود. مثل کسی که ترسیده باشد، کلمات را ادا میکردم، نه هول و دستپاچه!
-من راحت بودم! تو که رفتی حاجخانوم برگشت گفت حرف بیربط زدی، الناز پا شد رفت، حتی سر میز شام هم که ساکت بودی، انداخت گردن من!
-نه، بهخاطر حرف تو نبود!
با زمزمه، سعی کرد شیطنت پشت سؤالش را پنهان کند:
-کدوم حرفم؟
سرم را کمی بالا گرفتم:
-همون که حاجخانم فکر کردن بهخاطرش بلند شدم.
بلاتکلیف بود. گاهی خیره میشد به چشمم و گاهی نگاهش پایین میآمد و انگار بار اولی بود که میدید کسی میتواند با حرکت لبودهان حرف بزند:
-الناز من تا یه جایی برام عادیه که تو رودروایسی هم باشیم. تو خجالت بکشی، نمیدونم ساکت بشی، طفره بری، اما خب تا یه جایی، بعد اون…
وقتی مکث کرد، فکر کردم برای ادامهی حرفهایش دنبال کلمات مناسب میگردد و پیدایشان نمیکند، اما اشتباه بود؛ یا فریبی برای داشتن تمام نگاهم، روی خودش! تا نگاهش کردم، گفت:
-میخوام به هم نزدیکتر بشیم، خیلی بیشتر از الان. یه برنامهی درستوحسابی برای خودمون بریزیم!
سرش را آرام به دو طرف تکان داد و نه تنها نگاه من، بلکه منطق و ذهنم را هم تسخیر کرد.
-من و تو در مورد همدیگه چی میدونیم؟ اگه نگم هیچی، خیلی بیشتر از اینم نیست! تا امروز خب شرایطش رو نداشتیم، اما از حالا دیگه بهونهای نداریم. امروز اومدم که شروع کنیم به تروتمیزکردن رابطهمون.
و ابرویی بالا داد، معنیاش را نفهمیدم، شاید میخواست بگوید در این مورد تصمیمش را گرفته است. دست بالا بردم و شالم را روی شانه مرتب کردم:
-خوب خودت گفتی که شرایطش رو نداشتیم، البته دیر هم نکردیم، من هم میخوام بریم بیرون، قرار بذاریم، حرف بزنیم، دیگه نگران این نباشم الان کسی بفهمه پشت تلفن دارم با تو حرف میزنم، یا یه کاری کنم که کسی متوجه چیزی بشه!
شمردهشمرده گفت:
-فقط اینا نه الناز!
دستش را آرام جلو آورد و دستم را گرفت و همان پایین بین خودمان نگه داشت. با کمک دستم که در دستش بود، کمی من را به طرف خودش کشید:
-دلم میخواد وقتی یه بار داری ریزریز میخندی، همون وقتی باشه که من دارم زیر گوشت یه چیزی میگم. صورتم رو ببرم تو موهات و بو بکشم، دستم رو محکم بگیرم دورت و نذارم از کنارم تکون بخوری، بگیرمت تو بغلم و بچرخونمت…
نفسم را رها کردم و سرم را پایین بردم. خیلی با شتاب این کار را کردم، اما دستم را بیشتر میان دستانش سُر دادم. آن را محکمتر گرفت. سرش را به طرفم خم کرد:
-لونهی یاکریمها رو ببین!
نمیخواستم هیچچیز جز خودش را ببینم، نه الان! با اکراه به سمت راست چرخیدم و نگاهم گیر کرد روی لانهی یاکریمها؛ همان وقت، درست برجستگی گونهام را آرام بوسید!
سر یاکریمها داخل لانهشان بود. در سکوت فرو رفته و بینیاز بودند از هر چیزی که بیرون از دنیای لانهشان جریان داشت. دوست داشتم بوسهی ناگهانی بهزاد، واقعیتی تمامنشدنی باشد؛ واقعیتی که نه فقط متعلق به این لحظه، بلکه در تمام لحظات زندگیام امتداد داشته باشد. نشانی بیشتر از صدای ریزِ در سرم و نقطهی گرم، که مثل گلبرگی روی آب در صورتم سنگینی میکرد، میخواستم. به قدری نزدیک به من بود که صدای دموبازدمش را میشنیدم. صدایش به جای اینکه تا گوشم بیاید و برگردد، وجببهوجب تنم را پیمود و پوست تنم را بیدار کرد. سرم را کمی عقب کشیدم و به طرفش برگشتم، حتی با وجود فاصلهای که گرفته بودم نتوانستم از تماس صورتم با لبهایش جلوگیری کنم. لحظهی آخرِ برخورد، بدون فکر، بدون تصمیمی از پیش تعیینشده، گذاشتم این تماس بیشتر طول بکشد و دیرتر تمام شود و به جبران آن یک دستم را از دستش بیرون آوردم. صورتم کشیده شد روی لبهایش! آن گلبرگ حالا داشت روی آب راه میرفت. بهزاد نفس عمیقی کشید و چشمان نیمهبازش را گشود:
-خیلی خوب بود، کاش امشب فقط من و تو اینجا بودیم!
به یادم آورد تنها نیستیم؛ اما “بریم پایین”ی که لب زدم برای ترس از بقیهی آدمهای خانه نبود، برای فرار از تنهایی دونفرهای بود که بهزاد میخواست. با گرفتن نفسی از هوای نزدیک تنم، گفت:
-دارم به این فکر میکنم کاش میتونستم خاطرهی هر بوسهی دیگهای رو از ذهنت پاک کنم و فقط مال من توی یادت بمونه، اما نمیتونم!
دهانم بسته، فکرم پرکار و پاهایم خشک شده بود؛ چشمم تار میدید. با نوک انگشتش، آرام جای بوسهاش را لمس کرد:
-حداقل اینجا دوست ندارم هیچکس…
سرش را عقب کشید و راست ایستاد. نفس عمیقی کشید:
-فقط برای خودم میخوامت!
تواناییام را بازیافته و به میان حرفش پریدم:
-از این حرفا نزن! دیگه نگو…
دستش روی صورتم ثابت ماند. پچپچ کردم، اما قاطعانه:
-تو هرگز از خاطر من نمیری! اما من میتونم هر کی جز تو رو فراموش کنم، پس دیگه نگو…
خیره شد در صورتم:
-تو من رو سر کیف میآری الناز!
سرش را کمی کج کرد:
-حتی وقتی تو حال خودتی، حتی وقتی با حاجخانوم و کیان سرگرمی!
لبخند زدم. وقتی در جواب لبخندم چشمک زد، لبخندم پهنتر شد. کشدار گفت:
-یه بار دیگه به یاکریمها نگاه میکنی؟
عقبکشیدنم ناخودآگاه بود، اما خودآگاه به طرف لانهی یاکریمها برنگشتم:
-الان نه بهزاد!
-پس کِی؟! کی میشه؟
آنقدر سریع پرسید که به کل جواب و سؤال را گم کردم. نفسی گرفتم:
-خیلی وقته بالاییم، باید مواظب باشیم!
سرش را کمی جلو آورد:
-دوست نداری از اینجا خاطره داشته باشیم؟
لب زدم:
-من عکاسم؛ عاشق خاطرهسازی و ثبتکردنش!
هنوز حرفم تمام نشده بود که دوباره گونهام را بوسید و نزدیک گوشم گفت:
-فقط برای اینکه عاشق خاطره و ثبتش هستی!
عقب کشید، اینبار فاصلهاش را با من بیشتر از قبل کرد:
-حالا برو… برو تا پشیمون نشدم!