رمان قانون عشق فصل دوم پارت ۱۴

4.5
(88)

(اگه دوس داشتید قسمتی از این پارت رو که مشخص کردم درحال گوش کردن به آهنگ از عشق تو_شهاب مظفری بخونید)

 

●نبضی که زیر دستش هر لحظه کند‌تر میشد نفسش را می‌برد

تن بی‌جان دخترک را دیوانه‌وار تکان می‌دهد

سامی_رستا پاشو………….مرگ من پاشو……….تروخدا پاشو

البرز با صدای بلند سامی از شوک بیرون می‌آید و زمزمه زیر لبش به گوش سامی می‌رسد

البرز_باید ببریمش بیمارستان

سامی به سرعت اورا بر روی دستانش بلند می‌کند و میدود

البرز هم پشت سر او با قدم‌های بلند حرکت می‌کند و در قلبهایشان آشوبی برپاست

البرز در عقب ماشین را باز می‌کند و خودش پشت فرمان جای میگیرد

سامی درحالی که جسم نیمه‌جان رستا را در آغوش دارد بر روی صندلی می‌نشیند

نگرانی برای هیچ کدام حواس نگذاشته است که حواسشان به در باز مانده نیست

با حرکت پر سرعت ماشین در محکم بسته می‌شود اما هیچ‌کدام متوجه نمی‌شوند

البرز هر از گاهی از داخل آینه نگاهی به آنها می‌اندازد و سرعت ماشین را بیشتر می‌کند

اما سامی………….

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

سامی

سرم رو بین موهای بازش میبرم و عمیق بو میکشم

خاطرات مانند فیلم از پیش چشمانم میگذرد و توده بین گلویم را بزرگ‌تر می‌کند

(سرش را بر روی شانه‌ام می‌گذارد و پر از ناز صدایم می‌کند

رستا_سامی؟

لبخندی میزنم و دست دور کمرش میپیچم

_جونم؟

مکث کوتاهی می‌کند و خیره به شهر زیر پایمان می‌گوید

رستا_میدونی دوس دارم چجوری بمیرم؟

اخمی بر پیشانی مینشانم و فشاری به تنش می‌آورم

_رستا

بی‌توجه به لحن پر هشدارم ادامه می‌دهد

رستا_همه میگن راحت‌ترین مرگ مردن توی خوابه اما من دلم میخواد تو بغل تو بمیرم…………حتی اگه درد بکشم……حتی اگه بیهوش باشم……اینکه تا آخرین لحظه‌ای که نبضم میزنه تو بغل تو باشم واسم خیلی ارزش داره……….بعد از اینکه همه چیز درست شد شاید تنها آرزوم همین باشه که تو بغلت بمیرم)

آن‌شب کمی دعوایش کردم اما

اما حالا که نبضش زیر دستم کند میشود قلب من هم درحال کند شدن است

همانجا درحالی که عطر بی‌نظیر موهایش را نفس میکشم مینالم

_بمون………..تروخدا بمون رستام………….بمون زندگی………….تو نباشی منم میمیرم‌‌ زندگی بمون

اشک نمیریزم اما بغض هر لحظه با مرور خاطرات بیشتر به گلویم فشار میآورد

روز اولی که دیدمش

زمانی که داخل کافه بوی سیگار حالش را بد کرد

زمانی که به عشقمان اعتراف کردیم

خنده‌هایمان

روزی که درون کافه محمد از او برای سیلی که به نا حق زدم طلب بخشش کردم

شبش که درون میهمانی در آغوش هم رقصیدیم

روزی که برای خاستگاری میهمانشان شدیم

روز عقدمان و حتی آن یک هفته زندگی در کنار هم

روزی که درون بیمارستان نگاه اشک‌بارش را دیدم

داخل میهمانی آراد و آوا زمانی که خواند و بعد درون ایوان اشک می‌ریخت

عروسی آنها که لباس زیبایش را باهم خریده بودیم

همه و همه از پیش چشمانم میگذرد و نمی‌فهمم کی به بیمارستان می‌رسیم●

البرز به سرعت پیاده می‌شود و در سمت مرا باز می‌کند

با عجله پیاده میشوم و مسافت حیاط بیمارستان تا اورژانس را با تمام سرعت میدوم

درد بدی دارد که این مدت را نتوانستم در کنارش باشم

درد دارد زمانی اینگونه در آغوش بگیرمش که چشمان زیبایش بسته‌است

اورا بر روی تخت اورژانس می‌گذارند و به سمت اتاقی می‌روند

لحظه آخر خیره به چشم‌های بسته‌اش میگویم

_تروخدا بلند شو

تا لحظه آخر دست سردش را رها نمیکنم و تنها چیزی که میفهمم حرف البرز است که به دکتر می‌گوید

البرز_قلبش مشکل داره

جلوی در اتاق خشک شده‌ام

چند دقیقه میگذرد اما نه توان گرفتن نگاه خشک‌شده‌ام را دارم نه توان تکان دادن پاهای بیجانم را

دستی بر روی شانه‌ام می‌نشیند و صدای آرام البرز در گوشم می‌پیچد

البرز_بیا بشین سامی

به سمت صندلی‌ها هدایتم می‌کند و بر روی صندلی سرد بیمارستان آوار میشوم

من بیحرف به سرامیک‌های سفید خیره میشوم و البرز هم حرفی نمیزند

صدای کوبش بی‌امان قلبم گوش‌هایم را کر می‌کند

گذرد زمان را نمی‌فهمم فقط میدانم زمان زیادی میگذرد تا یکی از پرستار‌ها از اتاق خارج شود

هردو به سرعت برق به سمتش هجوم می‌بریم و من به سرعت میپرسم

_حالش خوبه؟

پر از تشویش به دهانش خیره هستم که بلاخره لب باز میکند

پرستار_شانس آوردید اگر یکم دیرتر میرسوندینش بیمارستان نبضش رو کامل از دست می‌داد………حالش بهتره و خطر رفع شده اما معلوم نیست کی بهوش بیاد

می‌گوید از کنارمان میگذرد

گویی قسمت آخر حرفش را نشنیده‌ایم که هردو نفس راحتی میکشیم

مجدد بر روی صندلی‌های فلزی مینشینم و چشمانم را کوتاه میبندم

نشست البرز در کنارم را حس میکنم و با سؤالش سر بالا می‌گیرم

البرز_اونجا چیکار میکردی سامی؟………….چجوری اونجا رو یادت اومد؟

نگاه کوتاهی به چهره‌اش می‌اندازم و نگاهم را به زمین میدهم

_دنبال ساعتم میگشتم مامان گفت توی کشوعه ساعت رو که برداشتم زیرش حلقه رو پیدا کردم……………..همه‌چیز توی یه لحظه یادم اومد…………..اما………….اما کاش زودتر حافظم برمی‌گشت

چیزی نمی‌گوید و من هم در سکوت سرم را به دیوار پشت سرم تکیه میدهم

 

 

 

*میدونم خیلی نامنظم شدم اما انرژی بدید که بتونم بیشتر پارت بزارم😉🥺🤒🥰

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x