به خودم اومدم و از رو زمین پا شدم ، با بوسیدن دستش از پیشش گذشتم و وارد آشپزخونه شدم؛شروع کردم ب خورد کردن سبزیا ، میخواستم سوپ درست کنم !..
بعد از درست کردن غذام؛از آشپزخونه بیرون زدم و رفتم پیش عمه ، دسته های ویلچرشو گرفتم و بردمش رو ب روی تلویزیون؛برنامه ی مورد علاقشو زدم و گذاشتم پخش شه ، خدمم کنارش نشستم و باهاش فیلم نیگا کردم..
بعد از تموم شدن فیلم بردمش توو حیاط؛همونطور که باغچه رو آب میدادم ، شروع کردم باهاش حرف زدن :
+ میدونی عمه جون..
اوایلی ک امیرعلی اومده بود توو اداره ی پلیس ، راستش خیلی ازش متنفر بودم …
با خدم میگفتم عامل جدا شدنم از جورجِ..
ولی … ولی ب خدم ک اومدم دیدم یه دل نه صد دل عاشقش شدم..
خنده ی کوتاهی کردم و حین نوازش گلبرگ یکی از گل ها ، متفکر ادامه دادم :
+ عمه..
پسرت عاشقم کرد و دلمو بُرد..
هیچوقت فکرشم نمی کردم یه روزی اینقدر عاشقش بشم !..
خیلی عجیبه؛
سرمو برگردوندم سمتش و خیره بهش ، لب وا کردم :
+نه؟؟
لبخندی گوشه ی لباش شکل گرفت ، خوشحال بودم..
خوشحال بودم که تونسته بودم یه لبخندِ حتی کوچیک؛روو لباش به وجود بیارم … .
* * * *
_ اینکارا بی فایده س ، دکترا گفتن خووب نمیشه !..
حین وا کردن کش موهام؛معمولی لب زدم :
+ واسم مهم نیس..
من میخوام ازش مراقبت کنم …
با خستگی و درموندگی ، روی تخت نشست و لب زد :
_ چرا آخه؟؟
برگشتم سمتش و تند تند لب زدم :
+ چون عممه ، چون مادر کسیه که چشاش دلمو برده..
صرفا چون مادرته !..
اگه اون نمی بود ، تویی هم الان نمی بودی..
اگه مراقبتای اون نمی بود؛تو الان همچین هیکلی نمی داشتی..
شب زنده داریاشو فراموش کردی امیرعلی ، هومم؟؟
کلافه هوفی کشید و بی حوصله با تکون دادن سرسری سرش ، گفت :
_ خیله خب بابا..
قانع شدم؛
دستاشو وا کرد و با دلتنگی ادامه داد :
_ این چند روز یه بار نتونستم بغل بگیرمت..
بیا اینجا ببینم !..
لبخند محوی زدم و به سمتش پرواز کردم..
* * * *
داشتم غذا می پختم که یهو سرفم گرفت؛زودی یه دستمال گرفتم جلو دهنم ، وقتی بعد از چند لحظه دستمالو عقب گرفتم؛خون زیادی رو دستمال دیدم..
با بهت به دستمال خیره شدم ، مثه اینکه سرطانم وخیم شده..
این چند روز کلا درگیر عمه زهرا بودم و اصن به خودم رسیدگی نکردم !..
نمیره مشنگ؟!😐💔
😂باید دید..
:/دهنتو…