دوشادوش هم از پاساژ خارج می‌شوند و می‌بینم که دنیا دست دور بازوی مردم حلقه می‌کند چشمان پر اشکم را میبندم تا نبینم میبندم تا نبینم نابودی زندگی‌ام را دستم…

سامی نگاه خشمگینم را به چشمان آرایش کرده‌اش میدهم و دست خودم نیست که صدایم کم کم بالا میرود _هرغلطی دلت میخواد بکن اما هیچ انتظاری هم از من نداشته…

وارد بالکن می‌شوم صدای گریه‌اش حالم را دگرگون می‌کند و عجیب هوس درآغوش کشیدن تن لرزانش را دارم دستهایم را مشت میکنم تا بی‌اجازه دور کمر باریکش حلقه نشوند و…

رستا نگاه خیره‌اش را تاب نمی‌آورم و از جایم بلند میشوم به سمت یکی از اتاق‌ها میروم کیفم را داخل اتاق می‌گذارم و از اتاق خارج میشوم به سمت آشپزخانه…

آوا_ما مجبوریم عروسی رو زود تر بگیریم متعجب نگاهش میکنم تا جایی که به خاطر دارم عمو رسول،پدر آوا شدیدا اسرار داشت تا حداقل یک سالی را نامزد باشند صدایم…

دخترک با شنیدن صدای در نگاهش را از صفحه روشن لپ‌تاپ می‌گیرد و به برادرش نگاه می‌کند البرز نزدیک تر میشود و دخترک در لپتاپ را می‌بندد البرز_من میرم شرکت…

میبینمش در کنار زنی دیگر زنی که من نیستم درون باغی راه می‌روند و زن مستانه می‌خندد با وحشت چشم باز میکنم نفس‌هایم تند می‌شود و باز هم همان کابوس…