رمان گلامور پارت ۱

4.3
(52)

 

 

– زندگیت خوبه دخترم؟ از هامون راضی هستی؟

 

نگاه از چشمان منتظر زنی که کنارم نشسته بود میگیرم و سرم را پایین می اندازم.

 

مگر میتوانستم از هامون ، از مردی که در تمام این دوسال در حقم مردانگی خرج کرده بود ناراضی باشم؟

 

من از او …

از زندگی‌ام …

از همه چیز …

راضی بودم

اما…

 

نفس عمیقی میکشم و کوتاه جواب میدهم

 

– راضیم مامان ، هامون مرد خیلی خوبیه.

 

لبخند رضایت بخشی میزند ، خداروشکری زیر لب زمزمه میکند و همانطور که خم میشود و فنجان چایی‌اش را از روی میز برمیدارد می گوید

 

– یه روز نشد من بیام اینجا و این بچه خونه باشه ، از وقتی که ازدواج کردین انگار نه انگار که پدر و مادری هم داره!

 

لب به دندان میکشم و با اضطراب می گویم

 

– مامان جان چند وقتیه که کاراش بهم ریخته ، سرش خیلی شلوغه وگرنه که خودتون میدونید چقدر شما و پدر جون رو دوست داره.

 

در سکوت نگاهم می کند .

از دروغی که گفته ام احساس شرم میکنم.

هم من و هم او خوب میدانستیم که هامون هنوز هم بخاطر اتفاقات گذشته دلخور است.

 

– بچه ام حق داره که نبخشه…

 

دستان یخ زده ام را درهم میپیچم.

امروز زمان چه دیر می گذشت .

 

– حامله نیستی؟

 

از سوالی که می پرسد به وضوح جا میخورم.

 

لبهایم همانند ماهی باز و بسته میشوند اما هیچ صدای از گلویم در نمی آید..

لال شده بودم ..

حرفی برای گفتن نداشتم…

 

– همایون خان مدام ازم میپرسه که عروسمون حامله نیست

 

نگاهش را روی صورت ملتهب و سرخ شده ام میگرداند

 

-دوساله که ازدواج کردین دخترم ، دیگه کی میخوای حامله شی؟

 

دست روی دست یخ زده ام میگذارد و با تن صدای آرامی می پرسد

 

– خودت جلوگیری میکنی یا هامون؟

 

مردمک هایم میلرزد و اشک در کاسه چشمانم پر میشود.

چه میگفتم؟

چطور میتوانستم بگویم که پسرش در این دوسال حتی به زور نگاهم میکند؟

 

از یادآوری رفتارهای سردش در تمام این مدت بغضم میترکد و به هق هق می افتم.

 

زن بیچاره هول میشود ..

خودش را به سمتم می کشد و با تعجب می پرسد

 

-چی شده مادر؟

 

– هامون اصلا…

 

گریه امان نمیدهد تا توضیح دهم ، تا دردم را بگویم ..

 

– نکنه …

 

فشاری به دستانم می اورد و با ناباوری ادامه میدهد

 

– بهت دست نزده؟

 

 

همانند یک احمق می نیشینم و

تمام این دو سال زندگی را مو به مو برای مادر شوهرم تعریف میکنم.

 

از اتاق جدا کردن پسرش از همان شب اول عروسی می گویم

از روز های که اصلا به خانه نمی آید می گویم

از رفتارهای سردش می گویم

 

و تمام عقده این دوسال را خالی میکنم.

 

من می گویم و او تمام مدت در سکوت به حرف هایم گوش میدهد.

 

شوکه شده است و خب خوب میدانم که انتظار همچین وضعیتی از زندگی من و هامون نداشته است.

 

– این همه مدت چرا چیزی نگفتی کمند؟

 

خجالت زده نگاه از چشمانش میگیرم.

گفتنی ها را گفته بودم و حالا فهمیده بودم که چه غلطی کرده ام.

چرا کنترل این زبان لعنتی‌ام را از دست دادم؟

چرا تهدید های هامون را فراموش کردم؟

اگر بفهمد؟

وای که حتی نمیتوانم تصور کنم چه واکنشی نشان میدهد.

 

– این پسره کی میاد خونه؟

 

با شتاب سر بالا میکشم و تند می گویم

 

– مامان تو رو خدا چیزی بهش نگین من فقط میخواستم باهاتون درد دل کنم.

 

– نگران نباش دخترم ، من که نمیخوام چیزی بگم فقط دلم واسه بچه ام تنگ شده می..

 

هنوز ادامه حرفش را نزده است که صدای زنگ خانه در فضا می پیچد .

 

 

وحشت زده از جا میپرم و سر پا می ایستم.

 

آمده بود؟

آن هم حالا؟

 

– چرا خشکت زده کمندجان برو در رو باز کن.

 

به خودم می آیم.

نگاه سراسر ترس و اضطرابم را از عقربه های ساعت که نه شب را نشان میداد میگیرم و با قدم های لرزان به سمت درب ورودی راه می افتم.

 

گفته بود امشب نمی آید.

خودش گفته بود ، صبح بارها تاکید کرده بود که منتظرش نمانم اما پس چرا حالا؟

 

اصلا شاید هامون نباشد ها؟

اما خب این وقت شب کی به خانه ما می آمد؟

آن هم وقتی در این دوسال کسی جز خانواده خودم و هامون پا در این خانه نگذاشته است.

 

پشت در می ایستم …

نفس عمیقی میکشم ، دستگیر را پایین می کشم و در را باز میکنم.

 

– نمیخوای بری عقب؟

 

صدایش که در گوش های گر گرفته ام می پیچد تکانی میخورم.

 

نگاه خشک شده ام را از کفش های ورنی همیشه براقش تا چشمانش بالا میکشم .

 

– سلام ..

 

اخم میان ابروهای همیشه درهمش عمیق تر میشود

 

– علیک سلام

 

احمقانه با لبخند مسخره ای که برلب نشانده ام می پرسم

 

-خوبی؟

 

– خوبم ، حالا میری کنار یا وایسادی دم در با هم چاق سلامتی کنیم؟

 

 

 

خودم را کمی جلوتر میکشم و به آرامی زمزمه میکنم

 

– مامانت اینجاست ..

 

لحظه ای خیره نگاهم میکند و بعد با بی تفاوتی می گوید

 

-خب میگی چیکار کنم شتر بیارم بزنم زمین؟

 

نمی دانم از حرفی که می زند بخندم یا دلگیر شوم .

نگاه از چهره جدی اش میگیرم ، خودم را از جلوی درب کنار میکشم و منتظر میمانم تا داخل شود.

 

با ورود به خانه به سمت اتاقش راه می افتد که سریع دنبالش راه می افتم و مقابلش می ایستم.

 

– باز چته؟

 

لحن عصبی‌اش استرسم را دو چندان می کند.

 

اشک جمع شده در چشمانم را پس میزنم و با صدای ضعیفی می گویم

 

– منتظرته ، کجا میری؟

 

کلافه دستی به پیشانی اش می کشد

 

– به نظرت کجا میرم کمند؟ میگی لباس عوض نکنم؟ همینجوری با همین سر و ریخت بیام؟

 

لال شده تماشایش میکنم که به آرامی از سر راهش کنارم میزند و وارد اتاق میشود .

 

دستی به گوشه چشمانم میکشم

بغضم را فرو میدهم و با لبخند مضحکی که بر لب می نشانم به سمت سالن راه می افتم .

 

در جواب هدیه خانم که چشم انتظار دیدن هامون پشت سرم را نگاهه میکند می گویم

 

-رفت لباس عوض کنه ، الان میاد .

 

با کمی تعلل در حالی که میخکوب چهره ام شده است می گوید

 

-چیزی بهت گفت دخترم؟

 

با بغض جواب میدهم

 

– نه مامان جان چی بگه اخه؟

 

اولین قطره اشک که روی گونه ام می چکد منتظر هیچ حرف دیگری از جانب او نمی مانم و به آشپزخانه پناه میبرم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیدا
آیدا
2 سال قبل

ممنون نویسنده ،قلمتون بنظر حرفه ای ولی مثل بیشتر رمان ها یه مرد مغرور و خشک این چیزا،با دختره بدرفتاری میکنه،ازدواج میکنه با دختره خصومت نمیدونم چی داره بهش دست نمیزنه،مثل رمان دیگه،و خب در اخر میدونیم عاشق هامون میشه،هامونم به شدت غیرتیو،خشک چمیدونم عصبی،دخترم یا مظلوم یا مظلوم و شیطون یا مظلوم وزبون داره،در تمام جوانب قلب دختره پاک
اخرشم بهم میرسن‌،😐هیچی دیگه همین 😅حالا این که اول رمان نمیشه قضاوت کرد ولی از اینجور روابط زیاد دیدم تو رمانا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x