رمان رویای سرگردان پارت ۶۱

4.6
(14)

 

 

شنیدن اسم “سپهر” مثل هشدار ساعت برای بیدارشدن در بهترین لحظه‌ی خواب بود. جایی که خلسه‌ای شیرین، بین آگاهی و ناآگاهی، دست‌وپا می‌زند تا زنده بماند و تمایل آدم، ناآگاهی را انتخاب و صدای ساعت را خفه می‌کند! من به خواب رفتم، در حالی که گاه‌گاه اسم سپهر را می‌شنیدم.

صبح زودتر از همه بیدار شدم. ضربه‌ای آرام به شانه‌ی افسانه زدم و گفتم برای گرفتن نان بیرون می‌روم. بین خواب و بیداری، سرش را تکان داد و دوباره سر روی بالش گذاشت. وسط‌های کوچه پدرش را دیدم. نان و تکه قالبی پنیر که در پلاستیک فریزر بود، در دست داشت. سرش پایین بود، به اطرافش توجهی نداشت. نزدیک‌تر که شد، فهمیدم دارد با خودش حرف می‌زند. ریز‌ریز پچ‌پچ‌ می‌کرد. می‌خواست از کنارم رد شود، اما با “سلام”ی که گفتم نگهش داشتم. سر چرخاند و نگاهم کرد. نگاه‌کردنش را طول داد، به نظر می‌رسید من را نشناخته‌ است.

-حالتون خوبه؟ النازم، دوست افسانه!

ابرویی بالا داد و “آهان”ی گفت:

-خوبی دخترم؟ نشناختم اول!

لبخندی به رویش زدم که ادامه داد:

-خوب کاری می‌کنی‌ به افسانه سر می‌زنی، می‌آین پیشش خیلی خوشحال می‌شه.

نان و پنیر را بالا آورد:

-اینا رو برای شما خریدم! بشینید دور هم بخورید.

جلوتر رفتم:

-خیلی زحمت کشیدید، می‌خواستم خودم برم بگیرم.

اخمی کرد:

-مهمون که خودش نمی‌ره خرید، بریم، بریم.

راه افتادم و همراهش شدم. روبه‌روی در خانه‌ی همسایه‌ای که شب را آنجا مانده بود، ایستاد و نان و پنیر را به دستم داد:

-تا گرمه بخورید، نون این حسن‌شاطر زود بیات می‌شه، معلوم نیست چی‌کار می‌کنه با خمیر که نونش این‌طوری می‌شه.

ماندم تا مردی که مرتب‌بودن شلوار و پیراهنش، همخوانی با ژولیدگی حالش نداشت، برود. اغلب آدم‌هایی که در مسیر زندگی ما تأثیرات بزرگ می‌گذارند، به‌ ما‌ نزدیک هستند، اما مسیر زندگی من را آدمی تغییر داده بود که در نگاه اول نمی‌توانست من را به یاد بیاورد، تأثیر و تغییری که وقتی به آن فکر می‌کردم، متوجه می‌شدم نارضایتی نسبت به آن ندارم و دیگر تأثر من را برنمی‌انگیزد.

افسانه داشت داخل کتری آب می‌ریخت و فاطمه آهنگ گذاشته بود و با حرکت‌دادن بدنش، وسایل را روی سفره‌ی می‌چید. همه چیز به قبل از اینکه در مورد مشکلم چیزی بدانند، برگشته بود، نمی‌دانستم این برگشتن را پای کدام‌شان بنویسم، اما من هم شریک بازی‌شان شدم و دیگر حرفی نزدم؛ ولی گاهی نمی‌شود طولش داد، نمی‌شود فرار کرد، یک‌جا باید تکلیف مشخص شود.

عصر موقع خداحافظی همین که در حیاط نگاهم به صورت افسانه و فاطمه افتاد، فهمیدم زمان نقش‌بازی‌کردن‌ به سر رسیده است! در چشم‌های فاطمه اشک جمع شده بود. سعی کردم لبخند بزنم، اما نشد:

-این‌جوری هم که تو ماتم گرفتی وضعیت من بغرنج نیست، نگران نباشین، حل می‌کنم همه چی رو!

فاطمه جلو آمد و دست دور گردنم انداخت:

-می‌دونی چیه الناز، تو نباید از همون اولش بدون اجازه‌ی خانواده‌ت و سپهر می‌رفتی خونه‌ی عمه‌ت کار کنی، یعنی اشتباهِ اصلی‌ت اینه، نه دل‌بستنت به یکی دیگه!

افسانه بی‌ربط با حرف‌هایی که بین ما در جریان بود، گفت:

-الناز هنوز می‌تونی همه چیز رو درست کنی، به این فکر کن که سپهر رو هم یه روز، همین‌قدر دوست داشتی!

 

 

دمِ رفتن بود و ما دیگر آن ملاحظات دست‌وپاگیر داخل خانه را نداشتیم؛ که شاید دقایقی دیگر چشم‌مان به هم بیفتد:

-افسانه، تو فکر می‌کنی حسی که الان دارم، مثل همون حسیه که یه روز به سپهر داشتم؟ فکر می‌کنی اگه این‌طور بود گذشتن و همه چیز رو رها کردن برام سخت بود؟ اصلاً می‌ذاشتم شما بفهمید چی شده، چی نشده؟ فکر می‌کنی می‌ذاشتم اون‌قدر قدرت پیدا کنه که من رو به این حال و روز بندازه؟

سرم را به دو طرف تکان دادم:

-نه، افسانه، اصلاً شبیه هم نیستن، اصلاً!

محکم گفت:

-می‌خوای چه کار کنی؟! فرض کن به سپهر همه چیز رو گفتی، اونم قبول کرد و رفت. می‌ری به برادر‌شوهر عمه‌ت ابراز علاقه‌ می‌کنی؟ اگه گفت نه چی؟

زل زدم در چشم‌هایش:

-من گفتم گذشتن و رهاکردن سخته، اما نگفتم که این کار رو نمی‌کنم!

نگاه گرفتم:

-اون فهمیده، ولی نخواسته!

فاطمه “هی”‌ ای گفت و قدمی به عقب برداشت، اما افسانه جای او را گرفت:

-با این وجود باز الان داری‌ می‌ری خونه‌ی عمه‌ت؟

-من که گفتم می‌خوام رها کنم. تا بهار می‌مونم و بعد می‌رم سراغ زندگی خودم. دیگه کاری به کسی ندارم.

نفسش را با آوایی شبیه به آه رها کرد. گوشه‌ی شالش را با شدت به طرف شانه‌اش پرت کرد:

-تو راست می‌گی! هیچ چیزِ علاقه‌ت شبیه علاقه‌ای که به سپهر داشتی نیست. تو حاضری توی خونه‌ی عمه‌ت بمونی و باز هم با آدمی روبه‌رو بشی که بزرگتری گاف زندگی‌ت رو پیشش دادی، این قشنگ اندازه‌ی علاقه‌ت رو نشون می‌ده. مگه چند تا آدم توی زندگی ما هستن که از عیب و ایراد بزرگ ما خبر داشته باشن و ما فرصت فرار از دستشون رو داشته باشیم، اما نخوایم و بمونیم؟

در طول راه به حرف‌های افسانه فکر کردم. این که من می‌خواستم خانه‌ی عمه بمانم، آن هم با وجود غروری که به بهزاد باخته بودم، جلوه‌ای دیگر از اندازه‌ی حسم به او بود، اما این چیزی نبود که ندانم و افسانه روشنم کرده باشد.

می‌خواستم از بهزاد کناره بگیرم، اما این کناره‌گیری را برای دلم نمی‌خواستم. می‌خواستم همه چیز گوشه‌ی قلبم باقی بماند. بهزاد همین که می‌دید دیگر کاری با او ندارم، می‌فهمید که فراموشی را آغاز کرده‌ام، نمی‌آمد که دلم را بگردد. این حس، فارغ از همه‌ی آزارهایش، به من قدرت می‌داد. قانعم می‌کرد از این پس مشکلی در زندگی‌ام نخواهد بود که نتوانم از پس آن بربیایم.

به خانه که رسیدم و کیان را حوله‌پوش در سالن دیدم، مسیر افکارم عوض شد. دورهمی امشب و احتمال حضور بهزاد را به‌خاطر آوردم و به دنبال راهی برای فاصله‌گرفتن از جمع‌شان بودم. عمه و آقا‌کیوان در طبقه‌ی بالا بودند، می‌خواستم به اتاق حاج‌خانم بروم که عمه صدایم زد. به سمتش چرخیدم. داشت از پله‌ها پایین می‌آمد:

-خیلی دیر کردی، الناز! اگه می‌خوای دوش بگیری برو زودتر بگیر که دیگه ساعت هفت آماده باشیم بریم.

آرام به طرفش قدم برداشتم:

-یه خرده ترافیک بود، جایی می‌خوایم بریم؟

سرش را با لبخند تکان داد و کشدار گفت:

-بله، یه جای خوب!

-کجا؟

از پله‌ها تا به آخر پایین آمد و جوابم را داد:

-امشب تولد بهزاده، یعنی در اصل فرداست، ولی چون با دوستاش برنامه داره، ما امشب می‌ریم که غافلگیرش کنیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x