رمان دیوونه های با نمک پارت ۱۹

4
(9)

ویهان : خیلی خب برو دیگه

من : ایششش

و بعد رفتم سمت پایین

من : سلاااااااام بابا جونم

با این سلامی که من کردم بابا که روی مبل نشسته بود برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :

بابا : ویانا

من : جون ویانا

و بعدم رفتم سمتشو بغلش کردم

بابا : دورت بگردم این خونه بدون تو چقدر ساکت بود دلم برات یه ذره شده بود

من: دورت بگردم

مامان با حرص گفت

مامان : بیاین میخوام غذا رو آماده کنم

من : بابا همیشه میگفتن دختر هووی مادر الان باید بگن مادر هووی دختر

بابا زد زیر خنده که مامان گفت :

مامان : ببین آخر من سکته میکنم از دست تو یه نفر

ویهان : دور از جونت مامان

**

بعد از ناهار (اتاق)

 

توی حالت نیمه خواب و بیداری بودم که صدای ویهان و شنیدم گوشامو نیز کردم ببینم چی میگه

ویهان : دختره ی دیوانع

مامان : بسه دیگه ویهان کم فحش بده به دخترم

ویهان : ای بابا آخه ببین ما چه آدمی رو سوار کشتی خودمون کردیم عه عه عه

از تخت بلند شدم و رفتم سمت در اتاق و گفتم :

من : من هر جا خواستم برم خودم شنا کردن بلدم نیازی به کشتی شما نیست آقا ویهان

ویهان : میدونی چرا جوابتو نمیدم؟!

من : چون جوابی نداری😝!

ویهان: چون همیشه میگن خانوما باید زیادی حرف بزنن در غیر این صورت اون فرد خانوم نی

من : میدونی چرا؟! تا کم عقلی شما آقایون رو جبران کنن

ویهان : چیزی که به خودت مربوطه رو به من نچسبون

من : حوصله ی بحث ندارم

مامان: بسه دیگه😐

منم برگشتم داخل اتاق و رفتم دستشویی یه آبی به دست و صورتم بزنم

و بعد از خشک کردن صورتم اومدم بیرون و یه نگاهی به ساعت کردم دیدم حدود یک ساعت دیگه خاله هام و داییام میومدن رفتم دوش گرفتم و بعد از شونه کردن و خشک کردن موهام لباسامو پوشیدم

(نیم تنه سفیدم ، شلوار جین ذغالی ، با یه پیراهن شطرنجی سفید و ذغالی و موهام رو هم ازاد ریختم روی شونه هام )

بعدم نشستم روی تخت و موبایلمو زدم شارژ و رفتم ببینم دنیا چخبره

(بهونه ما وقتی میریم اکسپلور😁)

اول رفتم وات که پیامی از طرف آرتین داشتم :

ارتین : یه وقت یه حالی از ما نپرسی هاااا

من : حالا من حالی از شما بپرسم یا نه شما کبکتون خروس میخونه آقااااا

یهویی دیدم آن شد😐آهااا پس آقا منتظر پیامم بوده

آرتین: بله که کبکم خروس میخونه

با اومدن صدای اف اف مطمئن شدم مهمونامون اومدن

من : خیلی خب من که ناراحت نمیشم منم خوشحال میشم که کبکت خروس میخونه

بعدم رفت پایین داییو خاله هام اومده بودن بعد از سلام و احوال پرسی مامان صدام کرد

مامان : ویانا خودت از مهمونا پذیرایی کن خب؟!

من : چشم

مامان رفت کنار مهمونا منم چای و میوه ها رو بردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
NOR .
مدیر
1 سال قبل

نویسنده عزیزاگه قراره رمان بزارید لطف کنید پارت گذاریتون مرتب باشه نه هر ۶ ماه یبار

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x