💗رمان او_را….💗 #قسمت _سی-نهم دیگه سِرم تو دستم نبود. سر و صدایی از بیرون نمیومد! معلوم بود خلوته! الان! همین الان وقتش بود! آروم از جام بلند شدم. سرم به…
#او_را #قسمت_سی_هشتم رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم… بام… تو یکی از پیچها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم…. قطره های اشکم با هم مسابقه گذاشته بودن!! هنوز…
نمیخواست باورم کنه.از وقتی فهمیده بودم بالاخره بعداز اونهمه کشمکش و بحث و جدال مجبورشدم برم خواستگاری دختری که انتخاب خودشون بود نه من،دیگه حاضر نبود بشه همون ترگل…