⚡ آرتا ⚡
لب دره ایستاده بودم ، قصد داشتم خودکشی کنم..
دیگه بس بود ، دیگه نمیخواستم بیشتر ع این زجر بکشم …
با مُردنم ، هم مامان..
هم بابا!..
هم سارا و هم آرکا و فلور …
همشون راحت میشن !.
من دیگه صبرم تموم شده بود ، خسته بودم ع این زندگیه کثافتی!..
نفسی
کشیدم و خم شدم ، کلید ماشینو گذاشتم زیر یکی ع تایراش و در اخر ع جام بلند شدم …
به طرف وده قدم برداشتم و وقتی به لبَش رسیدم ، سرمو خم کردم و به پایین زل زدم..
شب بود و بیابون سوت و کور و تاریک!..
من ؛ امشب ، اینجا میمیرم …
میمیرم و میدونم توو اون دنیا هم واسم چیزای خوبی در انتظار نیس جز بدبختی!..
من هرجا برم ، غم و غصه بامه …
تنا رفیق همیشگیم!..
تصمیم گرفتم قبل ع خودکشی ، یه تماس تصویری با همشون بگیرم..
رفتم توو وات و یه تماس گروهی زدم ..
بابا~مامان~سارا~فلور~آرکا..
اضافشون کردم توو تماس و منتظر موندم آن شن و بیان داخل..
بعد ع چن لحظه ، بابا اومد …
با اخمی که رو چهرش بود ، لب زد :
_ چیشده ارتا؟
کاری داری زنگ زدی؟..
لبخند حرص دراری زدم و سرد گفتم :
+ بله شاهرخ خان …
_ اوکی ، پس هرچه زودتر که کار دارم..
آهسته سری تکون دادم و متفکر گفتم :
+ حتما ؛ یه چن لحظه فقد وایسا تا بقیه هم آن شن ، بعد …
چیزی نگفت و فقد در سکوت ، ابرویی بالا انداخت..
چن ثانیه نگذشته بود که آرکا آن شد ؛ با دیدن بابا توو تماس ، لبخند زنان شروع به گپ زدن با بابا کرد..
_ چیکار داری آرتا؟..
با صدای آرکا به خودم اومدم و تلخ لب زدم :
+ چه عجب ، به ما هم یه توجه کردی!..
اخمی کرد و غرید :
_ چرت نگو..
همون لحظه سارا و فلورم اومدن..
به سوال جوابای اونا اعتنایی نکردم ، حالا فقد مونده بود یه نفر..
مامان خانوم !.
به ماشین تکیه دادم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم ، ۱۲ شب رو نشون میداد..
نفسی کشیدم و نگاهمو به صفحه ی گوشی دوختم ، همشون کلافه بودن..
نگرانی رو فقد ع توو چشای یه نفر میتونستم بخونم و اون کسی نبود جز ، سارا!..
همون لحظه مامان هم آن شد و اومد توو تماس..
منتظر سوالای مامان دیگه نموندم ، دوربین رو چرخوندم و دره رو نشون دادم..
مامان زودتر ع همه با لکنت گفت :
_ خ ، خدای من !.
اون؛اونجا کجاس آرتا؟..
آرکا با لحنی که ترس و اضطراب به وضوح توش نمایان بود ، لب زد :
_ ک ، کجایی تو آرتا؟..
بابا با استرس غرید :
_ لب دره س..
فلور جیغ زنون گفت :
_ یا خدااا ، ارتاااا!..
دیوونه شدی تو؟..
اونجا چیکار میکنی؟ …
و اما سارا …
مات زده فقد به تصویر دره ای که نشون میدادم ، زل زده بود..
هیچی نمیگف!..
انگار ، انگار توو بهت و تعجب بود !.
هنگ کرده بود اصن..
پریدم میون بحثاشون و بی حوصله لب زدم :
+ تماس گرفتم فقد بهتون ی چی رو بگم..
اونم اینکه …
مکثی کردم و زبونی رو لبام کشیدم ، دوربینو چرخوندم سمت خودم و جدی ادامه دادم :
+ من ، بیست و چن سالمه و توو تمومه این سالهایی که باهاتون گذروندم..
ع همتون ضربه دیدم …
خطاب به آرکا ادامه دادم :
+ طُ ارکا!..
همیشه سعی داشتی یه پله ع من بالاتر باشی ، گاهی اوقات اصن رسم رفاقتو فراموش میکردی..
اونجاهایی که باید می بودی بام ، نبودی …
شادیامو میومدی ولی غمامو نه..
به تصویر بابا زل زدم و گفتم :
+ بابا!..
هع ، فک نکن بدیای تو رو یادم رفته..
منی که الان هستمو تو درست کردی!..
شکوندیم و ع نو یه آرتائه جدید ساختی …
من اینطوری نبودم ، من اینقدر بی رحم نبودم ولی..
ولی کردی منو مث خودت!..
نگاهمو به مامان دوختم و ادامه دادم :
+ همچنین شما مامان !.
هیچوقت یادم نمیره که همیشه بر خلاف من بودی..
مث همین قضیه ، همین قضیه ی ازدواج با پارمیدا …
بابا رو همراهی میکنین و اصن یه درصدم به نظر من اهمیت نمیدین … .
به عکس فلور زل زدم و سرد ، لب زدم :
+ فکر کنم بهتر باشه زن داداش صدات کنم!..
همیشه برا خوب بودن زندگی ط و ارکا جونمو گذاشتم وسط تا شما دو تا غمتون نباشه ولی..
ولی شما ها یه بار به من فکر نکردین ، اینکه دارم میسوزم ع درون و دم نمیزنم..
نگاهمو ازش گرفتم و خیره به سارا ، نفسی کشیدم و تلخ ادامه دادم :
+ و ط ، سارا..
تا به حال بدی ای ازت ندیدم ، هرچی بوده ع من بوده..
فکر کنم ، اینجا بهترین جا باشه واسه گفتن این کلمه :
مکثی کردم و به سختی لب زدم :
+ ببخش..
منو ببخش …
بابت همه چی ، همه چی سارا!..
ساکت بم نگا میکرد که لبخندی زدم و همونطور که قدم قدم عقب میرفتم ، خونسرد ادامه دادم :
+ دوستتون دارم ، تک تکتونو..
مواظبت کنید ، منم میرم تا همتون راحت شید..
خدافظ …
و پریدم ، ع دره پریدم پایین..
این بود سرگذشت من ، من آخرش باید اینطوری میمُردم..
اخرش اینطور بود!..:)