صدای رفتن بهزاد نیامد؛ نه صدای پا، نه صدای باز و بستهشدن در و نه صدای ماشینش که در سکوت شب میشد حتی حرکت آهستهی لاستیکهایش را روی آسفالت خیابان شنید. جرئت از جا بلندشدن را نداشتم، میترسیدم آن چرخش بهزاد به سمت خانه، پابرجا بوده و گیجومنگ، در حالی که تمام مفهوم نهان و غیر نهان پیامم را گرفته، پنجرهی اتاقم قاب چشمانش را پر کرده باشد!
من بلد نبودم با احساسات خودم بجنگم؛ اصلاً پیچوخمش را نمیشناختم، چون هیچوقت این کار را نکرده بودم! من همیشه تسلیم بودم و این تسلیمشدن، برعکس همهی تسلیمشدنها برایم پیروزی به همراه داشت؛ چه آن وقت که در هیجده سالگی تمام اندوختههایم از فروش گل چینی را به بابا دادم، چه وقتی که به مامان اصرار کردم پولی که برای جهیزیهام کنار گذاشته بود برای خرید ماشین، به احسان بدهد، چه وقتی که بهخاطر افسانه و فاطمه، قید اولین رابطهی عاشقانهام را زدم و چه وقتی که به سپهر جواب مثبت دادم، همیشه رضایت داشتم، همیشه همه چیز خوب بود، همیشه خوشحال بودم، اما اینبار باید مبارزه میکردم، در حالی که بیش از هر بار دیگری تسلیمشدن را میخواستم!
با صدای بلندِ بستهشدن در، در جایم تکانی خوردم. دستانم را دور زانوهایم پیچیدم و در خودم جمع شدم. دیگر نمیخواستم هیچ صدایی را بشنوم، اما صداها مطابق خواستهی من عمل نمیکردند. صدای کشیدهشدن لاستیک ماشین روی آسفالت باعث شد دستانم را از دور پاهایم باز کنم و پتو را بر سر خودم بکشم. بهزاد این همه وقت در حیاط چرا مانده بود؟ من که چیزی نگفته بودم، فقط تشکر کرده بودم. پتو را کنار زدم؛ همان لحظهی کوتاه ماندن زیر پتو باعث شد چشمانم همه چیز را گم کنند و فقط تاریکی را ببینند. کف دو دستم را برای یافتن گوشی، روی تخت میکشیدم. مجبور شدم جابهجا بشوم و دستانم را دورتادور خودم بچرخانم و درست وقتی که به آخر طاقت خودم رسیده بودم و میخواستم برای روشنکردن روشنایی اتاق از جا برخیزم، گوشی را پیدا و صفحهاش را روشن کردم. پیامم را دوباره و سه باره و چندباره خواندم و با هر بار خواندنش، خودم را جای بهزاد گذاشتم و بهخاطر تمام آن تعللش در حیاط و درآوردن صدای درِ خانه به او حق دادم!
وقتی خواستم چشمانم را ببندم، چیز عجیبی در خودم کشف کردم، مثل کشف ستارهای در یک آسمان ابری، میان نبودنهای منطقی تمام ستارهها! من برعکس آن ابرو و شانه بالاانداختن روی پلهها، دیگر ترسی از مواجهه با بهزاد نداشتم، اینبار بیصبرانه منتظر دیدارِ بعدی بودم؛ به هر قیمتی، حتی اگر با شدت و حقارت من را از خودش میراند!
دکتری که بهزاد معرفی کرده بود، به من نگاه نمیکرد، چشمدرچشمم نمیشد، اما خوب به حرفهایم گوش میداد، این را از تکانهای سرش حین نوشتن روی برگههای دفترچهی بیمهام فهمیدم. در تمام مدتی که مینوشت، از عادیبودن خوندماغم گفتم، از اضطرابم، از تکرار چنین وضعیتی در سالهای قبل و فکر میکردم تأثیری در او دارد، اما نداشت. دفترچهی بیمه را به سمتم گرفت و با اخم و نگاه کوتاهی به من، گفت برایم آزمایش نوشته است و تا جوابش نیاید نمیتواند دارویی جز دو پمادی که تجویز کرده، بنویسد. وقتی دربارهی آزمایشها توضیح داد و گفت که جواب یکسریشان زودتر آماده میشود و سری دیگر کمی طول میکشد، تازه بهدنبال این همه جدیت گشتم. زمزمهام دربارهی اینکه همان پماد کفایت میکند و این خوندماغ آنچنان مهم نیست، منجر به اخم پررنگی در صورتش شد.
وقتی به خانه رسیدم، کتایون و حاجخانم به صف بودند؛ از دیدن حالت انتظارشان لبخند زدم. حاجخانم صبر نداشت:
-چهقدر دیر کردی، النازجان، بیا بگو دکتر چی گفت؟
شانهای بالا انداختم:
-والله چیز خاصی نگفت، آزمایش نوشت، گفت تا جوابش نیاد نمیتونه چیزی بگه، فعلاً هم دو تا پماد داد.
مادر و دختر به طرف هم سرچرخاندند، انگار منوطشدن همه چیز به بعد از جواب آزمایشها، خبر بدی برایشان بود.
اگر دچار حیرانی و مبهوتی نبودم، کنارشان میماندم و از خاطرات روزهایی که استرس و اضطراب باعث خوندماغم میشد، میگفتم، اما نمیتوانستم، چون در کنار حیرانی، باید از دلیل اضطرابم هم میگفتم، آن هم وقتی که در ظاهر من یک دخترِ آرام و نرمال بودم، بدون هیچ درد و دغدغهای!
پشت هم انتظارکشیدن، باعث شد بفهمم میشود حتی به منتظربودن هم عادت کرد، قوی شد و حضور آدمهای دوستنداشتنی را تاب آورد، مثل ابراهیم…
شاید هم ابراهیم را تحمل میکردم، چون من را جور دیگری به یاد بهزاد میانداخت. با احتیاط به او زل میزدم تا نفهمد که با هر بار نگاهکردن در پی یافتن “جواب” این سؤال بودم که بهزاد بعد از تمام چیزهایی که دربارهاش فهمیده بود، با او چه کرده؟ حتماً تصمیمی گرفته و کاری کرده بود، اما چطور آنقدر بیسروصدا؟ اصلاً چطور میتوانست عصبانیتش را کنترل کند، آن هم وقتی که مطمئن بودم اگر عمه و آقاکیوان جای او بودند، با همه کاردانیشان، با همهی صبوریشان، نمیتوانستند مثل او بر خود مسلط باشند.
سپهر را تمام مدت پس میزدم و به این هم عادت کرده بودم! بهانههای من برای حرفنزدن با او، خیلی بزرگتر از سماجتش بودند؛ اما بار آخری که تماس گرفت و من مثل همیشه نمیخواستم با او حرف بزنم و بهانه آوردم، بیآنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت و همه چیز خراب شد! گریهای که سپهر آن را نه مرثیهای برای خودم که گریهی حاصل از دلتنگی برای خودش در نظر گرفت و قول داد یکی از همین روزها به تهران بیاید، آن هم در حالی که من منتظر بودم یکی از همین روز و شبها بهزاد بیاید. بعد از آن گریهی بیموقع، من ساعتی از ساعتهای شبانهروزم را برای سپهر گریه می کردم، ساعتی را در خیال خوش بهزاد، از تمام جهان کَنده و تمام و کمال متعلق به او میشدم!
نیامدن بهزاد عادی بود! گاهی پیش میآمد که سهچهار روز پشت سر هم نیاید، اما آن موقعها من هم عادی بودم، نصف روزم را پشت پنجرهها سپری نمیکردم، هوای دیدن اتاقش را در طبقهی بالا، در سر نداشتم و ناهار و شامم را با اشتها میخوردم.
این روزها در حمام بیشتر از همیشه خودم را میشستم، بیوقت دنبال گربه در حیاط میگشتم و کم مانده بود درخت بید را خشک کنم، بس که امتحان کرده بودم تا مثل بهزاد با سرعت و در حین قدمبرداشتن، سرشاخهای از سرشاخههای پُرش جدا کنم.
آقاکیوان وضعیتی شبیه به من داشت، او هم از نیامدنهای بهزاد کلافه بود! اما مثل من بیچاره و درمانده نبود، میتوانست بهزاد را به خانهی پدریشان بکشاند و کشاند. وقتی لباسهایش را عوض کرد و به طبقهی پایین آمد، رو به عمه که در آشپزخانه مشغول بود، گفت:
-پریخانوم، بهزاد شام پیش ماست!
من سریع سرم را از روی دفتر کیان بلند و گوشهی شالم را در دستم مشت کردم و به عمه زل زدم، میترسیدم مخالفتی بکند، در حالی که هیچوقت چنین چیزی پیش نیامده بود، اما آدم کمکم بندهی ترسهایش میشود! عمه ابرو بالا انداخت:
-چه خوب، چشم حاجخانوم روشن!
هر وقت بین بهزاد و آقاکیوان مشکلی پیش میآمد، حاجخانم میتوانست تمام بیقراریهایش برای بهزاد را کنترل کند تا آقاکیوان تنبیه شود، انگار همیشه مطمئن بود پسر بزرگش مقصر است. در جواب حرف عمه بدون اینکه اشتیاقش را نشان دهد، سری تکان داد و گفت:
-خوششانسم هست، فسنجونت رو خیلی دوست داره!
اما من اشتیاقم را، بدون لحظهای وقت تلفکردن نشان دادم، از جا بلند شدم و سریع به اتاقم رفتم و آنجا، درست روبهروی آینه، به خودم لبخند زدم؛ راحت و با خیالی آسوده! و بعد از چند نفس عمیق بیرون رفتم تا به عمه کمک کنم. دیگر کمکهای من را رد نمیکرد، میز شام را خودم به تنهایی چیدم و درست مثل وقتهایی که منتظر میماندم تا بابا از غذایی که من درست کردهام بخورد و تعریف کند، شوق و ذوق داشتم.
دوشادوش من، حسی سخنگو، در سرم مدام اشتباهبودن تمام کارهایم را یادآوری میکرد، اما من روش مقابله با آن را یاد گرفته بودم. به او باج میدادم! یک کار خوب میکردم، تا کار بدم را ندیده بگیرد!
وقتی برای عوضکردن لباسهایم به اتاق رفتم، پوشیدهترینشان را انتخاب کردم، بلوزی آستین بلند و دامنی که بلندیش تا زیر زانویم بود همراه با ضخیمترین جورابشلواریام.
اینطوری فقط یک اشتباه داشتم و آن هم دلبستن به بهزاد بود، نه هیچ خطا و گناه دیگری!
وقتی در اتاق بودم، بهزاد رسید. از قصد ماندنم در اتاق را طول دادم، دوست داشتم من کسی باشم که یکدفعه به دل جمع میزنم، نه او! اینطوری تسلط بیشتری روی خودم داشتم.