دست دیگری به موهایش کشید تا نامرتببودن آنها را کمتر کند، اما تلاشش ثمری نداشت. سرش را تکان داد و تشکر کرد. رو به من و عمه گفت:
-ببخشید من جلوتر میرم تو، مامان خسته شده.
میخواست حاجخانم را به سمت مبلهای استیلی که گرد، انتهای سالن چیده شده بودند ببرد، که حاجخانم ایستاد و مانع شد:
-وای نه بهزاد، اونور نریم. همین مبل نشیمن خوبه.
آقاکیوان و عمه به آشپزخانه رفتند و بهزاد هم حاجخانم را روی مبل نشاند و رو به او گفت:
-من برم لباسهام رو عوض کنم و بیام.
تیشرت آستین کوتاه مشکی به همراه گرمکنی به همان رنگ پوشیده بود. وقتی میخواست از کنارم رد شود، یکدفعه ایستاد. اشارهای به مبل کرد و گفت:
-تو هم کنار حاجخانوم بشین الناز!
نگاهش نکردم، فقط به همان سمتی که اشاره کرد نگاه کردم و زیر لب “ممنون” گفتم اما نمیخواستم بروم. میخواستم در آشپزخانه کنار عمه باشم، میز نشیمن نمیگذاشت حاجخانم پایش را دراز کند. با دیدن این وضعیت از رفتن منصرف شدم و میز نشیمن را کمی به عقب کشیدم و نیمنگاهی به حاجخانم انداختم:
-حالا پاتون رو دراز کنید.
لبخندی زد:
-وای دستت درد نکنه، خدا خیرت بده!
وقتی راست ایستادم و میخواستم به آشپزخانه بروم، چشمم به چند سیدی به همراه جلد، روی میز تلویزیون افتاد. روی جلدی که لبهی میز بود، تصویری از آدری هپبورن با لبخندش بود؛ پوستر یکی از فیلمهایش. به هوای بیشتر کشیدن میز، کمی عقبتر رفتم تا مطمئن بشوم که درست دیدهام. تصویر روی تمام پاکتها آدری هپبورن با لبخندش بود! رنگی و سیاه و سفید. هر کدام برای یکی از فیلمهایش. نمیتوانستم نگاه از آنها بگیرم. میخواستم زیر و رویشان کنم و حضور حاجخانم اجازه نمیداد. قلبم آنقدر تند میزد که آرزو میکردم کاش داخل آسانسور بودیم تا اگر اتفاقی افتاد بتوانم گردن ترسم بیندازم. دوست نداشتم بهزاد در این حالت من را بالای سر فیلمهایش ببیند. به آشپزخانهی بزرگ خانهاش فرار کردم. آقاکیوان آهنگ تولدت مبارک گذاشته و عمه روی کیک دو شمع سه و صفر را روشن کرده بود و با کیان کلنجار میرفت تا به آن برخورد نکند. به زحمت پشت سر عمه راه افتادم، اما برای اینکه بهزاد را هر کجا که هست پیدا کنم، به زحمت نمیافتادم. نگاهم خودبهخود به سوی او میرفت. نمیدانستم در همین مدت کوتاه چه کار کرد که توانست موهایش را یکدست بالا نگه دارد. شلوار جین زغالیرنگی که به همراه پیراهن سفید جذبش پوشیده بود، او را لاغرتر از وقتی نشان میداد که لباس راحتی خانه به تن داشت. وقتی عمه کیک را روی میز گذاشت، به طرف میز تلویزیون برگشتم. سیدیها نبودند. مبل را دور زدم، نبود که نبود! یکنفر همهی آنها را از روی میز برداشته بود. به طرف بهزاد برگشتم. دستدردست کیان میخواستند روی مبل بنشینند و کیک را فوت کنند. دوباره به سمت میز تلویزیون نگاه کردم. دو تا کشوی کوچک دو طرفش بود. وقتی صدای دست و تولدتمبارک آمد، ناخودآگاه من هم دستم را بالا آوردم و دست زدم. چشم از کشوی میز گرفتم و تا قعر نگاه بهزاد بالا بردم. نگاه او هم به من بود و نمیدانستم این کار را از کی شروع کرده بود… اما به محض چشمدرچشم شدن، نگاه گرفت و به سمت تلویزیون برگشت.
یک روزی از من خواسته بود همه چیز را فراموش کنم، اما هرگز نمیتوانست این لحظه را از من و خودش بگیرد. این لحظه تا ابد میان من و او باقی میماند!
دود شمعهای خاموششده، صدای دستزدنها، تولدتمبارکگفتن کیان که لحظهای قطع نمیشد، انگار هیچکدام نمیتوانست حواس بهزاد را از میز تلویزیون پرت کند. دستانش را در هم گره کرده بود و به خانوادهاش نگاه میکرد؛ مثل کسی که نمیداند چه بگوید و چهکار کند. حالش را درک میکردم؛ چون درست مثل او بودم. با این تفاوت که من خودم را مقصر حالِ بدِ جفتمان میدانستم! آقاکیوان برای دادن هدیهاش به او، مجبور شد دو بار صدایش بزند. وقتی جعبهی مربعیشکل با طرح ترمهی آبیرنگ را به سمتش گرفت، بهزاد با مکث دستش را جلو آورد و با لبخند نیمبندی، گفت:
-چیه این؟! چه کارایی کردین!
آقاکیوان شانهای بالا انداخت:
-کادوی تولدته، از طرف همهی ما، بازش کن تا ببینیم.
بهزاد نگاهی به مادرش و عمه انداخت:
-شرمنده کردین، ولی دیگه تولدگرفتن و هدیهدادن از سن من گذشتهها، یه نگاه به شمع روی کیک بکنید!
با این حرف فکر کردم دارد بهخاطر من، دیگران را هم تنبیه میکند. دلم میخواست از جمعشان دور بشوم. میخواستم میان روشنایی و سکوت اطراف برج خودم را گم کنم؛ آن موقع کسی سراغم را نمیگرفت، چون اغلب فکر میکنیم آدمها فقط در تاریکی و شلوغی گم میشوند!
وقتی جعبه را باز کرد و سوئیچ را از داخل آن برداشت و بالا آورد، دیگر لبخند روی لبش نبود. دوباره برایش دست زدیم. نگاهی به برادرش انداخت:
-بابا این چه کاری بود، من که ماشین دارم، چرا زحمت کشیدین؟
حاجخانم که کنارش نشسته بود، سری تکان داد:
-چه زحمتی؟ اون ماشینت دیگه قدیمی شده، خودت که عین خیالت نیست، گفتیم یه ماشین بگیریم که بهت بیاد!
سرش را جلو برد و کنار پیشانی مادرش را بوسید. حاجخانم جواب بوسهاش را داد و گفت:
-تو پارکینگه، کیوان داد بیارن برات. بریم همه با هم ببینیم.
وقتی عقب کشید، بلند “ممنونم” گفت و نگاهش از آقاکیوان شروع و به من ختم شد. آرام گفتم:
-تولدتون مبارک! من خبر نداشتم، یهو فهمیدم، نتونستم کادو بگیرم.
نمیدانستم توضیحی که دادم چهقدر لازم بود، یا اصلاً جملهبندیهایم درست بود یا نه، فقط لحظهای که نگاهم کرد؛ از اینکه کادویی در دست نداشتم خجالت کشیدم.
دستش را مشت کرد و سوئیچ بین آن مخفی شد:
-بهترین هدیهای که امسال میتونستم بگیرم، حال خوب مامانه که تو از خیلی وقتِ پیش اون رو نه فقط به من که به همهی ما هدیه دادی!
تا این را گفت به بقیه نگاه کردم. عمه نمیخواست بهزاد را توبیخ کند! حاجخانم چین به پیشانی نینداخت و آقاکیوان بلند نشد به او بگوید این چه حرفی است که به دختر مردم میگوید! همه عادی بودند و لبخند بر لب داشتند! پس چرا من سرتاپا خیس عرق شده بودم، چرا قلبم داشت از جا درمیآمد، چرا هیچ کلمهای از کلمههایش به نظرم معمولی نمیآمد؟ چرا فکر میکردم فیلمهای آدریهیپورن را نگاه کرده، چون برعکس همهی گفتههایش، از من خوشش میآید و این حرفش هم، یک حرفِ عاشقانه است؟
عمه در جایش جابهجا شد و رو به بهزاد گفت:
-الناز نمیخواست بیاد، خونهی دوستش بود، غروب که برگشت دیگه به زور با خودمون آوردیمش!
آقاکیوان خندید:
-نزدیک بود به گریه بیفته، اما بازم حریف ما نشد.
من فقط به دستان بهزاد نگاه میکردم. سوئیچ را به داخل جعبه برگرداند.
عمه بلند گفت:
-اِ بهزاد! سوئیچت رو بردار، میخوایم با ماشین تو بریم رستوران!
بهزاد به طرفش برگشت:
-چرا بریم بیرون؟! زنگ میزنیم شام بیارن همینجا میخوریم، اینطوری ترس النازم از خونهی من میریزه!
سوئیچ را دوباره از داخل جعبه برداشت:
-میرم هم ماشینم رو ببینم، هم سفارش شام بدم.
همه به هم نگاه کردند و تا تصمیم بگیرند، بهزاد به سمت در رفته بود. کیان بلند شد و به دنبالش رفت. آقاکیوان هم با معطلی از جا برخاست:
-حداقل بپرس چی میخوریم.
بهزاد در را باز کرد و جوابش را داد:
-همه چی میگیرم که هر کی هر چی خوشش میآد بخوره!
آقاکیوان به عمه نگاهی انداخت. عمه با لبخند گفت:
-شب تولدشه، دیگه هر چی بهزاد بگه!