رمان بیگانه پارت ۴۳2 سال پیش۳ دیدگاه صدای جیغم دوباره بلند شد و حس کردم میخواهم بمیرم. درد تا مغز استخوانم می رسید و صدای آخ و اوخم را بلند می کرد. …
رمان بیگانه پارت ۴۲2 سال پیشبدون دیدگاه خودش هم انگار متوجه ناراحتی من شده بود که با تفریح نگاهم میکرد. من اما حرصی کنارش نشستم و مشغول لقمه گرفتن برای خودم شدم. …
رمان بیگانه پارت ۴۱2 سال پیشبدون دیدگاه من اخم میکنم. او تای ابرویش بالا می رود. من بیشتر اخم میکنم. از روی پایش سر بر میدارم و…
رمان بیگانه پارت ۴۰2 سال پیشبدون دیدگاه جمع در سکوتِ بدی فرو رفته بود. خانم جان اولین بار بود که روی حرفِ آقاجانم حرف میزد. من حیران ماندم…
رمان بیگانه پارت ۳۸2 سال پیشبدون دیدگاه از پنجره حیاط و درختان را…… آدم هارا…. هر کدام از این آدم ها قصه ای داشت طولانی….. ما…
رمان بیگانه پارت ۳۹2 سال پیشبدون دیدگاه من آرام او آرام….. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. خانه آرامتر بود. گلدان های گوشه حیاط کوچک واحد دوم آب می…
رمان بیگانه پارت ۳۷2 سال پیشبدون دیدگاه از در آشپزخانه بیرون رفت که با یادآوری چیزی به عقب برگشت. _اون لیوانِ چای نبات هم بخور. چیزای داغ برات خوبه تسکین میده!…
رمان بیگانه پارت ۳۶2 سال پیش۱ دیدگاه _آخه یک دختر چرا باید اینقدر زیبا باشه؟! من فکر کنم حق دارم قورتت بدم نه؟ حرف هایش زیباست اما نه برای من که…
رمان بیگانه پارت ۳۵2 سال پیشبدون دیدگاه نیمه های شب بود و من دلم شور میزد. هر چه بود حالا با هم زندگی میکردیم، دوستش نداشتم اما مسئولیت که داشتم! …
رمان بیگانه پارت ۳۴2 سال پیشبدون دیدگاه دستانِ محمد طاها روی شانه ام نشست و من را از عذابِ حرف زدن نجات داد. _خوب خلوت کردین زن و شوهرا من…
رمان بیگانه پارت 332 سال پیشبدون دیدگاه خنده دار بود که خانوده ام این چیزهارا عیب می دیدند اما من عقاید آنها را نداشتم. پدرم اینگونه نبود اما آقاجان…
رمان بیگانه پارت 322 سال پیشبدون دیدگاه مامان که رفت وارد اتاق خودم شدم. ترانه بیچاره ام خواب بود و تارا مشغول خواندن کتاب های درسی روی ترانه را بوسیدم…
رمان بیگانه پارت 312 سال پیشبدون دیدگاه وارد که شد مادرش هم تعجب کرد اما بعد با لحنِ زیادی سیاست مداری گفت: _میدونستم میای مادر به دلم خورده بود! …
رمان بیگانه پارت 302 سال پیشبدون دیدگاه در آغوشش گرفتم و گفتم: _از بی معرفتی شماست که سر نمیزنی به ما _حالا بیا تو وقت برای گلگی…
رمان بیگانه پارت 292 سال پیشبدون دیدگاه خانه آقاجان صفا داشت واقعا. آن توری که غازها آنجا بودند با جوجه هایشان با آن حیاط بزرگ و پر از…