رمان طالع ترنج پارت 89
فراز ابروهایش را بالا انداخت: – نچ نمیام… تازه دارم ریلکس میکنم! چشم غرهای به آن گربهی چشم سبز رفت. دستش سمت گرهی حولهش رفت و بازش کرد. با لحن وسوسه انگیزی
فراز ابروهایش را بالا انداخت: – نچ نمیام… تازه دارم ریلکس میکنم! چشم غرهای به آن گربهی چشم سبز رفت. دستش سمت گرهی حولهش رفت و بازش کرد. با لحن وسوسه انگیزی
#خانوم_معلم #پارت_۴۰۲ #فصل_۳ حالا که با سند و مدرک وجودش ثابت شده بود حس خوبی توی قلبم موج میزد. من داشتم مادر میشد. یه موجود کوچولو رو به زودی به اون دنیا می اوردم
🤍🤍🤍🤍 انگار واقعاً حکمی به اسم همسر برایش نداشتم و به قول خودش اگر برایش قباحت نداشت، همان همشیرهی روزهای اول صدایم میکرد. – ببخشید… آقا یاسین. مستقیم نگاهم کرد و ثانیهای مکث کرد تا
-اصلا خودش هیچی…خودش به جهنم. بخت این بچه سیاهه. رضای خداست حکما که این دختر تو اوج جوونی بیوه شه مام راضیایم به رضای خدا. شکر! اما مردم چی میگن؟ در و همسایه…دوست و آشنا؟ والا خوبیت نداره …با
#پارت_450 _ماهرو مادر… پاشو گردنت درد میگیره… با صدای مامان، خوای آلود بلند شدم. _من اینجا خوابم برده تو هم اومدی همینجا خوابیدی مادر؟! _منم خوابم برد! _پاشو بیا شام بخور
اصولا یکی از اخلاق های بدی که دارم بی توجهی به اطرافمه فکر میکنم یک نقص مادر زادیه وگرنه نباید انقدر حواس پرت و بی دقت به پیرامونم باشم. هنوز چشمم پی مادر و بچه است که زمزمه هایی
#پارتصدونودوشش #p196 کوروش به سمت داروخانه میرود… دوباره همان حال های مزخرف به سراغش می آیند… قرصی دیگر از روکش جدا میکند و با آب می بلعد… ته گلویش تلخ است…و همین صورتش
part494 بعد از تمام شدن ساندویچم باز هم در خیابان ها راه افتادم. تا غروب همانگونه راه رفتم و هر از گاهی در پارک ها با نشستن روی نیمکت ها استراحت کردم. تماشای بچه ها داغ دلم را تازه می
فرید خودش را جلو کشید و صورتش را جلو برد. – این مرتیکه چقدم پررو بود! غزل همانگونه که مشغول آغشته کردن پنبه به بتادین بود، سری تکان داد. لب از لب نگشود و فرهام
قلب پروانه لرزید ! این همه اندوه برای چی بود ؟! … چرا نمی تونست آروم بگیره ؟ … می دونست درستش اینه که برگرده به تختخواب و استراحت کنه و همه چیز رو به زمان بسپره . ولی چیزی
امیرخان: -همونطوری که دوهفته قبل هم گفتم هنوزم اوضاع همونه. وضعیت خانومتون تغییر خاصی نکرده. در اصل وضعیت نباتی پایدار بیمار یه حالتی بینه خواب و بیداریه. نمیتونه حرکتی بکنه. دچاره یه ناهوشیاری
🖤#PART_777 * ثانیه شمار فعال شده بود. ثانیه شمار رفتن دلیار… چمدونشو بسته بود و گذاشته بود زیر تخت، فکر می کرد من نمی بینم، مدارکشو جور کرده بود، حتی مدارک عادل رو هم
♥️خلاصه: سارا دختر 22ساله ایست که در کودکی پدر و مادرش جداشدند، سارا زندگی خوبی را کنار مادرش که مهندس صنایع غذایی درکارخانه شکلات سازیست میگذراند تا اینکه مادر سارا تصمیم به ازدواج با رییس کارخانه میگیرد و مخالفت سارا هم راه به جایی نمیبرد و مادرش باهوشنگ خان ازدواج میکند … سارا با دیدن برادر هوشنگ خان که 11سال از او بزرگتر و مرد جدی و جنتلمن است
خلاصه: ترانه دختری که به اجبار پای در زندگی اعلا میگذارد اعلا مردی مغرور و مستبد و سنگ دل ترانه میتونه اعلا رو عاشق خودش کنه..
خلاصه: داستان درباره دختری به نام نواست که از بچگی خدمتکار عمارت نیکزادها بوده. نوا پنهانی با پسر کوچیکه خاندان نیکزاد ازدواج میکنه البته بدون ثبت شدن در شناسنامهاس! و زمانی که باردار میشه، همسرش فوت میکنه و اون در تلاش که ثابت کنه بچه از خون اون هاست. تو همین حین محمدعلی، معروف به محمدعلی تایگر، کشتی گیر لوتی و معروف تیم ملی و برادرشوهر نوا به
خلاصه: لیلی دختری خیال پرواز و نقاشی است که دوست دارد عشق را تجربه کند! او هنگامی که دنبال کار میگردد به کافه ای میرود به اسم (کافه کوچه) در آن کافه یک تابلو وجود دارد که مشتریان روی آن یادگاری مینویسند و لیلی وقتی میخواهد یادداشت خودرا بچسباند …
خلاصه: محمدمیعاد مردی با ایمان و خدا دوست است که از همسر خود، طهورا جدا شده و از او یک دختر سه ساله دارد،به خواستگاری آناهیتا میرود و خواستگاری او از آنا زندگی دختر را دستخوش تغییرات میکند..
♥️ خلاصه : روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خوندهی برادر فرهاده، فرهاد سالها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض میشه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخالهاش امید جدا شده، دیدن دوبارهی امید اون رو یاد روزهایی میندازه که با چند دیدار کوتاه … مریم و سلمان: ” سلمان اربابزادهای که