سامی
نگاه خشمگینم را به چشمان آرایش کردهاش میدهم و دست خودم نیست که صدایم کم کم بالا میرود
_هرغلطی دلت میخواد بکن اما هیچ انتظاری هم از من نداشته باش
در اتاق باز میشود و آوا وارد میشود
آوا_چتونه شماها صداتون تا پذیرایی میاد
کلافه و عصبی دستی بین موهایم میکشم
_هرچی من میگم نمیفهمه
آوا به سمت دنیا میرود و بازویش را در دست میگیرد
آوا_تو هیج درکی از شرایط نداری نه………………همینقدر بیشعوری…اصلا کی بهت گفت بیای اینجا ها؟
کلافه دستی بین موهایم میکشم و صدای دنیا با بغضی ساختگی بلند میشود
دنیا_تقصیر شماهاست که من اینجا نیستم تا اون دختره هرز…………
صدای بر حرص آوا اجازه تکمیل جملهاش را نمیدهد و درحالی که چانهاش را در دست گرفته است میگوید
آوا_خفهشو……………..وقتی اسم رستا رو میاری حواست به حرفزدنت باشه که اگه یه هرزه وجود داشته باشه اون تویی نه رستا،پس مراقب باش چه زری میزنی
دنیا نگاه پر اشکی به سمتم میاندازد
دنیا_نمیخوای چیزی بهش بگی؟
درحالت عادی باید عصبی بشوم و جلوی آوا را بگیرم اما هیچ حسی به حرفهایش ندارم
چند قدم جلو میروم و خیره در آبی های پر آبش از بین دندان های کلید شدهام میغرم
_بهت گفتم…….هر غلطی دلت میخواد بکن ولی هیچ توقعی از من نداشته باش…………..توقع نداشته باش باهات بیام خرید و هزار کوفت و زهرمار دیگه…………با هرکی دوس داری برو خرید منم فقط سر اون سفره عقد لعنتی میشینم تا دست از سرم برداری
میگویم بی توجه به آنها از اتاق و بعد خانه خارج میشوم
دست من نیست که تمام فکرم پیش آن چشمام مشکی پر آب مانده است و دنیا با آمدنش اعصاب متشنج من را بیشتر بههم ریخت
از آنجا خارج میشوم و سوار بر خودرویم به سمت مقصدی نامعلوم میرانم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رستا
ساعت و روزها از پی هم میگذرند و من هرروز بیشتر از روز قبل خسته میشوم
خسته از صبر کردن
خسته از روز و شبهای تکراری
و خسته از این انتظار بی پایان
تازه از خواب بیدار شدهام و برای خوردن لیوانی آب از اتاق خارج میشوم
نگاهی به ساعت نصبشده بر روی دیوار میاندازم
۱۲ ظهر را نشان میدهد
یک هفته از آن میهمانی میگذرد و فردا شب مراسم عروسی آراد و آوا برگزار میشود
آوا اسرار داشت زمان خرید هم با آنها بروم و من به شدت مخالفت کردهام اما با اسرا های مکررش برای اینکه همراهش به آرایشگاه بروم نمیتوانم مخالفت کنم
در این مدت باز هم کارم رفتن و نگاه کردنش از دور است
با قلبی سنگین به سمت اتاقم میروم تا آماده شوم و باز هم برای نگاه کردنش بروم
ابتدا پیامی به حامی میدهم تا از او بپرسم سامی کجاست و بعد مشغول تعویض لباسهایم میشوم
اینبار هم لباسهایی یک دست مشکی
شالم را بر روی موهای بازم میاندازم
پس از برداشتن کیف و سوییچم از خانه بیرون میزنم و به سمت لوکیشنی که حامی برایم فرستاده است میروم
لوکیشن برای پاساژ بزرگی است که قبلا همراه هم به آمده ایم
با رسیدن به مقصد ماشینش را میبینم که آن را کناری پارک کرده است
بیحرف داخل ماشین منتظر میمانم تا از پاساژ خارج شوند
انتظارم بیش از حدطولانی میشود و کلافه از ماشین پیاده میشوم
قفل ماشین را میزنم و با قرار دادن دستهایم داخل جیبهایم چند قدم جلو میروم
روز آخر خریدمان را در همین پاساژ انجام دادیم و همه چیز را به خوبی به یاد دارم
اشک جلوی چشمانم را تار میکند و به دلیل پایین بودن سرم جلویم را نمیبینم که به جسم سختی برخورد میکنم
قدمی به عقب برمیدارم و بالا آوردن سرم مساوی میشود با قفل شدن نگاهم در تیلههای آبی آشنا
مسخ شده توان گرفتن نگاهم را ندارم و حتی صدای متعجب آن مرد هم باعث جمع شدم حواسم نمیشود
مرد_خانوم حالتون خوبه؟
هیچ جوابی نمیدهم و کمی بعد صدای دخترانهای حواسم را جمع میکند
دختر_چیشده امیرحسن
نگاه خشک شده و پر اشکم را از چشمان مرد میگیرم و به دخترک نگاه میکنم
مرد_نمیدونم این خانم انگار حالشون خوب نیست
دست دخترک بر روی بازویم مینشیند
دختر_حالتون خوبه خانم؟
مغزم فقط قدرت پردازش رنگ آشنای چشمان آن مرد را دارد که بیربط میپرسم
_چ……….چشمای………….همسرتون………..لنزه؟
دخترک خنده آرامی میکند
دختر_نه چشمای خودشه
نگاهم را مجدد به چشمان مرد میدوزم و سرم را به چپ و راست تکان میدهم
_ب…………….ببخشید…………چشمای همسرتون……….من رو یاد کسی میندازه که خیلی برام عزیزه…………عذرمیخوام
میچرخم تا مجدد به سمت ماشین بروم اما با دیدن صحنه پیش رویم پاهایم بر روی زمین قفل میشود
عالیییی مثل همیشه غزل جان همینطور ادامه بده عزیزم
مرسی عزیزم قلم خیلی زیبایی داری فوق العاده واقعا میگم فقط میشه لطفا یکچولو بیشتر و زودتر بزاری فدات عزیزم
عالییی
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰🤍
مرسی از لطفت😍
سعی خودمو میکنم اما یه اتفاقی برام افتاده که ممکنه تا ۱۰ روز نتونم خیلی پارت بزارم🤕🥺