رمان رخنه پارت ۳۲

4.2
(10)

 

پتو رو توی مشتم محکم گرفتم.

– من لب به اون زهرماری ها نمی زنم! مامانم بفهمه خونه راهم نمیده.

 

چقدر من این روز ها شبیه دختر های دبیرستانی که هنوز ازدواج‌ نکرده بودن رفتار می‌کردم.

چون مامان طی این مدت داشت دوباره من رو محدود می کرد تا مبادا ابرو خانواده رو زیر سوال ببرم.

 

– خودت خواستی حالت خوب بشه! واسه من که فرقی نمیکنه.

 

کنجکاو بودم.

اصلا دوست داشتم طعمش رو بچشم.

متوجه بشم چطوریه که حال آدم رو خوب میکنه.

حتی یادم می اومد حافظ قبلا چقدر بعضی شب ها جلوی تلویزیون مینشست و گیلاس به گیلاس پر می کرد تا در انتها از خود بی خود بشه.

 

– اگر بخورم تو تضمین میکنی من طوریم نشه؟

 

داشتم شبیه هول ها رفتار می کردم.

انگار من مجبورش کرده بودم که تا خونه‌ش بیارتم.

– تو که بچه نیستی! خودت مادر شدی …من چیزی رو به مادر بچه‌م نمیدم که براش بد باشه چون به هر حال تو داری آوا رو شیر میدی.

 

روی تخت نشست و لیوانی دستم داد.

– یکم میریزم اگر بدت اومد توی سطل دستمال توفش‌ کن.

 

سری تکون دادم که ته جام رو پر کرد و سمت لبم گرفتم.

یه جوری منتظر نگاهم می کرد که یکسره سر کشیدم و دیگه چیزی جز سوختن تمام راه گلو و معده‌م حس نکردم.

 

انگار که نفسم تازه بالا اومده باشه، برق از سرم پرید.

– اووه این دیگه چه کوفتی بود؟

 

به تاج تخت تکیه داد و پا روی پا انداخت.

– یکی دو قلپ دیگه عادت می‌کنی!

 

آب گلوم رو فرو بردم و دست روی شکمم گذاشتم.

– نمی خوام، دوسش نداشتم! شام عروسیت که از حلقومم پایین نرفت بس که حواسم پی زنت بود مبادا آوا از دستش بیوفته، این بیشتر منو گرسنه کرد.

 

بطری رو روی میز گذاشت.

– تو هنوز این عادتتو داری!

 

مگه چقد می گذشت که این عادت از سرم پریده باشه و شب ها این موقع دلم ضعف نره؟

 

– مشکلی داری؟ نگران نباش من خونه تو غذا نمیخورم.

 

از این حرف ها حسابی کفرش در می اومد و دقیقا منم دوست داشتم با همین فرمون جلو برم.

– چرند نگو! میرم برات یه چیزی بیارم.

 

آب گلوم رو قورت دادم.

– خودم میرم می خورم! چیه می ترسی جهزیه عروس خانمتو خراب کنم؟

 

همراهش از تخت پایین اومدم که زیر لب زمزمه کرد.

– یه نگاه به این خونه انداختی؟ از وقتی رفتی چیزی تغییر کرده؟

 

راست می گفت، اینجا هیچ تغییری نکرده بود و هنوز همون وسایل قبلی بود.

پشت سرش وارد آشپزخونه شدم که درب یخچال رو باز کرد و از توش شیشه نوتلایی بیرون‌ اورد.

– نون تست می خوای؟

 

خودم از توی کابینت بسته نونی در اوردم و از صندلی بالا رفتم تا روی میز بشینم.

مامان که همیشه از این کار من شاکی بود ولی امیر حافظ یقینا جرعت نداشت شکایتی کنه و رو به روم روی صندلی نشست.

– عجیب نیست؟

 

چه سوال یهویی پرسید.

– چی عجیب نیست؟

 

دست به سینه شد.

– این که تو بدون هیچ جر و بحثی رو به روی من نشستی بعد این همه مدت داری نوتلا می خوری؟!

 

انگشتم رو از دهنم بیرون اوردم.

– نه …چیز عجیبی نمیبینم! چون من با خواست خودم نیومدم تو این خونه.

 

لب تر کرد و مچ پاهام رو گرفت و روی رون پای خودش گذاشت.

– بعدش که چی؟ گیریم که من دست از سرت بردارم! گیریم که تو بتونی سر پرستی آوا رو ازم بگیری! خب بقیش رو می خوای چیکار کنی؟ تنهایی تا اخر عمرت سر کنی؟

 

تکه نونی گاز زدم و خرچ خرچ کنان، پچ پام رو از دستش بیرون‌ کشیدم.

– ازدواج مجدد واسه همین وقت هاست! چیزی که توی این شهر زیاده خاطر خواهه! ضمن این که هیچ کدومشون مجبورم نمیکنن شب رو بدون محرمیت زیر یه سقف باهاش بگذرونم.

 

دستی به ته ریش همیشگیش کشید و انگشت روی زانوم گذاشت.

– تو از زندگی کردن با مامانت داری اذیت میشی!

 

پوزخندی زدم.

– هرچی باشه بهتر از زندگی مشترکم با تو بود.

 

نفسش رو فوت کرد و سقف رو از نظر گذروند.

– یه پیشنهاد دارم برات.

 

لقمه‌م رو قورت دادم و قهقه زدم.

– واسه من؟ نه تو رو خدا از شما به ما زیاد رسیده.

 

مچ دوتا دستامو گرفت و نگه داشت.

– نخند اینجوری! طبقه پایین خالیه …اگر بیای اینجا یقینا بیشتر وقتت کنار آواس، دور از اخلاق های مادرت.

 

حافظ با این که به خانواده من احترام می ذاشت اما همه دیگه می دونستن مامانم چقدر اخلاق خاصی داره و باید سال ها زندگی کرده باشی تا عادت.

 

موهام رو پشت گوش دادم.

– سلام گرگ بی طمع نیست، دو روز دیگه زنت میاد تو این خونه بهش میگی زن سابقتو اوردی همسایه‌ش بشه؟

 

ژست خاصی به خودش گرفت و مغرورانه لب زد:

– من موظف نیستم بابت کارام به کسی توضیحی بدم.

 

دست به سینه شدم.

– به هر حال من خودم حاضر نمیشم اینجا بیام، همینجوریش این خونه داره روانمو بهم میریزه.

 

حافظ بی دلیل اینجوری باهام خوب نمیشد.

مگر این که کارش پیش من گیر می کرد.

وقتی الان دیگه ازدواج کرده بود دلیلی برای نزدیک کردن من به خودش نداشت.

 

از روی میز پایین اومدم.

– میرم بخوابم …شب بخیر.

 

پشت سرم راه افتاد‌.

– راه دوری نیست، با هم میخوابیم.

 

پشت سرم اومد که نگاهم به بطری افتاد.

– این زقومو از جلو چشمم دورش کن.

 

شیشه رو دوباره توی یخچالش برگردوند و روی تخت رفتم که باز خودش رو رسوند.

– تعارف نکن، میخوای بیا یه بچه دیگه هم بکار، واقعا می خوای امشب پیش من بخوابی؟

 

راحت دراز کشید

– بد فکری نیست، یه پسر میکارم هوای خواهرشو داشته باشه، اسمشم میزاری آوین.

 

مشتی به بازوش زدم.

– بگو مرسده برات دو قلو بیاره …

 

دستمو کشید و محکم منو توی بغلش گرفت جوری که حتی نمی تونستم نفس بکشم.

این زندگی برای من توهم بود.

نرمال نبود.

من خودمو می خواستم نه اجبار رو …توی هیچ جهانی همچین اتفاقی بین ادم ها نمی افتاد.

– بستگی داره پسرم از کی خوشش بیاد.

 

حساس شده بودم.

از لحاظ احساسی و عقلانی کم اورده بودم و فقط گریه می تونست حالمو خوب کنه که بی ارادگی کار خودش رو کار و اشکم درست روی سینه حافظ فرود اومد.

 

دست هاش یکم از دورم شل شد و دست زیر چونه‌م گذاشت.

– گریه میکنی؟

 

اشکم رو پس زدم.

– نه …ولم‌ کن حافظ؛ برو کنار خسته‌م.

 

پشتم رو طی یک حرکت بهش کردم که از پشت نزدیکم شد.

– ولت کنم؟ روتو این ور کن!

 

پتو رو بالا کشیدم و دست حافظ مانع شد.

– با تو ام نیکی!

 

حرصی سمتش برگشتم و توی صورتش زل زدم.

– اره …اره کم اوردم، جز گریه چیز دیگه ای سراغ داری آرومم کنه؟

 

پشت دستش روی گونه‌م نشست.

– می دونی از گریه بدم میاد، می دونی مغزمو تیلیت میکنه این‌ کار؟ حرف بزن …زبون لامصبتو تکون بده بهم بگو ازم چی میخوای؟

 

کم اورده از تمام دنیا و خودش، فقط تونستم به خودش پناه ببرم و سر روی شونه‌ش فرود اوردم.

– آرومم کن؛ هر طوری بلدی، به هر مدلی!

 

دستش پشت گردنم نشست و موهام رو کنار زد.

من داشتم نیکی مغرور رو باهاش چی کار می‌کردم؟

داشتم وا می دادم جلوی کسی که این همه مدت براش دیواری از غرور کشیده بودم که دور بمونه.

 

– منه لامصب بدون تو یه شیر مریضم، این همه شب روی این تخت دور از تو هر شب به این فکر می کردم که چطوری حالا و الان توی این وضعیت ببینمت که از خودم داری به خودم پناه میاری!

 

شونه هام رو بین دست هاش گرفت و سرمو بالا اورد که بیشتر از قبل قلبم ترک خورد.

– حرف نزن حافظ، صدای لعنتیت باعث میشه هر بار از کارم بیشتر پشیمون بشم! فقط درکم کن …به من آرامشی بده که حتی وسط کیهان هم پیدا نشه.

 

من می دیدمش.

نمی تونستم چشم های سیاه و تتو های عجیب و بدن عضلانیش رو انکار کنم.

موهام رو بین دست هاش جمع کرد و دکمه های شل لباسم رو از جلو تک به تک باز کرد.

 

مهم نبود چقدر بعدا از کارم پشیمون میشم.

من بنده هوس شده بودم، بنده آرامش ثانیه ای کنار کسی که به خونش تشنه بودم.

 

اینبار ماهرانه و بدون هیچ سختی و فشاری تمام لباسام رو از تنم در اورد و خودش رو به بدنم مماس کرد که از حرارت بدن جفتمون، آتشفان پر گوگردی فوران کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا ....
2 سال قبل

اتشفشان پر گوگرد؟ 😂😂😂😂😂😂😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x