رمان تو رو در بازوان خویش خواهم دید پارت ۱

4.8
(12)

 

_ یعنی چی که نمی‌تونم بابا و مامانم‌و بپیچونم؟! بی‌خیال لِوا، یه کاری بکن جونِ من…

 

باز هم گیر داده بود. نمی‌دانم چرا آن‌قدر لجبازی می‌کرد.

 

_اهورا جونم… خب می‌گی من چی‌کار کنم؟ نمی‌شه دیگه، راه نداره‌‌.

از پارسال که تو مهمونی پلیس اومد و همه رو گرفت، دیگه نذاشتن شبا جایی بمونم‌.

آخه اون موقع هم الکی گفته بودم قراره خونه سالومه‌اینا، تا صبح درس بخونیم… مجبور شدم زنگ بزنم، بیان دنبالم و هنوز که هنوزه، بهم سرکوفتش‌و می‌زنن…

 

اهمیتی به توضیحاتم نداد و یک‌کلام، گفت:

_من این چیزا حالیم نیست، تو تولدم دوست دخترم نباشه، دیگه خیلی مسخره‌ست.

همه می‌دونن تو زیدمی، اگه گفتن کجایی چی بگم؟ بگم ننه، باباش اجازه ندادن؟ بهم نمی‌خندن؟

 

می‌دانستم که نظر دوستانش برایش مهم است و هیچ‌جوره نمی‌خواست جلویشان کم بیاورد.

 

_خب اون‌و که می‌تونم بیام، فوقش می‌گم تولد یکی از همکلاسیامه، ولی تا قبل یازده باید خونه باشم…

 

پوزخندی زد و با تمسخر نگاهم کرد.

_مهمونی، تازه اون موقع می‌ره تو اوج! من می‌خوام بعد رفتن مهمونا، باهات یه شب خاطره‌انگیز داشته باشم!

یه شب متفاوت برای جفتمون…

 

ملایم‌تر از قبل ادامه داد:

_یه‌ کاریش بکن دیگه، خب؟ من فردا شب منتظرتم!

 

خواستم‌ بهانه‌ای بیاورم، که امان نداد.

_من دیگه می‌رم، بابا تو شرکت منتظرمه‌.

 

آهی کشیدم. ظاهرا چاره‌ای نبود‌.

_باشه… مراقب خودت باش.

 

گونه‌ام را کشید و منتظر نگاهم کرد.

 

_چیه؟

 

_برم؟ همین‌جوری خشک و خالی؟ بوسی، بغلی، چیزی…

 

خندیدم و محکم گونه‌اش را بوسیدم‌.

 

_آها، این شد! باریکلا.

 

نگذاشت ازش فاصله بگیرم.

دست دورم پیچید و گفت:

وایسا کجا در می‌ری؟

 

_چیه؟

 

یک‌تای ابروانش را بالا داد و به لب‌هایم خیره شد.

_آدم‌و تشنه می‌کنی بعد فرار می‌کنی؟

 

آب دهانم را پرصدا بلعیدم.

_می‌خوای چی‌کار کنی؟

 

دستم را کشید و سمت ماشین خودش برد.

_اولش یه‌کم مزه‌ت کنم! خصوصا لبات‌و بعد آزادی که هر جا خواستی بری!

 

تا زمانی که به خانه برسم، هزار‌بار دروغ‌های مختلفی را در ذهنم مرور کردم، اما همه‌یشان تا حد زیادی ریسکی بودند.

 

آن‌قدر دروغ به خوردشان داده بودم، که حالا کاملا حرفه‌ای شده بودند.

 

کلید را در قفل انداختم و بی‌خیال فکر کردن شدم.

 

قصد داشتم سوار آسانسور شوم، اما باز شدنِ در خانه‌ی طبقه‌ی همکف، باعث شد به عقب بچرخم.

 

مامان‌نوردخت، در حالی‌که به در تکیه داده بود، به من نگاه می‌کرد.

 

لبخندی زدم و با خوشرویی گفتم:

 

_سلام مامانی، خوبی؟

 

اما او عبوس به نظر می‌رسید، مثل اغلبِ مواقع!

 

_ کجا بودی تا این موقع؟

 

_ وا… الان که دیگه شب نیست!

 

_مگه به شب و روزه؟ دختر که نباید این‌قدر ولگرد باشه!

 

متنفر بودم از این باید و نباید‌ها.

دختر، نباید بلند بخندد.

دختر، نباید موهایش بیرون باشد.

دختر، باید قبل از تاریکی در خانه باشد. دختر، تا چشم و گوشش باز نشده، باید شوهر کند!

 

_من ولگردی نکردم قربونت برم.

کلاس داشتم. دانشگاه بودم.

 

پوزخندی زد و سرش را با افسوس تکان داد.

 

در را که بست، نفسم را به بیرون فوت کردم و دکمه‌ی آسانسور را فشار دادم.

 

با خود زمزمه کردم:

«آروم باش، چیزی نیست.

پیرزنه دیگه… چه توقعی داری؟

دست خودش نیست، کلاً زیاد غر می‌زنه به هیچ‌کسم رحم نمی‌کنه!

بی‌خیال، اعصابت‌و بیشتر از این خرد نکن»

 

بالاخره آسانسور پایین آمد و در آن باز شد.

 

چنگال را در اسپاگتی فرو بردم اما به جای خوردن، در سس مخصوص غلتاندم و با آن بازی می‌کردم.

 

آن‌قدر ذهنم درگیر بود که اشتها نداشتم.

 

_چرا نمی‌خوری؟

 

به مامان نگاه کردم و برای این‌که مشکوک نشود، گفتم:

 

_می‌خورم.

 

بابا پرسید:

_ تو که اسپاگتی دوست داشتی؟

 

باز هم شروع کرده بودند به زیرِ نظر گرفتنِ من.

 

_هنوزم دارم!

 

_ چیزی شده باباجان؟

 

چند جرعه از لیوان آبی که کنار بشقابم گذاشته بودم، نوشیدم تا مسلط‌تر بتوانم حرف بزنم.

 

_ یه موضوعی هست که می‌دونم اگه بگم حتماً مخالفت می‌کنید؛ به خاطر همین ناراحتم.

 

بانهایتِ توان، غم و بغض در صدایم ریخته بودم تا طبیعی به نظر رسد.

 

مامان، نگران پرسید:

 

_ مگه چی شده؟ چرا باید مخالف باشیم؟

 

چندلحظه مکث کردم.

وانمود کردم در حال پس زدن بغضم هستم تا بیشتر تحت تاثیر قرار بگیرند.

 

_سالومه پاش چند روز پیش در رفت؛ جاش انداختن، ولی باید تکون نخوره تا فشار نیاد بهش.

شنبه هم ارائه داره ولی چون این چند روز غایب بود، کلاً عقب افتاده.

دوست داشتم فردا کمکش کنم اما خب نمی‌شه دیگه…

 

_چرا نشه عزیزم؟ فردا صبح تا عصر

 

_مشکل منم اینه، فردا خودم تا بعد از ظهر کلاس دارم!

تا برسم خونه‌ی اونا، طول می‌کشه…

 

مامان افشان، نگاهی به بابا انداخت تا نظر او را بداند.

بابا سری تکان داد و خودش گفت:

 

_اشکالی نداره، اگه خودت خسته نمی‌شی و بهت فشار نمی‌آد، می‌تونی عصر بری ولی گفته باشم، شب نمی‌تونی بمونی خونشون!

 

با جمله‌ی اول، حسابی خوشحال شدم اما حتی فرصت نداد لحظه‌ای این خوشحالی دوام بیاورد.

 

_ اما آخه…

 

_اما و اگه، نداریم.

قبل از دوازده شب خودت رو می‌رسونی خونه!

 

کاچی، به از هیچی.

همین هم غنیمت بود.

مدت‌ها بود که نمی گذاشتند بعد از تاریکی هوا، بیرون بمانم.

 

_ باشه قول می‌دم به موقع برگردم.

 

از جا بلند شدم و با چاپلوسی، گونه‌ی هردو را بوسیدم.

 

به اتاقم رفتم و‌ برای اهورا نوشتم:

«حل شد، فردا می‌آم»

 

روی تختِ بزرگِ دو نفره‌ام، دراز کشیدم و هدفون را به گوش زدم.

 

قبل از پلی کردن آهنگ، اسم اهورا، روی صفحه‌ی گوشی‌ام نقش بست.

 

«آفرین دخترِ خوب، حالا یه بوس دیگه بده!»

 

عاشق لوس‌بازی‌هایش بودم.

روزی پانصدبار، از آدم بوس می‌خواست.

 

«چه‌قدر بوس آخه؟ لپامو کندی»

 

سریع جواب داد:

«مال خودمی، سیر نمی شم ازت

 

صبح، که از خواب بیدار شدم، شروع به جمع کردن وسایلم کردم.

 

کلاسی نداشتم اما به لطف دروغی که گفتم، ناچار بودم از خانه بیرون بزنم.

با سالومه هماهنگ کرده بودم و فقط لباسِ مهمانی را مرتب تا کردم و در کیفم گذاشتم.

 

_مامان من سوییچت‌و می‌برم!

 

از داخل اتاق خوابشان جیغ زد:

_باز گیر دادی به ماشین من؟

 

بی‌خیال شانه بالا انداختم.

 

_می‌تونید برام ماشین بخرید!

 

_قرار بود دانشگاه دولتی قبول که شدی، بابات برات بخره ولی تو نه کارشناسیت‌و دولتی قبول شدی، نه ارشد!

 

_اه مامان ول کن تو هم، صبح تا شب خودم‌و با درس خفه کنم که دولتی قبول بشم؟ مگه اون جا چه خبره؟ همون استادای دولتی، واسه آزادم درس می‌دن دیگه! فقط فرقش پول شهریه‌س…

 

کفشم را پا کردم و همراه با چشمکی، ادامه دادم:

 

_که خب حیفه پولای بابا کپک بزنه!

 

مامان، اخطارگونه نامم را صدا زد.

_لوا!

 

_بله؟ خب مگه دروغ می‌گم؟ یه ماشین بخره دیگه…

این همه پول می‌خواد چی‌کار؟

 

در را پشت سرم محکم بست و گفت:

_خیلی پررویی

 

دور خودم چرخیدم و رو به سالومه گفتم:

 

_خوشگل شدم؟

 

سالومه ابرویی بالا انداخت.

 

_بهت می‌آد ولی به نظرم خیلی مالیدیا… می‌خوای یه‌کم کمش کنم؟

 

با سرخوشی باز هم دور خودم چرخیدم.

باد زیر لباسم می‌زد و آن را به پرواز در می‌آورد.

خیره‌ی تصویرم در آینه شدم.

چهره‌ام در حالت عادی هم خوب بود ولی با کمی آرایش، از این رو به آن رو می‌شد چه برسد به حالا که حسابی به خودم رسیده بودم!

 

_نه، اهورا آرایش غلیظ دوست داره.

 

شانه بالا انداخت و ادکلنش را به سمتم گرفت‌.

 

_یعنی غیرتی نمی‌شه تو رو بقیه هم این‌طوری ببینن؟

 

بالاخره از تصویرم در آینه، دل کندم.

 

_اولا که اهورا آدم روشن فکریه، مثل مردای عهد دقیانوس فکر نمی‌کنه، بعدشم همچین می‌گی انگار لخت دارم می‌رم.

لباسم که خوبه تا روی بازومه، فقط یه‌کم آرایشم زیاده که خوشگل‌ترم کرده!

 

اهرم ادکلن را چند بار روی سر و صورتم فشار داد و زیر لب زمزمه کرد:

 

_آخه یقه‌شم بازه، به من چه اصلا…

 

_غر نزن دیگه!

 

_چشم، چه‌طوری می‌خوای شب به موقع برگردی حالا؟ اهورا می‌ذاره؟

 

شال حریر آبی رنگ را روی سرم گذاشتم.

 

_چه خوشگله شالت سالی، اشکال نداره منم شبیه‌شو سفارش بدم؟

 

_نه دیوونه، آدرس پیجش‌و بهت می‌دم. همه جنساش‌ عالیه.

درسته یه‌کم قیمتش بالاست ولی در عوض مارکن!

 

به کمد چندطبقه‌ی مخصوص کفش‌هایش نگاه کردم.

مثل خودم عاشق و کیف و کفش بود.

اصلا من و سالی، هزاران نقطه‌ی اشتراک داشتیم!

تنوع‌ کفش‌ها، آن‌قدر زیاد بود که نمی‌دانستم کدام را انتخاب کنم.

 

_دستت درد نکنه، قیمتش مهم نیست، فقط جنسش خوب و خوشگل باشه، می‌خرم.

 

_والا منم!

 

فهمید گرفتار شده‌ام که خودش کمک کرد.

 

_این کفش پاشنه بلنده رو بپوش.

 

باتردید پرسیدم:

_این سفیده؟ پاشنه‌ش خیلی بلند نیست؟

 

_نه، خوبه.

اهورا قدبلنده، فیل و فنجون به چشم نیاید.

 

لعنتی حواسش به همه‌چیز بود.

 

_باشه، قول می‌دم زود برگردونم وسایلت‌و.

ببخشید دیگه… می‌دونی که چه الکی گیر می‌دن…

 

دستش را در هوا تکان داد.

 

_برو بابا… حالا انگار ما از این حرفا داریم باهم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x