دو روز به سرعت نور میگذرد
در تمام مدت لحظهای تنهایش نگذاشتم
دلش را نداشتم که اورا تنها بگذارم و جای دیگری بروم
حال بدش خالم را بد میکند اما توان دوری هم ندارم
مانند این دو روز دستش را در دست گرفتهام و تنها نگاهش میکنم
در دلم کوهی از حرفهای ناگفته است اما توان به زبان آوردن ندارم
نمیدانم زمان چطور میگذرد یا چقدر به پلکهای بستهاش خیره هستم اما با صدای در نگاهم را به آن سمت میکشم
دکتر برای بار سوم در این مدت وارد میشود
رستا هم پلک هایش را باز کرده است و لبخند خستهای بر لب دارد
دکتر با لبخند جلو میآید و درحالی که پرونده در دستش را چک میکند میگوید
دکتر_امروز حالت چطوره؟
رستا آرام زمزمه میکند
رستا_خوبم
دکتر چند دقیقهای همهچیز را چک میکند و بعد روبه من میگوید
دکتر_حالشون خوبه برای انجام کارای ترخیص همراهم بیاید
سری تکان میدهم و روبه رستا بیصدا لب میزنم
_زود میام
و همراه دکتر از اتاق خارج میشوم
چند قدم که از اتاق دور میشویم دکتر مرا مخاطب قرار میدهد
دکتر_حالشون خوبه اما باید خیلی مراقبشون باشید………….قلبشون به شدت ضعیف شده و تا جای ممکن باید از هیجان و استرس دور باشه………….
کمی مکث میکند و حرفهایش نگرانی بدی بر جانم انداخته است که میپرسم
_ممکنه مشکل جدی باشه؟
با مکث جواب میدهد
دکتر_معلوم نمیکنه…………یه مدت دیگه باید مجدد به یه متخصص مراجعه کنید تا دقیقتر بهتون بگه اما فعلا خطری نیست……………هرموقع هم حس کرد حالش خوب نیست از قرصش بخوره و با اورژانس تماس بگیرید…………….
جلوی پذیرش رسیدهایم که میایستد و به طرفم برمیگردد
دکتر_باز هم تاکید میکنم از هرگونه استرسی دور باشه
تشکری میکنم و با رفتن دکتر مشغول انجام کارهای ترخیص میشوم
چند دقیقهای طول میکشد و بعد به سمت اتاق میروم
همه حضور دارند اما بیرون اتاق ایستادهاند
پشت در میایستم و با چند تقه کوتاه وارد میشوم
رستا درحال درست کردن شالش است و آوا درحال جمع کردن وسایل رستا است
آوا با ورود من در ساک را میبندد و میگوید
آوا_ما آمادهایم بریم؟
سری تکان میدهم و جلو میروم
ساک را از دست آوا میگیرم و به سمت رستا میروم
ساک را بر روی تخت میگذارم و جلوی پایش زانو خم میکنم
رستا_سامی……………خودم میپوشم
در مقابل مخالفتش کفشهایش را میپوشانم و بلند میشوم
بند ساک را بر روی شانهام میاندازم و کمک میکنم از روی تخت پایین بیآید
صدای اعتراضش بلند میشود
رستا_سامی خودم میتونم بخدا
لبخندی میزنم و بوسه آرامی بر موهایش میزنم
_میدونم میتونی قربونت برم فقط نگرانتم
چیزی نمیگوید اما قدمی فاصله میگیرد و من هم چیزی نمیگویم
همراه هم از اتاق خارج میشویم که بابا حامد جلو میآید
بوسه محکمی بر پیشانی رستا میزند
بابا_خدارو شکر که حالت خوبه
همراه هم از بیمارستان خارج میشویم
من و رستا در یک ماشین و بابا حامد و البرز و آوا و آراد هم در یک ماشین
رستا به پشتی صندلی تکیه داده است و به صدای آهنگ پیچیده داخل ماشین گوش میدهد
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رستا
سامی مسیر خانه را در پیش میگیرد که زمزمه میکنم
_بریم خونه خودمون
سکوت سامی باعث میشود ادامه دهم
_لطفا
خدا میداند زمانی که چشم باز کردم و اورا دیدم تمام حال بدم از بین رفت
حضورش در کنارم در این شرایط برایم مانند معجزه است
سامی_رستا حالت بد میشه
صدای آرام و کمی نگرانش باعث میشود سرم را به سمتش بچرخانم
نگاهم را به نیمرخش میدوزم و با بغضی که نمیدانم کی سر و کلهاش پیدا شد میگویم
_لطفا………….زود بر میگردیم…………
میخواهد مخالفت کند که مصرانه میگویم
_جون من
نفس کلافهای میکشد و درحالی که موبایلش را برمیدارد میگوید
سامی_خیله خب نمیخواد قسم بدی
خسته نباشی غزلی❤️😘
آخیش بلخره رستا مرخص شد🥺
قربونت تارایی🤍🥰✨️
دیگه گفتم خیلی لفتش ندم😃
خسته نباشی غزل جان ❤
قربونت قاصدکییی✨️🥰🤍💋💋
مرسی غزاله جونم که گزاشتی,پارت خوبی بود.😍
غزاله جون سلام.امشب پارت نداریم?😔