رمان دروغ محض پارت 31

4.5
(13)

آروم به سمت تختم حرکت کردم و روش ولو شدم..
ساعد دستمو گذاشتم رو چشام و بستمشون؛یه چند دیقه بیشتر نگذشته بود که چند تقه به در برخورد کرد ، کلافه هوفی کشیدم و بدون جواب دادن؛روی تخت چرخیدم اون طرف … .

_ دختر دایی؟..
میشه بیام توو؟؟

آهی کشیدم ، سینا بود..
آره ی ضعیفی گفتم که در وا شد و سینا اومد داخل؛در رو بست و به سمتم حرکت کرد..
لبخند محوی به روم پاشید و آهسته کنارم رو تخت نشست …
موهامو از توو صورتم کنار زد و مهربون گفت :

_ فدات شم ، قهر کردی؟؟

عصبی و دلخور لب زدم :

+ اوهوم؛فقط با اون!

خم شد و بوسه ی عمیقی رو پیشونیم کاشت ، چشامو بستم و نفسی کشیدم..
همون موقع بود که در اتاق به طور غیرمنتظره ای وا شد و با صدای بدی؛به دیوار برخورد کرد …
هینی کشیدم و سریع سرجام نشستم ، امیرعلی بود!!!
با خشم و فکی قفل شده ، چند قدم نزدیک اومد و خیره به سینا ، غرید :

_ چه غلطی داشتی می کردی؟؟

سینا خنده ی کوتاهی کرد و ترسیده گفت :

_ هی..هیچی بخدا؛د..داشتم…داشتم..

نزاشت حرفش تمام شه و یه سیلی زد به صورتش..
جیغ خفیفی کشیدم و از رو مبل پا شدم :

+ چیکار میکنی امیرعلی؟؟
اون بدبخت کاری نمیکرد که..

اما اون انگار کر شده باشه ، به کار خودش ادامه داد…🚶🏼‍♀️🍃

* * * *

یخ رو گذاشتم رو پیشونی بالا اومدش و دلسوزانه لب زدم :

+ بمیرم برات..
درد میکنه؟؟

چشاشو رو هم فشرد و مظلومانه نالید :

_ آره؛خیلی…

امیرعلی با عصبانیت ، همونطور که سرشو ماساژ میداد ، گفت :

_ لازم نیس نگران اون باشی !..

چشم غره ای بهش رفتم و اسمشو با تشر صدا زدم…
پوزخند تلخی زد و با کمی مکث ، از جاش پا شد..
ابرویی بالا انداختم و سوالی گفتم :

+ کجا؟؟

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :

_ فکر میکنم اینجا مزاحمم!!
میرم تا شماهام راحت باشید..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
good girl
good girl
1 سال قبل

کم بود😶

Nadiya Nj
Sic
1 سال قبل

سر جمع دوخط بود

نمیشه بیشتر بزاری

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x