آروم به سمت تختم حرکت کردم و روش ولو شدم..
ساعد دستمو گذاشتم رو چشام و بستمشون؛یه چند دیقه بیشتر نگذشته بود که چند تقه به در برخورد کرد ، کلافه هوفی کشیدم و بدون جواب دادن؛روی تخت چرخیدم اون طرف … .
_ دختر دایی؟..
میشه بیام توو؟؟
آهی کشیدم ، سینا بود..
آره ی ضعیفی گفتم که در وا شد و سینا اومد داخل؛در رو بست و به سمتم حرکت کرد..
لبخند محوی به روم پاشید و آهسته کنارم رو تخت نشست …
موهامو از توو صورتم کنار زد و مهربون گفت :
_ فدات شم ، قهر کردی؟؟
عصبی و دلخور لب زدم :
+ اوهوم؛فقط با اون!
خم شد و بوسه ی عمیقی رو پیشونیم کاشت ، چشامو بستم و نفسی کشیدم..
همون موقع بود که در اتاق به طور غیرمنتظره ای وا شد و با صدای بدی؛به دیوار برخورد کرد …
هینی کشیدم و سریع سرجام نشستم ، امیرعلی بود!!!
با خشم و فکی قفل شده ، چند قدم نزدیک اومد و خیره به سینا ، غرید :
_ چه غلطی داشتی می کردی؟؟
سینا خنده ی کوتاهی کرد و ترسیده گفت :
_ هی..هیچی بخدا؛د..داشتم…داشتم..
نزاشت حرفش تمام شه و یه سیلی زد به صورتش..
جیغ خفیفی کشیدم و از رو مبل پا شدم :
+ چیکار میکنی امیرعلی؟؟
اون بدبخت کاری نمیکرد که..
اما اون انگار کر شده باشه ، به کار خودش ادامه داد…🚶🏼♀️🍃
* * * *
یخ رو گذاشتم رو پیشونی بالا اومدش و دلسوزانه لب زدم :
+ بمیرم برات..
درد میکنه؟؟
چشاشو رو هم فشرد و مظلومانه نالید :
_ آره؛خیلی…
امیرعلی با عصبانیت ، همونطور که سرشو ماساژ میداد ، گفت :
_ لازم نیس نگران اون باشی !..
چشم غره ای بهش رفتم و اسمشو با تشر صدا زدم…
پوزخند تلخی زد و با کمی مکث ، از جاش پا شد..
ابرویی بالا انداختم و سوالی گفتم :
+ کجا؟؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :
_ فکر میکنم اینجا مزاحمم!!
میرم تا شماهام راحت باشید..
کم بود😶
سر جمع دوخط بود
نمیشه بیشتر بزاری
❤