رمان دروغ محض پارت 13

4
(5)

سرهنگ _ ک اینطور ، پس..
پس باید تو و امیرعلی ، امشب برید به این پارتی..

زودی چشامو وا کردم و سرمو بالا گرفتم..

+ و ، ولی آخع..

سرهنگ اخمی کرد و محکم گفت :

_ اینقد برا من ولی ولی نکن سرگرد!..

مکثی کرد ، نگاهشو بین من و انیرعلی رد و بدل کرد و جدی ادامه داد :

_ کاری که گفتمو انجام بدین ، میخوام پیروز برگردین..

بعدِ گفتن این حرف ، زودی ع اتاق بیرون زد..
میدونس اگ یکم دیگه اینجا باشه ، مخشو میخورم!..
حرصی پوفی کشیدم که امیرعلی هلم داد سمت دیوار …
به دیوار که برخورد کردم ، عصبی بش زل زدم و گفتم :

_ هوی ، چته؟..
کمرم درد گرف … .

خنثی بم زل زد و نزدیکم شد …
بعد چن لحظه ، با قرار گرفتن لباش رو لبام..
پرت دنیای دیگه ای شدم!..

#فلش_بک
#گذشته

حیرون و سرگردون توو بازار شروع کردم به قدم برداشتن و در همون حین مامان ، بابامو صدا زدم :

+ ماماااانی ، باباااائی..
کجائین شماهااا؟! …

اما بی فایده بود ، با اینکار فقد چشم غره های مردم توو بازار نصیبم میشد..
آه غلیظی کشیدم و یه گوشه نشستم..
چن لحظه بعد یه پسر نوجوونی که بهش میخورد ۱۴ ؛ ۱۵ سالی سن داشته باشه ، اومد و کنارم نشست..
دو تا بستنی کیم دستش بود ، همونطور که داشت یکیشو میخورد..
زیر چشمی بم خیره شد ؛ سرمو با خجالت انداختم پایین که اون یکی بستنیو گرف طرفم و با مهربونی ، لب زد :

_ بیا ، این ماله تو..

متعجب بهش زل زدم و گفتم :

+ چی؟..
نه نه ، من نمیخوام …

اخم ریزی کرد و با پس کشیدن دستش ، گفت :

_ یعنی بستنی کیم دوست نداری؟..

زودی لب زدم :

+ نه ، اینطور نیس‌..
ولی..

مکثی کردم که اون پسر ، با بالا انداختن ابروش گفت :

_ خب ، ادامش..

نفسمو محکم بیرون فرستادم و گفتم :

+ ولی آخه این برا توعه..
پررو گریه که یکیه تو رو بگیرم !.

اول متعجب بم نگا کرد ولی بعد زد زیر خنده..
بعد ع چن لحظه ؛ دوباره بستنیو گرف سمتم و با لحنی که خنده توش نمایان بود ، گفت :

_ بگیرش بابا ، من یکی دارم..

دودل نیگاش کردم و لب زدم :

+ اخع مامانم گفته ع غریبه ها چیزیو قبول نکنم!..

لبخند محوی زد و گفت :

_ مامانت کاملا درست گفته ولی ببین..
این بستنی هنوز توو پوششه و من بهش دست هم نزدم!..
پس فِک نمیکنم عیبی داشته باشه خوردنش !.
هوم؟..

زبونی رو لبام کشیدم ، درست میگفت !.
با کمی تامل دستمو دراز کردم و بستنیو ازش گرفتم..
بازش کردم و اول ع همه شروع کردم به خوردن کاکائوهای روش..

_ اسم من محسنه..
و تو؟..

دور لبامو پاک کردم و با سری خمیده ، لب زدم :

+ آلمائم..

_ اوهوم..
مامان ، بابات کجان؟
چرا تنهایی؟..

نگاهمو بهش دوختم و در جواب سوالش ، با ناراحتی لب زدم :

+ گمشون کردم..
نمیدونم کجان!..

اخم ریزی کرد و با پایین اوردن بستنیش ، جدی گف :

_ یعنی گم شدی؟..

لیسی به بستنیم زدم و ساکت ، خیره به چشمای بانفوذش سری تکون دادم..
خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای دو تا پسر غریبه ، ساکت شد..

_ جوون!..
یه چی جز بستنی بدم دستت هم ، اینقد ماهرانه لیس میزنی خوشگله؟..

متعجب بهشون زل زدم ، چیزی ع حرفاشون متوجه نمیشدم..
یعنی چی این حرفش؟..
محسن با عصبانیت بلند شد و سینه به سینشون ، غرید :

_ حرف دهنتونو بفهمید مادر جنده ها..
اون یه بچس ، حق ندارین همچین حرفایی بزنین!.

#زمان_حال

با عقب کشیدن امیرعلی ، یکهو به خدم اومدم..
اشکام مث همیشه ع چشام جاری شدن ، امیرعلی سرد و بی حس نگام میکرد..
هیچ تعجبی توو چشاش نبود …
این پسر داشت چیکار میکرد بام؟..
چرا اینقدر مرموز بود؟..
چرا من اینقد شل شدم در مقابلش؟..
اَه ، لعنت به هرچی مَرده..

لعنت به همممشون …!

آلما..💔

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها