پوزخند سردی زدم و نگاه ازش گرفتم..
بابا ابرویی بالا انداخت و با کمی مکث ، دست به کمر لب زد :
_ اوکی ولی من چطور مطمعن باشم نمیزنی زیر قولت؟..
اخم ریزی کردم و با صدای بمی گفتم :
+ من سرم بره زیر قولم نمیزنم!..
خودت که میدونی..
یکم ساکت بهم زل زد ، میدونس..
خوب میدونس از اوناشم که یا قول نمیدم یا هم..
اگه قول بدم ، تا تهش پاش میمونم …
نفسی کشید و خسته لب زد :
_ باشه ، زود ورش دار و ع اینجا گمشید بیرون..
اخمی کردم و زیر لب ، غزیدم :
+ حتما..
برگشتم …
دست سارا رو گرفتم و ع عمارت کوفتیش ، بیرون زدم..
🥂💔 سارا 💔🥂
فلور بدو بدو به طرفم اومد ، دستامو وا کردم که زودی پرید بغلم..
آرتا و آرکا کنار هم وایساده بودن و نظاره گر حال ما بودن..
فلور با گریه خودشو ع بغلم بیرون کشید و لب زد :
_ خوشحالم که برگشتی..
لبخند ریزی زدم که با هق هق ادامه داد :
_ خیلی دوستت دارم ساراااا..
و دوباره توو بغلم خزید …
آرتا خسته و بی حوصله پوفی کشید و گفت :
_ چه مسخره بازیا راه انداختین!..
من دیگه میرم..
به سمت اپن حرکت کرد و با برداشتن وسایلاش ، به طرف در خروجی قدم برداشت …
_ فعلا..
فلور زودی به سمتش پا تند کرد و عصبی گفت :
_ چی چیو فعلا؟!.
کدوم گوری میخوای بزاری بری؟..
آرتا اخمی کرد و عصبانی غرید :
_ ارکااا ، بیا این زنتو ع جلو رام وردار تا نزدم فکشو پایین نیاوردم!..
آرکا خواست چیزی بگه که فلور زودتر گفت :
_ ارکا هیچکاری نمیکنه..
جناب آتاش ، دیگه ع دستم در بری..
همین امشب ، همین امشب باید تکلیف همچی معلوم شه..
آرتا ساکت ابرویی بالا انداخت و همونطور که حلقه ی کلید ماشینشو دور انگشت اشارش می چرخوند ، بی حوصله گفت :
_ هع ، جالبه..
خو؟..
الان دقیقا میخوای چه گوهی بخوری؟..
زود باش که عجله دارم ، جایی قرار دارم … .
فلور خیره به چشمای سیاهش ، محکم گفت :
_ ساراااا..
با شنیدن اسمم ، زودی آروم لب زدم :
+ بله آبجی؟ …
اشاره ای بم کرد و گفت :
_ بیا اینجا
با کمی تامل ؛ حرکت کردم طرفش و کنارش ایستادم که خطاب به ارتا ، ادامه داد :
_ همین امشب ، همچیو تموم میکنیم..
تو و سارا باید عقد کنین و رسما مال هم شین تا دیگه پدرت نتونه جلوتو بگیره …
متعجب سرمو بالا گرفتم و به فلور زل زدم …
هیچ چیزی جز جدیت توو چهرش نبود!..
آرتا با بهت ، گفت :
_ چ ، چی؟
میفهمی چی داری میگی؟..
فلور محکم سری تکون داد و گفت :
_ اوهوم ، کاملا میفهمم..
بسه دیگه،بسه دیگه ارتا..
سارا به اندازه ی کافی توو این چن سال زجر کشیده ، ضربه دیده..
دیگه بسه ، بزا یه بارم که شده خنده های آبجیمو ببینم..
بزا لطفا.. .
آرتا عصبی لب زد :
_ ببین ، گفتی باید بری سارا رو بیاری..
هیچی نگفتم و قبول کردم..
هرچی تا حالا گفتی ، نه نگفتم فقد بخاطر ارکااا..
چون نمیخواستم بخاطر من اختلافی بینتون پیش بیاد …
ولی دیگه بسه ، دیگه حرفات به چپمم نیستن..
مکثی کرد و با بالا بردن صداش ، داد زد :
_ بخاطر تو و اون رفیقت الان مجبورم با اون دختره ی هرزه ، ازدواج کنم..
بس نی؟..
اینهمه روم فشار آوردین بس نبود؟..
دس ور دارین ع سرم ، اصن من میرم بمیرم تا همتون راحت شین..
بلافاصله ع خونه بیرون زد ؛ فلور هنو توو بهت بود که زودی با نگرانی خطاب به آرکا ، لب زدم :
+ برو جلوشو بگیر آرکا ، الان میره خودشو میکُشه..
آرکا با عصبانیت ، بی اعصاب داد زد :
_ به درک ، بره بمیره ع دستش خلاص شم..
پسره ی روانی …
نفسمو حرصی بیرون فرستادم ، هوف …
خدا منو بکُش !.
نا امید یکم به ارکا خیده شدم و در آخر ع خونه بیرون زدم … .
دوییدم طرف در اما همون موقع ارتا مث جت ع خونه بیرون زد..
هرچقد صداش زدم کارساز نبود ، خدایا..
بلائی سر خودش نیاره ، بلایی سر خودش نیاره !.