رمان نیمه گمشده پارت 51

4.6
(9)

پوزخند سردی زدم و نگاه ازش گرفتم..
بابا ابرویی بالا انداخت و با کمی مکث ، دست به کمر لب زد :

_ اوکی ولی من چطور مطمعن باشم نمیزنی زیر قولت؟..

اخم ریزی کردم و با صدای بمی گفتم :

+ من سرم بره زیر قولم نمیزنم!..
خودت که میدونی..

یکم ساکت بهم زل زد ، میدونس..
خوب میدونس از اوناشم که یا قول نمیدم یا هم..
اگه قول بدم ، تا تهش پاش میمونم …
نفسی کشید و خسته لب زد :

_ باشه ، زود ورش دار و ع اینجا گمشید بیرون..

اخمی کردم و زیر لب ، غزیدم :

+ حتما..

برگشتم …
دست سارا رو گرفتم و ع عمارت کوفتیش ، بیرون زدم..

🥂💔 سارا 💔🥂

فلور بدو بدو به طرفم اومد ، دستامو وا کردم که زودی پرید بغلم..
آرتا و آرکا کنار هم وایساده بودن و نظاره گر حال ما بودن..
فلور با گریه خودشو ع بغلم بیرون کشید و لب زد :

_ خوشحالم که برگشتی..

لبخند ریزی زدم که با هق هق ادامه داد :

_ خیلی دوستت دارم ساراااا..

و دوباره توو بغلم خزید …
آرتا خسته و بی حوصله پوفی کشید و گفت :

_ چه مسخره بازیا راه انداختین!..
من دیگه میرم..

به سمت اپن حرکت کرد و با برداشتن وسایلاش ، به طرف در خروجی قدم برداشت …

_ فعلا..

فلور زودی به سمتش پا تند کرد و عصبی گفت :

_ چی چیو فعلا؟!.
کدوم گوری میخوای بزاری بری؟..

آرتا اخمی کرد و عصبانی غرید :

_ ارکااا ، بیا این زنتو ع جلو رام وردار تا نزدم فکشو پایین نیاوردم!..

آرکا خواست چیزی بگه که فلور زودتر گفت :

_ ارکا هیچکاری نمیکنه..
جناب آتاش ، دیگه ع دستم در بری..
همین امشب ، همین امشب باید تکلیف همچی معلوم شه..

آرتا ساکت ابرویی بالا انداخت و همونطور که حلقه ی کلید ماشینشو دور انگشت اشارش می چرخوند ، بی حوصله گفت :

_ هع ، جالبه..
خو؟..
الان دقیقا میخوای چه گوهی بخوری؟..
زود باش که عجله دارم ، جایی قرار دارم … .

فلور خیره به چشمای سیاهش ، محکم گفت :

_ ساراااا..

با شنیدن اسمم ، زودی آروم لب زدم :

+ بله آبجی؟ …

اشاره ای بم کرد و گفت :

_ بیا اینجا

با کمی تامل ؛ حرکت کردم طرفش و کنارش ایستادم که خطاب به ارتا ، ادامه داد :

_ همین امشب ، همچیو تموم میکنیم..
تو و سارا باید عقد کنین و رسما مال هم شین تا دیگه پدرت نتونه جلوتو بگیره …

متعجب سرمو بالا گرفتم و به فلور زل زدم …
هیچ چیزی جز جدیت توو چهرش نبود!..
آرتا با بهت ، گفت :

_ چ ، چی؟
میفهمی چی داری میگی؟..

فلور محکم سری تکون داد و گفت :

_ اوهوم ، کاملا میفهمم..
بسه دیگه،بسه دیگه ارتا‌..
سارا به اندازه ی کافی توو این چن سال زجر کشیده ، ضربه دیده‌..
دیگه بسه ، بزا یه بارم که شده خنده های آبجیمو ببینم..
بزا لطفا.. .

آرتا عصبی لب زد :

_ ببین ، گفتی باید بری سارا رو بیاری..
هیچی نگفتم و قبول کردم..
هرچی تا حالا گفتی ، نه نگفتم فقد بخاطر ارکااا..
چون نمیخواستم بخاطر من اختلافی بینتون پیش بیاد …
ولی دیگه بسه ، دیگه حرفات به چپمم نیستن..

مکثی کرد و با بالا بردن صداش ، داد زد :

_ بخاطر تو و اون رفیقت الان مجبورم با اون دختره ی هرزه ، ازدواج کنم..
بس نی؟..
اینهمه روم فشار آوردین بس نبود؟..
دس ور دارین ع سرم ، اصن من میرم بمیرم تا همتون راحت شین..

بلافاصله ع خونه بیرون زد ؛ فلور هنو توو بهت بود که زودی با نگرانی خطاب به آرکا ، لب زدم :

+ برو جلوشو بگیر آرکا ، الان میره خودشو میکُشه..

آرکا با عصبانیت ، بی اعصاب داد زد :

_ به درک ، بره بمیره ع دستش خلاص شم..
پسره ی روانی …

نفسمو حرصی بیرون فرستادم ، هوف …
خدا منو بکُش !.
نا امید یکم به ارکا خیده شدم و در آخر ع خونه بیرون زدم … .
دوییدم طرف در اما همون موقع ارتا مث جت ع خونه بیرون زد..

هرچقد صداش زدم کارساز نبود ، خدایا..
بلائی سر خودش نیاره ، بلایی سر خودش نیاره !.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها