دخترک با شنیدن صدای در نگاهش را از صفحه روشن لپتاپ میگیرد و به برادرش نگاه میکند
البرز نزدیک تر میشود و دخترک در لپتاپ را میبندد
البرز_من میرم شرکت پیش بابا و متین……………خونه باش آراد و آوا میخوان بیان پیشت
دخترک باشه آرامی میگوید و پس از خروج البرز مجدد به صفحه لپتاپ خیره میشود
عکس و فیلم های دونفرهشان
اشک درون چشمانش حلقه میزند و عکس را رد میکند
عکس بعدی باعث چکیدن قطره اشکی بر روی گونهاش میشود
عکسی مربوط به روز عقدشان
درون عکس مرد سرش را درون گردن دخترک مخفی کردهاست و دخترک در آغوشش از ته دل میخندد
آخ که چقدر سر انداختن این عکس شیطنت کردند
نمیداند چقدر خیره به عکس خاطرات را مرور میکند اما با شنیدن صدای زنگ در از فکر بیرون میآید
دستی به صورت خیسش از اشکش میکشد و با گذاشتن لپتاپ بر روی تخت از جایش بلند میشود
از اتاق خارج میشود و به سمت در میرود
قبل از باز کردن در دستی به صورتش میکشد و در را آرام باز میکند
آوا با دیدنش جلو میرود و محکم در آغوش میگیردش
آوا_سلام قربونت برم من
دخترک هم دستانش را دور کمر او حلقه میکند و بیحال میگوید
رستا_سلام عزیزم
کمی بعد از هم جدا میشود و او رو به آراد سلامی میدهد
رستا_سلام خوبی؟
آراد درحالی که وارد خانه میشود میگوید
آراد_خوبم تو خوبی؟
دخترک خیره به چشمهایش با لحن غمگینی میگوید
رستا_بد نیستم
وارد خانه میشوند و دخترک برای آوردن چای به آشپزخانه میرود
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سامی
کلافه چنگی به موهایم میزنم
_دنیا ما قبلا باهم حرف زدیم……………نیاز نیست هر بار که میای این بحث رو شروع کنی
با ناز قدمی جلو میآید
دنیا_من که چیزی نگفتم عشقم……………..فقط دلم میخواد زودتر عروسی بگیریم
دستش که بر روی سینهام نشسته است را پس میزنم
نمیدانم اگر قبل از آن تصادف من دنیا را دوست داشتم پش چرا حالا از نزدیک شدنش حس بدی به وجودم تزریق میشود
_من بهت گفتم صبر کن تا یکم از این سردرگمی دربیام بعد…………….من الان هیچی از زندگیم نمیدونم اینو بفهم
راهم را به سمت اتاقم کج میکنم و به او که همچنان همانجا ایستاده توجه نمیکنم
وارد اتاقم میشوم و در را قفل میکنم
بر روی تخت مینشینم و سرم را بین دستانم میگیرم
حس عجیبی دارم
حسی شبیه به دلتنگی اما نمیدانم برای کی و یا حتی چرا
صداهایی که کابوس هر شبم شده در سرم تکرار میشود
صدایی پر از ناز که قلبم را به تپش میاندازد و کاش بتوانم صاحب آن صدا را پیدا کنم
بدنم را بر روی تخت رها میکنم و خسته از این فکر کردن های بی نتیجه چشمانم را میبندم
در این یک ماه تنها پناهم از سردرگمی های دائمی خواب است و خواب است و خواب
پلکهایم کم کم سنگین میشود و کم کم در دنیای بیخبری غرق میشوم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رستا
نگاه نگرانم را به آوا که کنارم بر روی تخت نشسته است میاندازم
رستا_آوا میشه بگی چیشده که گفتی بیایم توی اتاق
سرش را به زیر میاندازد
نگرانی بیشتر بر دلم چنگ میزند و با گذاشتن دستم زیر چانهاش سرش را بالا میآورم
چشمانش پر از تردید است و مردمک های لرزانش بیشتر بر نگرانیام دامن میزند
_چیشده آوا؟………………..اتفاقی برای کسی افتاده؟……………سامی حالش خوبه؟
دست سردم را در دست میگیرد و سریع میگوید
آوا_همه خوبن نگران نباش
_پس چیشده؟حرف بزن آوا سکته کردم
سرس را مجدد پایین میاندازد و در حالی که با انگشتهایش بازی میکند میگوید
آوا_راستش………………….ما………….
کلافه حرفش را قطع میکنم
_شما چی آوا چیشده؟
کمی مکث میکند
چرا انقدر کم میزاری و جای حساسم تموم می کنی خیلی مسخرس دو تا کلمه می نویسی بعد تموم:/
ادب هم چیزه خوبیه والا😏
بیخیال خواهری🤕😮💨
به جای انرژی دادن انرژی آدمو میگیرن😒
واقعا
پر قدرت ادامه بده عزیزم♥️😘
😘🥰