رمان قانون عشق فصل دوم پارت ۱۹

4.5
(64)

از اتاق خارج میشوم

داخل سالن با دیدنم از جایشان بلند می‌شود

نمیدانم چه چیزی در چهره‌ام می‌بینند که آوا سریع می‌پرسد

آوا_چیشد؟

لبخندی بر لب‌هایم می‌نشیند و آرام زمزمه میکنم

سامی_بهوش اومد

از مقابل نگاه های مبهوتشان میگذرم و به سمت ایستگاه پرستاری میروم

دیدن چشمان بازش جان دوباره به تنم داده است

آنقدر تند قدم برداشته‌ام که زمانی که جلوی ایستگاه پرستاری می‌ایستم نفس نفس میزنم

پرستار نگاهم می‌کند و با لبخند می‌گوید

پرستار_جانم؟ میتونم کمکتون کنم؟

چند نفس عمیق میکشم و می‌گویم

_همسر من بهوش اومده…….میخواستم ببینم دکترش هست؟

پرستار آرام سری تکان می‌دهد و می‌گوید

پرستار_بله هستن شما برید من بهشون اطلاع میدم که بیان

سری تکان میدهم و بی هیچ حرفی مجدد به سمت اتاق برمیگردم

نبود بقیه داخل سالن نشان می‌دهد که وارد اتاق شده‌اند

پشت در اتاق می‌ایستم

چند تقه کوتاه به در میزنم و با مکث وارد میشوم

دیدنش بر روی تخت بیمارستان قلبم را به درد می‌آورد

اما جلو میروم و کنار تختش می‌ایستم

یک سمت تخت بابا حامد، البرز و متین ایستاده‌اند و سمت دیگر تخت من و آراد و آوا

حامی هم جلوی تخت ایستاده

سکوت سنگینی در فضا حاکم است

با یک دستم موهای بر روی پیشانی‌اش را کنار میزنم و با دست دیگرم دست سردش را در دست می‌گیرم

نگاهش را به چشمانم می‌دوزد و مردمک‌هایش پر آب می‌شود

آنقدر در سیاه‌چاله چشمانش غرق هستم که تنها زمزمه آرام بابا حامد را شنیدم که گفت

بابا_ما بیرون منتظریم

عکس‌العملی نشان نمی‌دهم و پس از بوسیده شدن پیشانی‌ رستا توسط بابا حامد تنهایمان می‌گذارند

و من چقدر بابت این تنهایی از آنها ممنونم

سرم را که برای بوییدن عطر موهایش پایین میبرم چند تقه کوتاه به در می‌خورد و با صدای باز شدن در سرم را عقب میکشم

دکتر به همراه یک پرستار وارد اتاق می‌شوند

دکتر با لبخند جلو می‌آید و می‌گوید

دکتر_خب می‌بینم که دختر زیبامون بهوش اومده و ما رو از دست شوهرش راحت کرده

رستا بی‌جان دستم را میفشارد و من با لبخند نگاهش میکنم

دکتر جلو می‌آید کنار تخت می‌ایستد

کمی وضعیت رستا را چک می‌کند و بعد آرام و با مهربانی می‌گوید

دکتر_میتونی حرف بزنی؟

رستا سری تکان می‌دهد و با دست آزادش ماسک اکسیژن را آرام از روی صورتش پایین می‌کشد

رستا_می……………میتونم……….فقط…………قلبم یکم………….درد میکنه

صدای گرفته و نفس نفس زدنش بیشتر از پیش شرمنده‌ام می‌کند

دکتر نگاهش به چهره رستا می‌اندازد

دکتر_با اتفاقی که برات افتاده طبیعیه………‌بهتر میشی

دکتر کمی دیگر اوضاع را چک می‌کند و با گفتن اینکه بهتر است فردا را هم در بیمارستان بماند از اتاق خارج میشود

با خروج دکتر صندلی را جلو‌تر می‌آورم و بر روی مینشینم

در تمام مدت لحظه‌ای دستش را رها نکرده‌ام

پشت دستش را آرام میبوسم که بیحال نگاهم می‌کند

حرف‌هایی که دلم می‌خواهد به او بگویم را با صدای آرامی به زبان می‌آورم

_رستا من…………….من قدر یه دنیا شرمندتم…………..قدر یه دنیا مدیون خانومیتم…………….وقتی همه‌چیز یادم اومد…..تو اولین نفری بودی که دلم خواست که بغلت کنم‌…………کنارت باشم………….وقتی رسیدم و توی اون حال دیدمت تا خود بیمارستان و لحظه‌ای که بگن خطر رفع شده قلبم نمیزد

بغض بزرگ بین گلویم سر باز می‌کند و قطره اشکی از گوشه پلکم راه میگیرد

دست لرزانش را جلو میآورد قطره اشک را پاک می‌کند

دستش را بر روی صورتم نگه میدارد

ماسک اکسیژن را مجدد پایین می‌کشد و آرام زمزمه میکند

رستا_مرد من…………نباید گریه……….کنه

بوسه‌ای کف دستش میزنم

_من اگر واقعا مرد باشم بخاطر حال تو باید گریه کنم

چیزی نمی‌گوید و نگاهم می‌کند

آنقدر نگاه می‌کند که کم کم دارو ها اورا به خوابی عمیق دعوت می‌کند

من هم سرم را کنار دستش بر روی تخت می‌گذارم و چشم‌هایم را میبندم

خیلی نمی‌گذرد که خواب مهمان چشمانم می‌شود و من هم کم کم به خواب میروم

پس از مدت‌ها خوابی بدون کابوس و با آرامش

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

خیلی نامردی غزاله جون😔.خیلی دیر به دیر پارت میدی😓🤕

camellia
6 ماه قبل

🙁😓🤕😔😒من هر وقت بخونم امتیاز میدم.😔خودمو میگم البته,بقیه رو نمیدونم.حتی بار دوم هم خیلی وقتا که می خونم,امتیاز میدم,ولی سایت قبول نمیکنه.😑

NOR .
مدیر
پاسخ به  camellia
6 ماه قبل

تو چقد خوب و با معرفتی 🥺💜

camellia
پاسخ به  NOR .
6 ماه قبل

😘😍❤💗💖💓

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x