رمان غیاث پارت ۹۰2 سال پیشبدون دیدگاه نگاهش را به سقفِ بالایِ سر دوخت و نفسش را بریده بریده بیرون فرستاد. سپس انگشتهایش را به انتهایِ موهایم رسانده و لب زد: – تو هر…
رمان غیاث پارت ۸۹2 سال پیشبدون دیدگاه شیطان لبخندی به لب نشاندم، انگشت هایم رویِ تیغهی کمرش مشغول پیاده روی شدند و آرام لب زدم: – بِش گفتم، یه بار زنِ دسته گلمو ول…
رمان غیاث پارت 882 سال پیشبدون دیدگاه بر خلافِ توصیه دکتر که پیشنهاد کرده بود چند روزِ دیگر هم بستری بمانم، با رضایتِ شخصی خودم مرخص شدم. چون در حالِ حاضرِ بُنیهی قوی…
رمان غیاث پارت ۸۷2 سال پیش۱ دیدگاه خانم جان سریع گوشهی چادرش را جمع کرده و گفت: – واسه چی؟ این بچه باید یه جا باشه که جون بگیره، قوت داشته باشه تنش! …
رمان غیاث پارت ۸۶2 سال پیشبدون دیدگاه از خشکیِ گلویم به سرفه افتادم. کفِ دستش را به آرامی به کمرم کوبید و کنارِ گوشم به آرامی لب زد: – جانم! جونِ من! اینطوری نکن…
رمان غیاث پارت ۸۵2 سال پیشبدون دیدگاه تنها ایستادهام، بی حرف و مسکوت، وسطِ سرزمینی عجیب و غریب و بی انتها. تاریکی آخرین تصویری بود که روبرویِ پردهی چشمهایم کشیده شد و اکنون تنها چیزی که…
رمان غیاث پارت ۸۴2 سال پیش۱ دیدگاهغیـــْــاٰث: حرفهای دکتر را مو به مو و بی توجه به بد شدنِ حالش به زبان آوردم: – دُکیه میگفت، درمانتو شروع نکنیم ممکنه بچه هم یه طوریش…
رمان غیاث پارت ۸۳2 سال پیشبدون دیدگاه میان خواب و بیداری دو دستِ محکمی که زیر گردن و پاهایم حلقه شد را احساس کردم و سپس در آغوشِ بابا، جایی میانِ زمین و هوا معلق…
رمان غیاث پارت ۸۲2 سال پیش۶ دیدگاه دلشکسته خیرهی نیم رخِ بابا شدم! انتظار نداشتم در این شرایط ترد شدنم را چوب کرده و به سرم بکوبد! غیاث به ارامی صدایم زده و همین…
رمان غیاث پارت۸۱2 سال پیشبدون دیدگاه دکتر در سکوت اتاق را ترک کرد و طولی نکشید که نوازشِ انگشتهای مردانهاش را پشتِ دستِ سوزن خوردهام احساس کردم. در این شرایط بیشتر از…
رمان غیاث پارت ۸۰2 سال پیشبدون دیدگاه گونهاش را به آرامی نوازش میکنم! دست پشتِ کمرش انداخته و گودیِ کمرش را به اسارتِ بازویم در آورده و میگویم: – قربونِ مغزِ نخودیت بره غیاث!…
رمان غیاث پارت ۷۹2 سال پیشبدون دیدگاه لبهایم روی هم فشرده می شود. لبخندی از رویِ بلاتکلیفی تحویلش داده و با گیجی زمزمه کردم: – چی داری میگی؟ کمی فاصله گرفت. نوکِ هر…
رمان غیاث پارت ۷۸2 سال پیش۱ دیدگاه اخمهایم از گیجی بهم پیوند خورد. تلفن را کمی از کنارِ گوشم پایین آورده و به شمارهی ناشناسی که روی آن مدام خاموش و روشن میشد خیره شدم. صدایم…
رمان غیاث پارت ۷۷2 سال پیشبدون دیدگاه سر چرخانده و نگاهم به میلحه خانم افتاد، گوشهی تخت را به اشتغالِ خود در آورده بود و قرآن به دست، نگاهم می کرد. بیحال سر تکان…
رمان غیاث پارت ۷۶2 سال پیش۵ دیدگاه دکتر نزدیکم شد، دستش را با کمی خشونت رویِ شانهام کوبید و گفت: – آروم باش! درکِ شرایط سخته میدونم، ولی کسی اینجا قاتل نیست، تو هم…